پروفسور کال
قسمت: 50
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۵۰
بن یک بار دیگر به رایان گفت: «این فکر خیلی مزخرفی بود.» این بار بیرون در مسافرخانه ایستاده بود.
آنها تسلیم التماس های لورا شده بودند و او را تا دستشوییایی که درست پشت مسافرخانه قرار داشت، همراهی کردند. برگها با وزش باد خشخش میکردند، و همراه با نور نارنجی ناشی از مشعلهای بسیاری که در شب میسوختند، به نظر میرسید که روی درختها میجوشند. صدای قدمها و جیرینگ جیرنگ زرههای نگهبانان از دور شنیده میشد.
رایان به دیوار بیرونی مسافرخانه تکیه داده بود و نگینی را که با یک زنجیر به گردنش آویخته شده بود را با انگشت شصت و سبابهاش نگه داشته بود. این سنگ احضار بود که او پس از نبرد با گابلینها از پروفسور کال گرفته بود. هنوز با کرم شیطانی که برای نجات او احضار شده بود همگام بود و دعا میکرد که مجبور نباشد آن را احضار کند.
رایان با نگاهی به دوستش پاسخ داد. «شاید بهتر بود اون مجسمه رو هم با خودمون میآوردیم؟»
«الان دیگه خیلی دیر شده.» بن گفت و شانه هایش را بالا انداخت. «امیدوارم هرچه زودتر کارش تموم بشه.»
ناگهان بادی که در روستا می پیچید قطع شد. صدای خش خش مداوم برگ ها جای خود را به سکوتی وهمآور داد، حتی صدای جیرجیرکهایی که چند لحظه قبل فضا را پر کرده بودند خاموش شده بود. احساس وحشت شدیدی در آن دو ایجاد شد، آنها به یکدیگر نگاه کردند و با عجله به سمت در اتاقک رفتند.
در همان لحظه به ساختمان کوچک رسیدند، صدای فریادهایی آمیخته با ترس و...
کتابهای تصادفی


