پروفسور کال
قسمت: 39
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«غذای کرم»
دهها شوالیه که تا درون کاخ سلطنتی رژه رفته بودند، پخش شدند و در آرایش مخصوص خود ایستادند. کالسکهی غولپیکر متوقف شد و چرخهای آن که به خوبی روغنکاری شده بودند، هیچ صدایی ایجاد نکردند. یک شوالیه در کالسکه را باز کرد و به سرنشینان اجازه داد از آن پیاده شوند.
پیرمردی با لباس قرمز اولین کسی بود که از کالسکه پایین آمد، او صورتش را تراشیده بود و موهای بلند مشکی داشت که محکم به حالت دم اسبی بسته شده بودند. موهایی خاکستری در شقیقههایش دیده میشد و یک عینک دو کانونی چهره فرسودهاش را آراسته بود. او زیر لب طلسم خواند و چند لحظه منتظر ماند و تماشا کرد. ظاهراً از این که هیچ اتفاقی نیفتاده راضی بود، به بقیه کسانی که داخل بودند اشاره کرد که دنبالش بیایند.
جادوگر دربار رجینالد در گوشهای ایستاده و تماشاگر این صحنه بود. او جادوگر سلطنتی دربار مورگانیا، سیلوستر تورزنیا را بلافاصله بعد از پیاده شدن از کالسکه شناخته بود. طلسمی که او اجرا کرد باید یک نوع جادویی شناسایی میبود، که به دنبال هرگونه طلسم و یا دستگاه جادویی میگشت. او از این کار آزرده نشد. چک کردن محیط اطراف وقتی وارد یک کشور خارجی میشوید چیزی طبیعی بود.
او قبل از اینکه برای خوشامدگویی برود، صبر کرد تا همهی سرنشینان کالسکه پیاده شوند. شاهدخت الساندریا پشت جادوگر سلطنتی ترزنیا ایستاده بود. او لباسی به رنگ آبی آسمانی پوشیده بود و با روبندی به همان رنگ صورتش را پوشانده بود.
با خم کردن سرش به نشانه ی احترام، رجینالد به گروه خوشآمد گفت: «درود بر اولیاحضرت والامقام، شاهدخت الساندریا مورگانا. ورود شما رو به لنووا، پایتخت پادشاهی آمین خیر مقدم عرض میکنم. ما محل مناسبی رو برای اقامت شما تدارک دیدهایم. اگر مایلید لطفاً من رو دنبال کنید.»
جادوگر ترزنیا قبل از اینکه رجینالد بچرخد و به به آنها اجازهی عبور دهد گفت: «راه رو نشون بدید.»
این برای شاهدخت الساندریا کاملاً عادی بود که مستقیماً یک مقام خارجی را مورد خطاب قرار ندهد، چراکه هر حرفی که از دهان او خارج میشد موضع رسمی کشورش قلمداد میشد. برای همین، تنها موقعی که او لب به سخن میگشود، زمانی بود که در یک گفتگوی رسمی شرکت میکرد.
«ما پیامتان را مدتی قبل دریافت کردهایم. پادشاه الکساندر آماده است تا هر زمان که به اندازهی کافی استراحت کردید، از شما پذیرایی کند.» رجینالد توضیح داد.
ترزنیا که دستانش را پشت سرش گذاشته بود و راه میرفت سرش را تکان داد. «بسیار خوب، هر موقع که شاهدخت به اندازهی کافی استراحت کردند، به شما اطلاع خواهیم داد.»
هیچ حرف دیگری در طول پیادهروی کوتاه آنها رد و بدل نشد. رجینالد جلوی یک عمارت ایستاد، درها را باز کرد و کنار رفت. «اگر به چیزی احتیاج داشتید، هر چه که باشد، لطفاً به من اطلاع دهید.»
رجینالد آنها را ترک کرد تا در عمارت ساکن شوند. عمارت در حال حاضر کاملاً خالی بود، فقط اثانیهی ضروری آن باقی مانده بود. تمام تابلوها و تزئینات برداشته شده بودند. مرسوم بود که وقتی شخصی از یک خانوادهی سلطنتی خارجی به آنجا میآمد این کار را انجام دهند تا خیره شدن به تصاویر ملت دیگری آنها را آزرده نسازد. آنها آثار هنری و تزئینات خود را برای آویزان کردن به دیوارها میآوردند و تا آنجا که ممکن بود آن مکان را شبیه خانهی خود میکردند.
جادوگر سلطنتی اولین کسی بود که وارد شد و طلسم تشخیص دیگری انجام داد، پس از اینکه از امنیت عمارت مطمئن شد به شاهدخت و دیگران اجازه داد وارد شوند. شوالیهها سریعاً پخش شدند و سراسر عمارت میزبان را تحت نظر گرفتند. تا زمانی که شاهدخت اینجا بود، این عمارت جزئی از خاک مورگانیا به حساب میآمد.
.....
تمام عضلات بدن رایان درد میکرد، او به زمین کوبیده شده بود و نفس نفس میزد. احساس کرد مرد بالای سرش، نشسته و زانویش را به پشت او فشار میدهد.
مرد بازوی رایان را پشت سرش برد و آن را فشار داد، داشت سعی میکرد حلقه را از انگشت او جدا کند. رایان سعی کرد دستش را آزاد کند، اما قدرت کافی برای این کار را نداشت.
از آنجایی که بیرون کشیدن انگشتر برای مرد خیلی سخت بود، خنجری را از غلاف چکمهاش بیرون آورد. انگشت حلقهی رایان را درست از بند اولش قطع کرد. رایان نمیتوانست ببیند چه اتفاقی درحال رخ دادن است، اما به یکباره احساس کرد گرمای شدیدی از انگشتش بیرون میآید. مرد، پس از آن، شروع به جستجوی بدن او کرد و به دنبال هر چیز باارزش دیگری گشت.
دندانهایش را به هم فشار داد و سعی کرد جلوی گریهی ناشی از دردش را بگیرد. میتوانست خیسی خونی که از دستش میچکید و کت ارزشمندش را لکهدار میکرد حس کند. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. او فرصتی برای آماده کردن طلسمی برای ضدحمله نداشت.
تمام تلاشش را کرد تا خودش را آرام کند، و آنچه را که در سیاهچال به دست آورده بود به یاد آورد. قبل از اینکه مرد فرصت کند آن را از گردنش باز کند، رایان مانای خود را به طلسم احضار تزریق کرد. درست زمانی که انگشتان مرد دور طلسم احضار پیچیدند، جواهر شروع به درخشش آبی رنگی کرد. یک دایرهی جادویی با رنگی مشابه روی زمین اطراف او ظاهر شد. طلس...
کتابهای تصادفی


