پروفسور کال
قسمت: 45
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل۴۵: «فتیسز»
«میتونم خون اون رو تو رگهای تو احساس کنم.» او ادامه داد «مدت زیادی از آخرین باری که کسی این همه روح پیشکش کرده بود میگذره، کمکم داشتم فکر میکردم که این دنیا نابود شده.»
سیلوس روی یک پایش زانو زده بود، سرش را پایین انداخته بود و در سکوت منتظر بود. فضا با زمانی که او اسکاریوت را احضار کرده بود کاملاً متفاوت بود. آن زمان او از ترس خشکش زده بود و نمیتوانست تکان بخورد، اما اکنون او احترام بیاندازهای را نسبت به شخصی که روبهرویش ایستاده بود احساس میکرد و میدانست تنها زمانی میتواند صحبت کند که او اجازه دهد.
شیطان به آرامی در اطراف سیلوس زانو زده قدم میزد و سرش را تکان میداد. او صدای قدمهایی را که نزدیک و نزدیکتر میشدند میشنید. شیطان جلویش ایستاد و به او نگاه کرد. بوی شدید سولفوری که از بدنش ساطع میشد، با بوی غلیظ خون ادغام میشد.
شیطان گفت: «این جهان، ... احساس متفاوتی داره. خیلی متفاوت از آخرین باریه که روی این زمینها قدم گذاشتم. حال بهمزنه.» حالت صورتش جوری بود که انگار مجبور شده است به درون یک چاه مستراح نگاه کند.
سیلوس همچنان سکوتش را حفظ کرده بود و صبورانه منتظر زمان مناسب برای صحبت کردن بود. بدنش از زمانی که خون شیطان را گرفته بود قویتر شده بود اما هنوز آنقدر قدرتمند نشده بود که بتواند با یک شیطان خون خالص مبارزه بکند.
دیو، درحالی که دست رنگ پریدهاش را جلوی صورتش تکان میداد و انگار سعی میکرد بوی بد را از بین ببرد، گفت: «پس حالا، بگو برای چی من رو احضار کردی، سریع باش، از بودن تو این دنیای پست متنفرم.»
با گرفتن اجازه از او، سیلوس بالاخره فرصت حرف زدن پیدا کرد و درحالی که مطمئن میشد چشمانش را روی کف چوبی نگه میدارد گفت: «ارباب من، تنها آرزوی این بندهی حقیر این است که این جهان را از طاعون نوع بشر و هر کسی که با آنها متحد است پاک کند.»
کوتاه ...
کتابهای تصادفی


