NovelEast

پروفسور کال

قسمت: 40

تنظیمات

«خوشگذرانی»

روزی دیگر در پادشاهی آمین طلوع کرده بود، اما امروز روزی غم‌انگیز بود. ابرهای تیره بیشتر قسمت‌های پادشاهی را پوشانده بودند و جلوی رسیدن پرتوهای گرمابخش خورشید را گرفته بودند. باران سردی شروع به باریدن کرده بود. شهروندان درحالی که یقه‌هایان را بالا زده بودند و سعی می‌کردند از خودشان در برابر سرمای ناگهانی مواظبت کنند در خیاب آن‌ها قدم می‌زدند. پرندگان برای گرم شدن به همدیگر چسبیده بودند و درست همانند ساکنان ناآماده شهر غافلگیر شده بودند.

بخشی از خیابان محاصره شده بود و کسانی که می‌خواستند از آن قسمت عبور کنند مجبور به کج کردن راه خود شدند. مردی با چکمه‌های پلاستیکی و برس دسته بلند مشغول شستن خیابان بود و لکه‌های قرمز را پاک می‌کرد. او شاید تنها کسی در کل شهر بود که از باران ناگهانی سپاسگزار بود، زیرا در انجام وظایفش به او کمک کرد.

شاهدخت الساندریا روبروی یک پنجره بزرگ نشسته بود و با حالتی عبوس به ابرهای تاریک و فضای دلگیر خیره شده بود. آهی کشید و سرش را تکان داد. او تنها به یک دلیل اینجا بود و آن گفتگو با پادشاه الکساندر بود. هر چه سریعتر به هدفش می‌رسید، سریعتر می توانست به خانه برگردد و همه اینها را پشت سر بگذارد.

الساندریا به خدمتکاری که نه چندان دورتر از او ایستاده بود گفت: «لیا، مطالب مربوط به پادشاهی آمین را برای من بیاور. باید قبل از ملاقات با آن مرد، خودم را آماده کنم.»

او باید قبل از صحبت با شاه، آداب و رسوم آمین را بررسی می‌کرد. آزار دادن تصادفی پادشاه به دلیل یک سوء تفاهم ساده فاجعه بار خواهد بود. او قبلاً در زمانی که الکساندر در کشورش بود او را ملاقات کرده بود، اما هنوز هیچ چیز از شخصیت او نمی‌دانست.

خدمتکار، لیا، به زودی با چندین کتاب و پوشه حاوی تمام آنچه در مورد آداب و رسوم و موضوعات مختلف آمین مورد توجه بود، بازگشت. او همچنین فنجانی چای تازه دم با خود آورد که باعث قدردانی الساندریا شد. با خوردن جرعه‌ای از نوشیدنی داغ، قبل از باز کردن اولین کتاب، آه دیگری کشید.

.....

ضربه ای به در آمد و فضای ساکتی را که بر اتاق درمانگاه سایه افکنده بود شکست. لورا روی یک تخت کوچک نشسته بود، خودش را در یک پتوی بزرگ پچیده بود و زانوهایش را تا سینه‌اش بالا آورده بود. همچنان که با چشمان خالی به دیوار ساده روبرویش خیره شد، ضربه دوباره‌ای به در زده شد.

بعد از چند دقیقه صدای آشنایی از آن طرف در آمد: «من میام داخل، باشه؟»

دستگیره در چرخید و در به آرامی باز شد. رایان به آرامی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. دستش پانسمان شده بود، خون هنوز به سطح کتانی سفید می‌رسید. آن‌ها به او معجون‌هایی برای التیام فوری زخم پیشنهاد داده بودند، اما آن‌ را رد کرد. او می‌خواست درد را احساس کند، او یادآوری می‌خواست که دیگر هرگز گاردش را پایین نیاورد.

این هم نوعی تنبیه بود. او خودش را به خاطر اتفاقی که افتاد سرزنش کرد. اگر او لباس‌های زیبایش نمی‌پوشید، و اگر به اطرافش بیشتر توجه می‌کرد، لورا هرگز آسیب نمی‌دید. به این نتیجه رسیده بود که آن‌ها او را هدف قرار داده بودند زیرا مانند یک جوان نجیب‌زاده ثروتمند به نظر می‌رسد که پول زیادی دارد و آنقدر ضعیف است که نمی‌تواند از خودش دفاع کند. لورا صرفاً تلفات جانبی بود، با این حال بیشترین آسیب به او وارد شد.

لبه‌ی تخت نشست و دستش را دراز کرد تا او را آرام کند. لورا بعد از احساس لمس او خودش راعقب کشید...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی