پروفسور کال
قسمت: 57
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 57
در حالی که رایان با روستاییان صحبت میکرد، بن به سمت لورا چرخید. «چه بلایی سرش اومده؟ از کی اینجوری شده؟»
«نمیدونم.» لورا صادقانه پاسخ داد: «شاید دیدن این اتفاقات اون رو تغییر داده؟»
چیزی که همه آنها دیشب شاهد آن بودند بسیار آسیبزا بود. این فقط فشار دائمی شیاطین یا حتی دیدن حجم زیادی از کشتار و خونریزی نبود، نه اینکه این چیزها آنها را آزار نمیداد، اما بیشتر از آن چیزی نبود که بتوانند تحمل کنند. این دیدن رنج انسآنها بود که همه آنها را تغییر داد.
آنها نمیتوانستند تعداد دفعاتی را بشمارند که دیدند مردم به سمتشان میدویدند و یک شیطان به آنها حمله میکرد و در شب ناپدید میشدند، برای کمک فریاد میزدند،یا بچهها از ترک خانههای در حال سوختن خودداری میکنند و برای برای «مامان» یا «بابا»یشان گریه میکنند قبل از اینکه در شعلههای آتش سوخته شوند. ماجراجویان و نگهبانان به طور یکسان برای جان خود و دوستان و خانوادهشان میجنگند، اما شیاطین با خنده آنها را به آرامی و بدون رحم میکشند.
آنها میخواستند کمک کنند اما از انجام این کار ناتوان بودند. آنها از پروفسور کال خواهش کرده بودند که کاری انجام دهد، اما او امتناع کرده بود. او به آنها گفته بود که اگر این کار را انجام دهد، ممکن است آنها، یا افرادی که قبلاً در حال همراهیشان در میان منظره سوزان جهنم بودند، نیز کشته شوند. او توضیح داد که نمیتوانند همه را نجات دهند و تلاش بیهوده برای نجات، بیشتر از چیزی که کمک کند به مردم آسیب میرساند.
آنها نمیتوانستند با منطق او بحث کنند، در عمق وجودشان میدانستند که او درست میگوید. حتی فردی به قدرتمندی پروفسور کال نمیتواند تضمین کند که میتواند از همه محافظت کند. فقط میتوانستند تعداد فزایندهای از مردم را در مقابل چشمانشان ببینند که میمیرند، و با قلبهای سنگین پیش بروند.
بن موافقت کرد، او نیز احساس میکرد که اکنون بیش از هر زمان دیگری نیاز به کمک به آنها دارد. مثل اینکه وظیفه او مراقبت از آن مردم بود. «بیا، بیا به اون کمک کنیم.»
….
کتابهای تصادفی