فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 58

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 58:

«دژاوو»

سه پیکر در میان جنگل انبوه درحال دویدن بودند، شاخه‌های درختان صورتشان را شلاق می‌زد و به سختی می‌توانستند نفس بکشند. کسی که رهبری را در دست داشت هیکلی لاغراندام بود، زره‌اش خراشیده شده بود و از خون خشک شده‌ی زخم‌هایش لکه‌دار بود، صورتش رنگ‌پریده و پر از عرق بود و بازوی چپش را از دست داده بود.

شکل دوم کمی کوتاهتر از اولی بود، موهای بلند طلایی او پر از گِل و خاشاک بود. لباس سفید مرواریدی که او پوشیده بود، اکنون به رنگ قهوه‌ای، سبز و قرمز تیره درآمده بود. پوست سفیدِ برفیش که از شکاف‌های پارچه بیرون زده بود، می‌توانست هر مردی را از شهوت دیوانه کند.

آخرین نفر مردی قدبلند بود که زره کاملی پوشیده بود و شانه‌هایش پهن‌تر از دو زن دیگر بود. زره او بسیار بدتر از نفر اول بود. از زخم‌های عمیقش هنوز خون تیره بیرون می‌تراوید و برگ‌های خشک روی زمین را لکه‌دار می‌کرد. او تنها کسی بود که مسلح بود، و در هر دستش شمشیری بلند نگاه داشته بود.

صدای خش‌خش برگ‌ها و شکستن شاخه‌ها با صدای خرخر و غرشی که از پشت سرشان می‌آمد درهم‌آمیخته بود. زن شوالیه مجروح توانست به راحتی تنه‌ی درختی که در مسیرشان افتاده بود را رد کند، زن دوم سعی کرد از روی مانع بپرد، اما گوشه‌ی لباسش به درخت خشکیده گیر کرد و با صورت به زمین خورد، بینی‌اش خونی شد و چهره‌ی ظریفش خراشیده شد.

شوالیه‌ی مونث متوقف شد و با عجله برگشت تا به او کمک کند بلند شود. «شاهدخت، ما باید عجله کنیم. اون موجودات دارن دنبالمون میاند.»

شاهدخت الساندریا با عجله بلند شد، لباسش همچنان به درخت گیر کرده بود. او تلاش کرد تا لباسش را پاره کند ولی نتوانست. «لیلی. گیر کرده! نمی‌تونم درش بیارم!»

شوالیه مرد بدون هیچ حرفی شمشیر خود را تکان داد و پارچه را برید. زوزه‌های بلندی که از پشت سرشان شنیده می‌شد نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شدند. «لیلی! فرار کن! شاهزاده خانم رو هم با خودت ببر! پشت سرت رو نگاه نکن، من براتون وقت می‌خرم.»

صدای گوشنواز مرد با چهره‌اش مطابقت داشت. گرچه صورتش غرق در خون خشک شده بود. خط فک کشیده و ویژگی‌های ظاهری لطیفش زیبایی مردانه‌ای از خود ساطع می‌کردند. با عزمی راسخ، رویش را برگرداند و چشمان آبی یخی‌ش را به مسیری که از آن آمده بودند دوخت.

«رافائل، نه نمی‌تونی!» شاهدخت الساندریا دستش را از آن سوی درخت افتاده به سمت مرد دراز کرد، اما مرد چند قدم جلوتر رفت و شمشیرهایش را به حالت مبارزه در جلوی خودش گرفت. اشک روی صورت شاهدخت جاری بود و با خونی که از بینی شک...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی