پروفسور کال
قسمت: 49
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل۴۹
تقریباً هیچ کس نمیتوانست بخوابد، سه دانشآموز در حال حاضر داخل اتاق پروفسور ترفل، که داشت خروپف میکرد، بودند. او و لورا تخت را باهم به اشتراک گذاشته بودند، در حالی که بن و رایان روی زمین چوبی سفت دراز کشیده بودند و به سقف ترک خورده خیره شده بودند
باد بیرون زوزه میکشید، کرکرهها محکم بسته شده بودند و هرگونه تلاش باد برای نفوذ را ناکام باقی میگذاشتند. ساختمان مسافرخانه با هر وزش باد ناله میکرد، تق ... تق... صدای جیرجیر کردن چوبها هر لحظه آنها را عذاب میداد. داخل اتاق خفه کننده بود، ترکیب گرمای بدن ساکنان اتاق آن را غیرقابل تحمل کرده بود، اما هیچ یک از آنها آنقدر شجاع نبودند که کرکره ها را باز کنند تا خنکای باد آنها را تسکین دهد.
مجسمه وحشتناکِ موجود عجیب روی تنها میز اتاق نشسته بود. آنها میز را قبل از قرار دادن مجسمه در بالای آن به گوشهای دورتر هل داده بودند، فقط با دیدن آن، پوستشان مورمور میشد. دلیل دیگری که آنها آن را آنجا گذاشته بودند ، نبود دستورالعملی از جانب پروفسور کال بود. آنها هیچ ایدهای نداشتند که آن چیز چگونه قرار است آنها را ایمن نگه دارد یا چگونه باید از آن استفاده کنند.
با بسته بودن کرکرهها، عملاً هیچ نوری نمیتوانست راه خود را به داخل اتاق باز کند، اگرچه یک تابش ضعیف نارنجی ناراحتکننده وجود داشت که از درزها نفوذ میکرد. صدای آرامی که با تلنگری همراه بود توجه رایان را به پسری که کنارش دراز کشیده بود جلب کرد. «تو هنوز بیداری؟»
او که سعی می کرد صدایش را پایین بیاورد، پاسخ داد. «آره، متاسفانه.»
بن به رایان نزدیکتر شد. «میتونی دست منو نگه داری؟ من میترسم.»
«خفه شو.» با با عصبانیت زمزمه کرد و چشمانش را گرد کرد، حتی با اینکه میدانست بن آن را نخواهد دید. «از من دور شو.»
«اصلاً سرگرم کننده نیستی» بن گفت: «اما جدای ا...