پروفسور کال
قسمت: 33
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 33:
«رنگ آمیزی دیوارها»
هنگامی که ابرهای تیره آسمان آبی را درنوردیدند، بادهای سرد شروع به وزیدن کردند. سرما در میان جمعیتی که بیرون ساختمان ایستاده بودند نفوذ کرد. ترسی نامعلوم حتی در دل شوالیههایی که سالها تمرینات طاقتفرسا را از سر گذرانیده بودند سایه افکنده بود. باران شروع به باریدن کرد. قطرات بزرگ آب، تماشاگرانی که بیرون ایستاده بودند را خیس کرد. اساتید و دانشجویان، به طور همزمان به تغییرات آب و هوایی نگاه کردند. برای دانشجویان، این فقط یک طوفان عجیب بود که به یکباره و بدون هشدار ظاهر شده بود، اما برای اساتید، این چیزی بسیار متفاوت بود.
جادوگران باتجربه، که بسیار بیشتر با مانای طبیعی که جهان را پر کرده بود آشنا بودند، میتوانستند جریان مانایی را که به سرعت در جهت ساختمان حرکت میکرد حس کنند، آنقدر متراکم بود که تقریباً میتوانستند آن را ببینند. پروفسور اویکو، یکی از قدیمیترین و باتجربهترین اساتید آکادمی، با عجله طنگ خطر را به صدا درآورد.
در تمام سالهای زندگیش هرگز ندیده بود مانا اینگونه رفتار کند. هیچ چیزی در جهان را نمیشناخت که بتواند پدیدهای همانند این را ایجاد کند. نمیدانست چه چیزی در شرف رخ دادن است، اما احساس میکرد که نزدیک ماندن بیش از حد خطرناک است. او شروع به همکاری با سایر اساتید کرد تا دانشآموزان را به فاصلهای مطمئنتر هدایت کنند. درست زمانی که آنها شروع به حرکت کردند، صاعقه عظیمی از آسمان فرود آمد و راهروی سنگی را به دریایی از مواد مذاب تبدیل کرد.
.......
در حالی که گوشهایش هنوز بخاطر صدای رعد و برق داشت زنگ می زد، یکی از شوالیهها با تردید به سمت پروفسور کال گام برداشت. هنگامی که او آن سخنان گستاخانه را به زبان آورد، سرنوشتش معین شده بود. او دستگیر میشد، محاکمه میشد و سپس به سرعت مجازات میشد. به عنوان یک شوالیهی پادشاهی، این وظیفهی او بود که پروفسور کال را دستگیر کند. اویک قدم دیگر برداشت، سپس قدمی دیگر. با دیدن اینکه پروفسور کال هنوز هیچ حرکتی نکرده بود، اعتماد به نفس او افزایش یافت. با خودش فکر کرد «ادعاش گوش فلک رو کر میکنه، اما هیچ کاری ازش ساخته نیست.»
هنگامی که شوالیه از کنار رجینالد رد شد، به چهرهی او نگاه کرد. چیزی که دید او را سر جای خود منجمد کرد. صورت جادوگر سلطنتی تقریباً بنفش شده بود، رگهای آبی رنگ زیر پوست رنگ و رو رفتهاش نمایان بود. فک او کاملاً بسته شده بود و چشمانش خونآلودش تقریباً از حدقه بیرون زده بودند. تمام بدنش جوری میلرزید که انگار دارد در برابر نوعی فشار نامرئی مقاومت میکند.
«چه مشکلی پیش اومده قربان؟» شوالیه پرسید، چهرهی نگرانش در زیر کلاهخود آهنی پنهان شده بود.
رجینالد جوابی نداد. او حتی حرکتی هم نکرد و فقط به لرزیدن ادامه داد. در واقع، جادوگر سلطنتی داشت تمام سعیش را میکرد تا به زمین نیوفتد. تمام تمرکز او روی مقاومت در برابر فشاری بود که پروفسور کال به او میآورد. مرد مقابلش یک هیولا بود. نه، هیولا نبود، خیلی خیلی بدتر بود. گویی خدای بزرگی در مقابلش فرود آمده و او را با قدرتش به سخره گرفته بود.
چهرهی پروفسور کال هیچ احساسی را بروز نمیداد، اما در درون او مانند یک دختربچهی مدرسهای ذوق زده شده بود. او فقط بخشی از هالهی خود را آزاد کرده بود، اما به نتایج فوقالعادهای دست یافته بود. دیدن اینکه "جادوگر" مقابلش فقط به خاطر حضورش به سختی میتوانست سرجایش بایستد، به او احساس برتری میداد که قابل مقایسه با هیچ چیز دیگری نبود. خوشگذرانی کوچکش مدت زیادی طول نکشید زیرا شوالیه پس از دیدن شرایط نامساعد رجینالد به سمت او حرکت کرد.
دمای هوا به طور ناگهانی کاهش یافت. هر نفسی که رجینالد به سختی بیرون میداد قابل مشاهده بود. شوالیه با عجله جلو رفت. شمشیر کوتاهش را در هوا بلند کرده بود و آماده بود تا جادوگری را که جرئت کرده از دستور سلطنتی سرپیچی کند، سرکوب کند. کریستالهای یخی که روی زمین ظاهر شده بودند افزایش یافتند و سرانجام به پای شوالیهی جلو آمده رسیدند.
تقریباً بلافاصله، شوالیه در جای خود یخ زد. شوالیههای دیگری که پشت سر او بودند با سردرگمی به او نگاه میکردند. آنها متوجه هیچ چیز غیرمعمولی نشده بودند، هیچ طلسمی انجام نشده بود، و جادوگر سیاهپوش اصلاً هیچ حرکتی نکرده بود. تنها چیزی که میتوانستند ببینند کریستالهای یخی بود که ناگهان روی زمین ظاهر شده بود و حالا همان کریستالها روی زره شوالیه بود. غافل از اینکه شوالیهای که وظیفهی دستگیری پروفسور کال را برعهده گرفته...
کتابهای تصادفی
