فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 38

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«مهمانان سلطنتی»

به نظر می‌رسید که کلاس‌های امروز برای رایان هیچ وقت به پایان نخواهند رسید، او تمام روز را به این فکر می‌کرد که قرارش با لورا چگونه پیش خواهد رفت. چندین بار بود که استاد، بخاطر عدم توجه، او را سرزنش کرده بود. تنها کاری که او می‌توانست انجام دهد این بود که قبل از اینکه بار دیگر در افکار خوشحال کننده‌اش غوطه ور شود، عمیقاً عذرخواهی کند.

بالاخره درس آخر تموم شد. رایان از در خارج شد و چند تن از همکلاسی‌هایش را به کنار هل داد تا بتواند رد شود. او مجبور شد با عجله به اتاق خوابگاهش برود تا لباس آکادمی‌اش را عوض کند. امکان نداشت که او در چنین لباسی با لورا بیرون برود.

پس از جست‌ و جو داخل کمد لباس‌هایش و انداختن کوهی از لباس روی تختش، سرانجام لباسی را که به دنبالش بود پیدا کرد. این لباسی بود که مادرش چند سال قبل از مرگش برایش خریده بود. زمانی که او آن را خرید، برایش خیلی بزرگ بودند، اما مادرش اصرار داشت که آنها را برای او بخرد، زیرا آنها از ابریشم عنکبوت هیولایی ساخته شده بودند، یک ماده بسیار کمیاب.

این یک کت به همراه یک پالتو بود، هنوز برای پوشیدن پالتو بسیار گرم بود. پیراهن سفید روشنی همراه با جلیقه‌ای آبی رنگ زیر کت پوشید و شلواری به رنگ مشکی براق نیز به تن کرد.

گلدوزی‌های طلایی کت به الگوی رون‌های مختلف شبیه بود. به هیچ وجه جادویی نبود اما حال و هوای اسرارآمیزی به لباس می‌داد. رایان در آینه به خودش نگاه کرد و از چیزی که می دید خوشش آمد. با قدم‌های شتاب‌زده به سمت ورودی اصلی رفت. تمام عجله او برای این بود که اولین نفر به محل قرار برسد، هنگامی که از دور محل وعده‌داده شده را دید و متوجه شد که لورا هنوز نیامده، کمی خیالش راحت شد. عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد و بررسی کرد که بدنش بو می‌دهد یا نه. خوشبختانه او مدتی قبل از یک بازرگان دئودورانت با کیفیت بالا خریداری کرده بود.

«خیلی منتظر موندی؟» صدای شاداب از پشت سرش شنیده شد و باعث شد برگردد.

با دیدنش مردمک چشمش گشاد شد. او هم لباس‌هایش را تغییر داده بود، یک دامن مشکی که تا بالای زانو پایین می‌آمد و یک بلوز سفید بدون آستین.

بلوز به خوبی به تنش نشسته بود و بازوهای باریک او را به زیبایی نشان می‌داد. او همچنین لایه‌ی ملایمی از آرایش داشت، هرچند رایان فکر نمی کرد که اصلا نیازی به آن داشته باشد.

رایان بعد از اینکه مدتی به او خیره ماند بالاخره موفق شد پاسخی به او بدهد. «اوه، نه، منم همین چند لحظه پیش رسیدم.»

صورتش به خاطر جوری که رایان به او نگاه می‌کرد کمی سرخ شده بود، لورا شروع به مالیدن بازوی چپش با دست راستش کرد. «آم... خیلی خوشتیپ شدی، رایان.»

رایان درحالی که صورتش از شدت خجالت می‌سوخت، به سرعت گفت: «تو هم خیلی خوشگلی! چیزه ... منظورم اینه که، تو ... تو هم مثل همیشه خوب به نظر می‌رسی.»

با لبخندی از سر رضایت، لورا دست رایان را گرفت و او را به خیابان کشاند. «بیا، بزن بریم.»

.....

در حالی که هر دو یک سیخ گوشت کباب شده در دست داشتند و در خیابانی نیمه‌خالی قدم می‌زدند، رایان از لورا پرسید: «فکر می کنی کی قراره بیاد؟»

«نمی دونم. من قبلاً از پدرم پرسیده بودم، اما اونم همین‌قدر می‌دونه که ما می‌دونیم.» او در حالی که به شوالیه‌هایی که در زره سنگینشان در حال گشت زنی در اطراف بودند نگاه می‌کرد توضیح داد.

رایان متحیرانه پرسید. دخترک درحالی که شانه‌هایش را بالا می‌انداخت پاسخ داد: «اما اون یک نجیب زاده است، نه؟»

«ما فقط از طبقه بارون هستیم، این پایین‌ترین رتبه در بین اشرافه. ما حتی سرزمینی نداریم که بتونیم اون رو قلمروی خودمون بدونیم، بنابراین طبیعیه که اونا به ما اطلاعات زیادی ندند.»

رایان با لحنی علاقمند گفت: «واقعاً؟ من فکر می‌کردم اونا همشون باهم یکجا جمع می‌شند و تصمیمات مهم در مورد آمین رو می‌گیرند.»

خانواده‌ی او به سختی یک خانواده‌ی ثروتمند به حساب می‌آمد و حتی به شرایط یک خانواده‌ی بارون نزدیک هم نبود. او نمی‌دانست که طبقات بالاتر چگونه رفتار می‌کنند یا پشت درهای بسته چه می‌کنند، بنابراین کنجکاو بود، لورا با ق...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی