فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 37

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«الساندریا»

پشت دیوارهای مرمرین بلندی که قصر بزرگی با گلدسته‌هایی طلایی رنگ که نور خورشید را منعکس می‌کرد احاطه کرده بود، زنی زیبا با پیرمردی سلطنتی کنار هم نشسته بودند. زن تازه به بزرگسالی رسیده بود، موهای طلایی بلندی داشت که تقریباً به زمین می‌رسید، پوست روشنی که زیر نور خورشید به رنگ قرمز مایل به صورتی در می‌آمد و بدنی نرم و در عین حال باریک که بازتاب سبک زندگی نازپرورده او بود.

پیرمرد با چشمانی مهربان به او نگاه کرد. او لباس‌های راحت و در عین حال نفیس، که فلزهایی کمیاب و سنگ‌هایی قیمتی لبه‌ها و سرآستین‌های آن را تزیین کرده بودند، پوشیده بود. سرش هنوز پر از موهای خاکستری بود و وقتی لبخند می‌زد چین و چروک‌های صورتش بیش از پیش برجسته‌تر می شد.

زن جوان در حالی که اکراه در صدایش آشکار بود پرسید: «پدر، واقعا باید برم و اون پسره رو آروم کنم؟»

لکسینگتون مورگانیا، پادشاه مورگانیا، که از عدم تمایل دخترش غافلگیر نشده بود، دست او را گرفت و به آرامی آن را نوازش کرد. «می‌ترسم که چاره‌ی دیگری نداشته باشیم، اون وقتی داخل دیوارهای ما بود مورد حمله قرار گرفت. از نظر اون‌ها ما محتمل‌ترین مقصر هستیم.»

اولین شاه‌دخت، الساندریا مورگانیا سرش را به شدت تکان داد. «اما ما هیچ دخالتی تو این موضوع نداشتیم، وقتی که اون مریض شد تمام تلاشمون رو برای کمک بهش انجام دادیم.»

شاه لکسینگتون با لبخندی که به چشمانش نمی‌رسید گفت: «می دانم عزیزم، اما مقصر واقعی هنوز آزاد است. آنها دلیلی برای اعتماد به ما ندارند. حتی همین الان که ما داریم باهم صحبت می‌کنیم، نیروهای آن‌ها مشغول جمع شدن در مرز هستند. وقت زیادی تا نواخته شدن شیپورهای جنگ نمانده.»

با آهی، الساندریا چشمانش را از نگاه او جدا کرد و به زمین نگاه کرد. «برادرانم چی؟ اونا نمی‌تونند باهاش صحبت کنن؟»

با لحنی شرمسارانه در صدایش گفت: «به دلایل واضحی ... شما بهترین انتخاب هستید.»

به سرعت دستش را از دستان پدرش بیرون کشید و درحالی که عصبانیت در صدا و چهره‌اش موج میزد گفت: «آیا این تمام چیزیه که من برای شما هستم؟ یک ابزار چانه زنی سیاسی که هر وقت لازم باشد از آن استفاده می‌کنید؟»

«می‌دونی که بیشتر از اینا هستی.» او گفت و سعی کرد دخترک را آرام کند.

«تو اولین شاه‌دخت پادشاهی مورگانیا هستی، اما مهمتر از اون تو دختر منی. من هرگز سر تو با یک پادشاه تازه به دوران رسیده معامله نمی‌کنم.» مکثی کرد و کلمات بعدی خود را با دقت انتخاب کرد.

«اما در حال حاضر نمی توانم با فکر کردن مثل یک پدر به این موضوع رسیدگی کنم. باید به زندگی مردمی که مسئول آن‌ها هستم نیز فکر کنم و تمام تلاشم را برای جلوگیری از جنگ انجام دهم. تو باید نقشی را که برعهده داری درک کنی. مجبور نیستی با آن مرد هیچ کار ناخوشایندی انجام بدهی، فقط با او صحبت کنید، بگذارید او حسن نیت ما را ببیند. این کاری است که برای انجام دادنش فقط به شما اعتماد دارم، آینده هر دو پادشاهی به تو وابسته است.»

برای لحظه‌ای کوتاه، مردی که در مقابل او نشسته بود، نه پدرش بود و نه شاه قدرتمند ملتش. او مردی پیر و ضعیف بود که از مسئولیت عظیمی که بر دوش او بود فرسوده شده بود و به سوی او دست دراز کرده بود تا بخشی از باری را که قسم خورده بود بر دوش بکشد، تقسیم کند.

خشم از صورتش پاک شد و لبخندی آرام جایش را گرفت. دست پدرش را گرفت و با دست دیگرش به آرامی آن را نوازش کرد. «متاسفم پدر، باید بیشتر بهش فکر می‌کردم. بابت رفتار بچه‌گانه‌ام عذرخواهی می‌کنم.»

با فشردن دستش گفت: «چیزی برای بخشیدن وجود ندارد، من هیچ‌گاه نمی‌توانم از دست شما عصبانی باش...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی