فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 63

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۶۳:

زنبور عسل چاق در باغی وزوز می‌کرد و به دنبال شاداب‌ترین گل‌ها می‌گشت. نسیم ملایم تابستانی برگ‌ها را نوازش می‌کرد و برای کسانی که با زره کامل در زیر نور شدید خورشید ایستاده بودند، تسکین لازم را به ارمغان آورد. دختر کوچکی در میان گل‌های رنگارنگ خمیده بود و به دقت زنبور را تماشا می‌کرد و چشم‌های معصوم درخشانش هر حرکت آن را دنبال می‌کرد.

روی یک گل بنفش بزرگ فرود آمد، گلبرگ‌هایش بلند، باریک و نزدیک به هم بودند و جامی را تشکیل می‌دادند که آنقدر بزرگ بود که زنبور بتواند داخل آن بخزد و کاملاً ناپدید شود. دختر کوچک که موضوع مطالعه خود را گم کرده بود، به گل نزدیکتر شد و در حین انجام این کار، لباس آبی کمرنگ خود را کثیف کرد. او که مراقب بود زنبور عسل داخل گل را نترساند، به آرامی روی دست‌ها و زانوهایش نزدیک شد. صورتش آنقدر به گل نزدیک بود که بوی مطبوعی که از آن می‌پیچید را حس می‌کرد.

باسن پشمالو زنبور به جلو و عقب تکان می‌خورد، پوزه سیاه پوشیده از گرده زرد تنها چیزی بود که او می‌دید و باعث می‌شد از خوشحالی بخندد. گام‌های نرمی از پشت سرش بلند شد، اما او نتوانست آن‌ها را بشنود، او بیش از حد غرق در شگفتی طبیعت بود که همان زنبور چاق و کدر بود. یک جفت چشم عاشق به دختر کوچک بلوند خیره شد. موهایش بافته شده و به شکل دم خوکی در دو طرف سرش فرو رفته است.

او دختر کوچک را که به شدت روی چیزی که در گل بود تمرکز ‌کرده بود تماشا کرد. زمانی که زنبور عسل از گل بیرون آمد و مملو از شهد و گرده بود، به طرز ناشیانه‌ای به هوا بلند شد و نزدیک بود با دختر بچه برخورد کند و باعث شد او به عقب و روی باسنش بیفتد. او خندید، سپس زانو زده و سعی کرد توجه دخترش را جلب کند.

«آلی...»

دخترک با شنیدن نامش به سمت مادرش برگشت. تنها چیزی که او می‌توانست ببیند، هاله‌ای سفید رنگ بود، تصویری تار از یک زن زیبا. هربار که سعی می‌کرد روی زن تمرکز کند، تصویر مبهم‌تر می‌شد.

زن دوباره گفت: «آلی...»، صدایش دقیقاً شبیه صدایی بود که از مادرش به یاد داشت.

دوباره گفت: «آلی...» این بار نه به دختر کوچک، بلکه به زن بالغی که جلویش بود.

«آلی...»

اشک گرم در چشمانش جمع شد و تهدید کرد که هر لحظه قله‌ی مژه‌هایش را فتح می‌کند و روی صورتش سرازیر می‌شود.

الساندریا دستش را دراز کرد و سعی کرد مادر مرده‌اش را در آغوش بگیرد، به محض اینکه انگشتش او را لمس کرد، تصویر تار به دود سفید بی‌بویی تبدیل شد. در یک لحظه، مادرش از بین رفته بود و جایش را فضای خالی سفید گرفت. لرزشی سخت شروع به تکان دادن بدنش کرد.

«الساندریا! شاهدخت الساندریا!» لیلی فریاد زد و بدن بیهوشش را تکان داد.

الساندریا چشمان غمگین خود را نیمه باز کرد، اما با نوری کور کننده مواجه شد. به سرعت چشمانش را بست و سرش را از منبع ناراحتی‌اش برگرداند، لحظه‌ای وقت گذاشت تا اتفاقی که افتاده بود را به یاد آورد. خاطره مادر فقیدش که اخیراً دوباره زنده شده بود، به‌سرعت با ضربه‌ی روحی وحشتناکی که تازه تجربه کرده بود، جایگزین ‌شد.

با وحشت، چشمانش را باز کرد، بدون توجه به نور شدید و درد فیزیکی که بخاطر انقباض ناگهانی عنبیه‌اش تجربه می‌کرد، در تلاش برای ایستادن، دست‌هایش را تکان داد، احساس کرد که مشت‌هایش به چیزی ضربه می‌زنند، سپس احساس کرد که چیزی او را چنگ می‌زند و باعث شد که هشدار ذهنی‌اش فعال شود.

شروع به فریاد کشیدن کرد، گلوی او قبلاً به خاطر این کار خشک شده بود. درد گزنده‌ای روی صورتش ایجاد شد، سرش را به یک طرف کوبید. به تندی نفس کشید و فریادش را...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی