فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 64

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل64 «پنجاه» پروفسور کال که از پاسخ او راضی بود دستانش را با صدای بلند بهم زد و اطرافیانش را مبهوت کرد. «عالیه! حالا، قبل از اینکه حرکت کنیم، باید یه کاری انجام بدم. پسر، بیا کمکم.» سپس رایان گیج‌‌شده را به سمت انبوه انگورهای خونی کشاند. شاهدخت الساندریا، لیلی و حتی پنجاه بازمانده‌ی دهکده، ناپدید شدن پروفسور کال و دستیارش را در میان انبوه تاک‌های قرمز تماشا کردند. پروفسور کال دو داس کوچک از حلقه‌اش خارج کرد و یکی را به رایان داد. درحالی که داشت شاخه‌های درختان انگور را قطع می‌کرد با فریاد گفت: «آدم هر روز که نمی‌تونه همچین نمونه‌های آزمایشگاهی خوبی پیدا کنه.» رایان به دنبال او، شروع به چرخاندن داس خود کرد و مواظب بود که تاک‌ها را لمس نکند. به‌طور غیرمنتظره‌ای، تاک‌ها به شدت محکم بودند. دستش داشت گزگز می‌کرد، اما او که نمی‌خواست یک سخنرانی غیرضروری بشنود، تمام تلاشش را کرد تا این احساس را نادیده بگیرد و تا جایی که می‌توانست کمک کرد. پس از چند دقیقه‌ی نه‌چندان کوتاه تلاش کردن، سرانجام او و پروفسور کال توانستند جسد خشک شده را آزاد کنند. پس از مدتی استراحت و دادن یکی از لباس‌های یدکی که پروفسور ترفل در حلقه‌ی رایان ذخیره کرده بود به شاهدخت الساندریا، گروه بزرگی از مردم در جاده‌ی خاکی به راه افتادند. با کمال تعجب، به خصوص برای کسانی که از نزدیک او را می‌شناختند، این پروفسور کال بود که رهبری را برعهده گرفته بود و داشت سوت‌زنان به جلو می‌رفت. هیچکدامشان، به جز یک نفر، نمی‌دانستند که یک جفت چشم سیاه ناپدیدشدنشان در افق را تماشا می‌کند. .... «ارباب من، مقدمات مراسم کامل شده و من شخصاً گروه بعدی نگهبانان را انتخاب کردم.» مردی هیولایی، درحالی که روی یک پا زانو زده بود و سرش را به سمت کف سنگی گرفته بود گزارش داد. اگر مرد می‌ایستاد، قدش به یک متر و نود سانت می‌رسید، هیکل عضلانیش گویی از بهترین سنگ مرمر تراشیده شده بود، موهای براق مشکی او که به صورت دم اسبی بسته شده بود، تا شانه‌هایش می‌رسید و چهره‌ی تراشیده‌اش کلمه‌ی "مردانه" را معنا می‌کرد. قبل از اینکه به سرعت به حالت خنثی برگردد، لبخندی روی صورت اربابش جوانه زد. «کارت خوب بود تئودور، به عنوان پاداش، بهت اجازه می‌دم یکی از قربانی‌ها رو انتخاب کنی و هرکاری دلت می‌خواد باهاش انجام بدی.» دهان تئودور به شکل پوزخندی شوم درآمد، به نظر می‌رسید دندان‌هایی کشیده از لثه‌هایش بیرون زده‌اند، با فکر تغذیه، تشنگی غیرقابل تحملش تقریباً بر او غلبه کرد. او یک خون‌آشام اصیل تازه متولد شده بود و تجربه‌ی لازم برای مقاومت در برابر تمایلات خود را نداشت. تمام اراده‌ای که می‌توانست بکار ببرد، صرفاً مانع چکیدن آب از دهانش می‌شد. سیلوس با دیدن اینکه ملازمش به طرز محسوسی درحال لرزیدن در مقابل اوست آهی کشید. تئودور یکی از اولین کسانی بود که او تبدیل کرده بود و نه تنها از نظر فیزیکی، بلکه از نظر جادویی نیز قوی‌ترین بود. هرچند او کشف کرده بود که میتواند از جادو به همان روشی که قبل از تبدیل شدنش به یک خون‌آشام اجدادی استفاده می‌کرد، استفاده کند، اما این واقعیت درمورد کسانی که او تبدیلشان می‌کرد صادق نبود. خون‌آشام‌های اصیل نمی‌توانستند از مانا برای نشان دادن جادوی خود استفاده کنند، در عوض، مجبور بودند از خون خود به عنوان وسیله‌ای برای طلسم کردن استفاده کنند. طلسم‌هایی که آن‌ها می‌توانستند انجام دهند تقریباً مانند یک جادوگر معمولی بود، اما...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی