پروفسور کال
قسمت: 44
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل۴۴: «همانند برههایی در قربانگاه»
گاری قراضه در جادهی خاکی به پیش میرفت. هربار که از روی چالهای رد میشد، تمام بدنهاش شروع به لرزیدن میکرد. تقریباً تمام سرنشینانش از انتخاب خود پشیمان شده بودند، همه به جز پروفسور کال. او روی صندلی راننده نشسته بود و داشت آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد که هیچ کدامشان تا به حال نشنیده بودند.
پاییز نزدیک بود و همین باعث شده بود تا آب و هوای فعلی بسیار تعجب برانگیز باشد. هیچ ابری در آسمان دیده نمیشد وبه ندرت نسیم خنکی در هوا میوزید. هر از گاهی تنوره دیو۱ کوچکی در جاده ظاهر میشد و حتی حشرات در زیر هر سایهای که پیدا میکردند پناه میگرفتند.
پروفسور ترفل که نمیتوانست گرمای اشعههای خورشید را تحمل کند، در پشت گاری به دانشآموزان ملحق شد. به نظر میرسید هر بار که گاری تکان میخورد، اخم روی صورتش عمیقتر میشود. رایان و لورا پاهایشان را از پشت گاری آویزان کرده بودند و مناظری که به آرامی از کنارشان میگذاشت را تماشا میکردند.
سرعت گاری رفته رفته کمتر شد. «اوه، هووش.» همه میتوانستند بشنوند که پروفسور کال از اسبها میخواهد بایستند.
«خیلی خوب، همین جا اتراق میکنیم. بنجامین و رایان، شما دوتا برید هیزم جمع کنید. ریچارد و لورا، شمام ترتیب چادر رو بدید.» پروفسور کال سرش را به سمت آنها برگرداند و دستوراتش را صادر کرد.
آنها نزدیک یک منظقهی کوچک جنگلی توقف کرده بودند. شیارهای زیادی که روی زمین حفر شده بود نشان میداد که مسافران زیادی قبلاً در این مکان توقف کرده بودند. بن و رایان با اکراه به سمت جنگل رفتند تا چوب خشک پیدا کنند، درحالی که لورا با گیجی به اطرافش نگاه میکرد و هیچ چادر را نمیدید.
«آم، پروفسور، من هیچ جا چادری نمیبینم.» لورا، درحالی که پروفسور کال داشت اسبها را از گاری باز میکرد، پشت سرش راه میرفت.
«اوه، درسته، ببخشید. بیا، بگیر.» دستش را تکان داد و کوهی از میلههای چوبی و کرباس در جلوی لورا ظاهر شد.
چادر سرهم نشده تقریباً به بلندی او بود. به نظر میرسید که حداقل ده نفر میتوانند به راحتی داخلش بخوابند. او حتی نمیدانست که از کجا باید شروع کند. هرگز حتی یک شب را هم در بیرون از خانه نگذارنده بود، چه برسد به اینکه بخواهد یک چادر سرهم کند. پروفسور کال برگشت تا به دو اسبی که از سوء تغذیه شدید رنج میبردند رسیدگی کند و او را به حال خود گذاشت.
سرش را تکان داد و عرق را از روی پیشانیاش پاک کرد. «بیا شروع کنیم ریچارد.»
....
با آمدن شب دمای هوا کاهش پیدا کرده بود. بردگانی که در گرمای روز زحمت کشیده بودند، سرانجام به آسودگی که شایسته آن بودند دست یافتند. تعمیرات آخرین ساختمان به پایان رسیده بود. چیزی که اکنون در برابر آنان ایستاده بود، قلعهای بود که هر اشرافزادهای با افتخار آن را خانهی خود مینامید. گرچه آنان فقط برده بودند، اما بسیاری از آنها از کاری که انجام داده بودند احساس غرور میکردند.
ارتفاع دیوارهای سنگی به بلندترین درختان میرسید و به قدری عریض بودند که دو نفر میتوانستند به راحتی دوشادوش یکدیگر روی آن راه بروند. برجهای دیدهبانی بالای دیوارها ایجاد شده بود و به هرکسی که داخلش مینشست چشمانداز واضحی از جنگلهای اطراف میداد. در داخل دیوارها به غیر از کلبهی سنگی که بردگان در آن میخوابیدند، اصطبلی ساخته شده بود که توانایی اسکان دادن بیش از سی اسب جنگی را داشت. در کنار اصطبل یک پادگان احداث شده بود و زیر زمینی عمیق جهت نگهداری از سلاحها در آن حفر شده بود. انبارهای کوچکی نیز به طور پراکنده در مکآنهای مختلف حفر شده بودند تا دمای کمتری برای نگهداری مواد غذایی که داخل آنها قرار میگرفت فراهم کنند.
بزرگترین ساختمانی که در قلعه وجود داشت تالار مرکزی عمارت اربابی بود. از همان سنگی...