پروفسور کال
قسمت: 53
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 53:
پروفسور کال با استنشاق هوای فاسد داخل اتاق، نتوانست اظهارنظر نکند. «این بوی بد دیگه چیه؟ نگو که دوباره سعی کردی آشپزی کنی؟»
چهار نفری که روبروی او بودند، حتی به خود زحمت ندادند که به او جواب بدهند، فقط ثابت ایستادند و به حیاط خیره شدند. درحالی به سمت آنان میرفت و خودش به حیاط نگاهی میانداخت، زیر لب غرغر کرد: «حتی اگر فقط یه شوخی بیمزه هم باشه، نادیدهگرفتن دیگران کار بیادبانهایه.»
پروفسور ترفل با صدای جیغ مانندی گفت: «اونا دیگه چی هستند؟» همه چیز به قدری سریع اتفاق افتاده بود که ذهنش نمیتوانست آنچه را که درحال رخ دادن است پردازش کند. وقتی هیولا وارد اتاق شد، او از روی غریزه واکنش نشان داد، اما حالا که زمان کافی برای آرام شدن داشت، نمیتوانست آنچه را که چشمانش میدید باور کند.
آنجا، آن پایین، چندین موجود تقریباً مشابه موجودی که او از آنجا رانده بود، چهار انسان نگون بخت را دوره کرده بودند. از آنجایی که جسدی دیده نمیشد، او تصور کرد که نتوانسته هیولا را بکشد. «اوه! حدس میزنم دوباره حق با من بود.» پروفسور کال در کنار او با صدای بلند صحبت کرد.
«در مورد چی حق با توعه؟»
«اوه، هیچی، بیخیال.» او چشمانش را نازک کرد و سعی کرد به دقت نگاه کند. «همم، زیاد مطمئن نیستم به اون شیاطین چی میگند.. یه لحظه وایسید، بزارید نگاه کنم.» او این را گفت و یک کتاب قطور خاک گرفته را از حلقهاش بیرون کشید.
«شیاطین!» چهار فریاد متمایز همزمان به گوش رسید.
اگر ظهور هیولا در سطح زمین یک اتفاق نادر بود، پس طهور شیاطین اتفاقی محال بود. هیچ شخص زندهای وجود نداشت که در زندگیش یک شیطان دیده باشد. حتی دانشمندانی که چنین چیزهایی را مطالعه میکردند مطمئن نبودند که آنها هنوز وجود دارند. تنها جایی که هنوز از شیاطین نام برده میشد در افسانههای قدیم...
کتابهای تصادفی
