پروفسور کال
قسمت: 54
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 54:
«حادثهی بزرگ در شهر کوچک»
هیولای احضار شده، با کشیدن پنجهی بلند خود، گوشت تن یک شیطان را درید. جریان غلیظ خون از سه شکاف طولانی و عمیق بیرون ریخت شیطان قبل از استفاده از بالهای بزرگ خود برای پرواز به آسمان، از درد جیغ کشید. دو شیطان دیگر شکافی را که رفیقشان پشت سر گذاشته بود پر کردند. چیزی که به استقبالشان آمد ضربهای بود که موجود احضار شده با دست مخالفش زد. اما آنها برای آماده بودند.با سرعتی که برای موجودی به این اندازه باورنکردنی بود قدمی به عقب برداشتند و پس از رد کردن ضربه، ناگهان به جلو هجوم بردند و هرکدام یکی از بازوهای او را گرفتند.
پروفسور ترفل که از داخل منطقهی امنشان با دقت تمام این اتفاقات را مشاهده میکرد گفت «اون دیگه چه موجودیه؟»
شیاطین، با تمام قوا خود را به هیولای احضار شده چسبانده بودند و با دندانهای مثل کوسهشان او را گاز میگرفتند. خونی از زخمهایش بیرون نمیریخت، فقط مادهای شبیه قیر سیاه بود. هر لحظه تعداد بیشتری از شیاطین او را دوره میکردند، فقط یکی از شیاطین شاخکدار عقب مانده بود و دستانش را در انتظار تکان میداد.
بدون اینکه چشمش را از نبرد پیش رویش بردارد، پروفسور کال پاسخ داد: «اون یه وِندیگوعه.» با دیدن چهرههای گیجی که به او خیره شده بودند ادامه داد. «اون یه هیولای خیلی قدیمیه. بعضیا حتی میگن اون یکی از اولینها بوده. بعضی از قبایل بدوی اون رو به عنوان خدا میپرستیدند. خدایی که تو زمین پرسه میزنه و هرچیزی رو، زنده یا مرده، میبلعه. از اونجایی که چنین تهدید وجود داشت، همهی نژادها، حتی مردگان، باهم متحد شدند و با هرچیزی که داشتند سعی کردند اون رو نابود کنند. راستش من اون مجسمه رو چند وقت پیش تو یه خرابه پیدا کردم، همیشه میخواستم بدونم که اون دقیقاً چکار میکنه.»
نگاهی ناباورانه روی صورت پروفسور ترفل نقش بست. «منظورت چیه که نمیدونستی اون چکار میکنه؟ مگه قرار نبود ازمون محافظت کنه؟»
درحالی که صورتش را میخارند، پروفسور کال به هرجایی به جز او نگاه میکرد. «خوب، به خاطر مانای زیادی که ازش منتشر میشد، میدونستم یه کاری انجام میده، فقط هیچ وقت نتونسته بودم فعالش کنم.»
درحالی که به او خیره مانده بود، یا صدایی آرام و شمرده شمرده گفت: «خوب، پس، بهم بگو دقیقاً چطوری قرار بود از ما محافظت کنه؟»
پروفسور کال درحالی که شانه بالا میانداخت گفت: «باعث شد احساس بهتری داشته باشی، مگه نه؟»
در همین حال، وندیگو، آروارهی خود را که بسیار شبیه فک مار بود باز کرد و با یک حرکت سریع، سر یکی از شیاطینی که به او چسبیده بود را گاز گرفت. تکههای صورتی رنگ مغز شیطان همانند یک هندوانهی له شده از بین دندانهای وندیگو به بیرون ریخت و جسد بدون سر شیطان روی زمین افتاد. حالا که یک بازویش آزاد شده بود، وندیگو سه انگشت پنجهاش را درون بدن شیطانی که هنوز به او چسبیده بود فرو برد و با استفاده از قدرت فوقالعاده خود، آن را از بازوی خود جدا کرد، اما نه بدون آسیب دیدن خودش.
قدرت شیطان را نمیشد دست کم گرفت، وقتی عقب رانده شد، بخش زیادی از گوشت و ماهیچهی پوسیده وندیگو ر...
کتابهای تصادفی


