فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 34

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 34:

«عواقب»

پروفسور کال، درحالی که بار دیگر هاله‌ی خود را پنهان می‌کرد و رجینالد را از زندان نامرئیش آزاد می‌کرد، با نگرانی ساختگی در صدایش گفت: «اوه، معذرت می‌خوام، بیا.»

جادوگر به یکباره فرو ریخت، روی زمین افتاد و کف و خون بالا آورد. همانند کسی که به تازگی از غرق شدن نجات یافته باشد نفس نفس می‌زد و هوا را می‌بلعید. پروفسور کال سرش را به سمت جادوگری که زمانی مغرور بود تکان داد. رجینالد حتی جرئت نکرد به او نگاه کند، زیرا می‌ترسید که حتی یک نگاه اشتباه به زندگی او پایان دهد.

«به سوال جواب بده.» پروفسور کال با لحنی تحقیرآمیز گفت و دستانش را به صورت ضربدری جلوی سینه‌اش جمع کرد.

رجینالد با تکان‌های شدیدی که می‌توانست با تشنج اشتباه گرفته شود، دهانش را باز کرد، اما چیزی که از آن بیرون آمد بسیار شبیه صدای قورباغه ای بود که برای یافتن جفت قور قور می کند، اما بسیار عمیق تر و بسیار آزاردهنده تر.

پروفسور کال با خنده سرش را تکان داد. «من این رو به عنوان "نه" در نظر میگیرم.»

او بر روی پاشنه خود چرخید و به سمت اتاقش برگشت، تا رجینالد بتواند کمی آرامتر شود. درست زمانی که ضربان قلبش کم شده بود، یک بار دیگر صدای کال را شنید.

«به اون پسره بگو... وقتی دارم باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن!»

رجینالد که احساس می کرد کودکی است که توسط والدینش سرزنش می‌شود، به آرامی سرش را بلند کرد و خودش را مجبور کرد تا به چشمان پروفسور کال نگاه کند.

«الان بهترشد، حالا به آن پسری که پادشاه بازی می کنه بگو که من اهمیتی نمی‌دم که اون با اسباب بازی‌هاش چه می‌کنه. می‌تونه هرکاری که دلش می‌خواد با اونا انجام بده. فقط باید از من دور بمونه، تا وقتی که بتونه این کارو انجام بده دلیلی نمی‌بینم که نتونیم باهم کنار بیاییم.»

پروفسور کال بدون اینکه منتظر پاسخ باشد، داخل اتاقش شد و در را پشت سرش کوبید، و رجینالد را که با صحنه‌ای که فقط می‌توانستید در عمیق‌ترین طبقات سیاه‌چال ببینید تنها گذاشت.

پروفسور کال به محض داخل شدن، ظاهر انسانی خود را از دست داد. او در شکل اولیه خود احساس بسیار بهتری داشت. شانه هایش را چرخاند و به سمت صندلی چرمی مورد علاقه اش رفت و نشست. او باید اعتراف می‌کرد که شاید، فقط شاید، کمی بیش از حد واکنش نشان داده است. نیازی به متوسل شدن به چنین خشونتی در مورد موضوع کوچکی مانند آن نبود، اما حتی فکر کردن به اینکه آن شوالیه‌های کثیف در وسایل او جستجو می‌کنند باعث شد حالش بهم بخورد و شکمش منقبض شود.

حتی نمی‌توانست تصورش را بکند که به این دلیل چقدر مشکل برایش پیش می‌آمد. او نگران خودش نبود، همیشه می توانست ظاهرش را تغییر دهد، وسایلش را جمع کند و آن جا را ترک کند. اما به دلایلی از انجام این کار خودداری کرد. شاید این ارتباطات او در چند هفته گذشته بود؟ نمی‌توانست اینگونه باشد، او یک لیچ مرده بود، و احساسات انسانی را قرن‌ها پیش پشت سر گذاشته بود.

این افکار معمایی در ذهن او ایجاد کرد، آیا او داشت تغییر می‌کرد؟ نمی‌دانست. او هرگز مطالعه اثرات انرژی خارجی بر بدن و روح‌دان خودش را تمام نکرده بود. شاید یک عارضه جانبی بود؟ منطقی نبود، او در هنگام کشتن آن شوالیه‌ها هیچ احساسی نداشت.

بعد از اینکه تصمیم گرفت تغییرات خود را به لیست چیزهایی که نیاز به توجه دارد اضافه کند، پیپ خود را روشن کرد و پک عمیقی بر آن زد. سپس ایستاد و به آزمایشگاه خود رفت تا در مورد نمونه‌هایی که از سیاه‌چال بیرون آورده بود تحقیق کند. هر اتفاقی که قرار بود بی‌افتد می‌افتاد، او بعداً می‌توانست با آن سر و کله بزند.

….

رایان در حالی که به اتاقش می‌رفت پاهایش را روی زمین کشید، او خسته بود. و به آنچه در اطرافش در آکادمی می‌گذشت اهمیتی نمی‌داد، تنها چیزی که در حال حاضر می‌خواست این بود که بخوابد. به دلیل زیر و رو کردن شهر توسط شوالیه‌ها، کلاس‌های آن روز لغو شده بود، بنابراین او فرصت را از دست نمی‌داد.

بن پشت پنجره باز نشسته بود و به دوردست خیره شده بود که صدای پای کسی را شنید که به او نزدیک می‌شد. تمام بدنش را برگرداند تا چهره خسته رایان را ببیند که هر چه بیشتر به تختش نزدیک می‌شود.

«پس بالاخره برگشتی! هر اتفاقی که اون بیرون داره داره میوفته ... تو ربطی بهش داری؟» بنجامین پر...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی