پروفسور کال
قسمت: 60
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۶۰:
«رو به جلو»
او از کالسکهسواری متنفر بود. جوری که آنها در هر برآمدگی و چالهی بزرگ و کوچکی بالا و پایین میپرند باعث میشد که بدن پیرش متلاشی شود و درد کمرش بیش از پیش شود. هوا خفهکننده بود، حتی با اینکه تمام پنجرههای چوبی تاشو را باز کرده بود، نسیم دعوت او را برای ورود و نجات از گرمای طاقتفرسای ظهر اجابت نکرد. بوی مداوم عرق و پهن اسب فقط بر بدبختیش اضافه میکرد.
دین پتیکت جابهجا شد و نامه سلطنتی را در دست گرفت. او در راه رفتن به قصر بود و از علت آن میترسید. پادشاه الکساندر او را خواسته بود و فقط تا رسیدن خورشید به میانه آسمان به او وقت داده بود. زمان داشت به سرعت میگذشت، او با عجله به کارهایش رسیدگی کرد. مدیر آکادمی سحر و جادو و اسرار بودن به این معنی بود که او فردی پرمشغله است و نمیتوانست برنامه هایش را به صورت ناگهانی لغو کند، با تمام این اوصاف، او چارهی دیگری نداشت.
در نامه به جزئیات موضوعی که پادشاه تازه تاجگذاری شده میخواست درباره آن بحث کند اشارهای نشده بود، اما با توجه به آنچه نوشته شده بود، او حدس میزد که باید موضوع مهمی باشد. با ناراحتی آهی کشید، تا کیلومترها هیچ ابری در آسمان دیده نمیشد. او به مردم در خیابان که بیهیچ دغدغهای به زندگی خود مشغول بودند حسادت میکرد.
در اعماق وجودش میدانست که آنها مشکلات خاص خود را دارند که باید با آنها کنار بیایند. شاید کودک مشکلداری که با بچههای دیگر دعوا میکند یا در حال دزدی از مغازه شیرینی فروشی دستگیر میشود. شاید آنها کرایه خود را پرداخت نکرده بودند و صاحبخانه به آنها فشار میآورد تا سکههای مسی را پرداخت کنند، یا... هر کس مشکلات خود را داشت، اما وقتی با مشکلات او مقایسه میشوند، بسیار ناچیز به نظر میرسند. کالسکه طلاکاری شده به راه خود ادامه میداد، مردم عادی با چشمان حسادتآمیز به آن نگاه میکردند، افکارشان با مرد سوار کالسکه همسو بود و میخواستند جای خود را با او عوض کنند.
«رسیدیم آقا.» کالسکهچی گفت و دین پتیکت را از خیالاتش بیرون کشید.
درحالی که با یک پارچهی سفید عرق پیشانیش را پاک میکرد گفت: «بسیار خوب.»
به محض توقف کالسکه، مهماندار با تمام آداب و رسومی که از شخصی در جایگاه ...
کتابهای تصادفی
