فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 65

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل65: «در زمان اشتباه، در مکان اشتباه» پروفسور کال بالای تپه‌ای بزرگ ایستاده بود و هوای سرد صبح زود پاییز را تنفس می‌کرد. آسمان ابری بود و از رسیدن گرمای خورشید به زمین جلوگیری می‌کرد. چند پرنده مهاجر از بالای سر او عبور می‌کردند و به دنبال آب و هوای مناسب‌تر به سمت جنوب می‌رفتند. از دور می‌توانست دود را ببیند، نه یک ستون خاکستر بزرگ، بلکه چند ده خط تیره باریک که به آسمان می‌رسید. آخرین روستا قبل از رسیدن به مرز بین آمین و مورگانیا تنها چند کیلومتر با آن‌ها فاصله داشت. صدای خس خس له شدن علف‌های یخ زده از پشت سرش به گوش رسید. «تا روستا چقدر مونده؟» «آمم... سه کیلومتر، شاید.» «بالاخره!» شاهدخت الساندریا با خیال راحت گفت: «باید دوباره از تو به خاطر همه کارهایی که برای من و برای همه انجام دادی تشکر کنم. ما بدون جادوی تو نمی‌تونستیم این شب‌ها رو پشت سر بگذرونیم.» پروفسور کال از بالای شانه‌اش به شاهزاده خانم نگاه کرد. «فقط یادت باشه، من اون آتش‌ها رو رایگان روشن نکردم.» شاهدخت الساندریا دهانش را پوشاند و قهقهه زد. «فکر نمی‌کنم که تو هرگز اجازه بدی من فراموش کنم.» حتی با عصبانیت‌های مکرر و دمدمی‌مزاجی‌های عجیب و غریبش، او جادوگر عجیب را دوست داشت. در طول سه روز گذشته متوجه شده بود که او چقدر می‌تواند بزرگوار باشد. وقتی بازماندگان گرسنه بودند، او چندین گرگ روح را برای شکار احضار کرده بود. اگرچه او گفت که این فقط به این دلیل است که از شنیدن آه و ناله آن‌ها خسته شده بود، او هنوز فکر می‌کرد که می‌تواند رنگ واقعی او را در زیر نمای بیرونی خشنش ببیند. پروفسور کال در حالی که به چشمان او نگاه می‌کرد، احساس کرد چیزی در وجودش تکان می‌خورد، چیزی که مدت‌ها بود فراموش کرده بود که می‌تواند احساس کند. یک قدم به عقب رفت و نگرانی در چهره‌اش ظاهر شد. «اینجوری به من نگاه نکن، داره چندشم میشه.» …. «خدایا، این حس خیلی خوبی داره!» پروفسور ترفل در حالی که روی صندلی ساده تکیه داده بود ناله کرد. همه آنها دور یک میز بزرگ نشسته بودند، که در نزدیکی یک آتشدان به همان اندازه بزرگ قرار داشت. شعله‌های گرسنه‌ی آتش، کنده‌های چوب سخت را می‌لیسید و گرمایی ساطع می‌کرد که در برابر سرمای پاییزی می‌جنگید. لورا سرش را روی میز گذاشته بود، به سختی چشمانش را باز نگه داشت، فقط وعده یک غذای گرم باعث شد که او بخاطر خستگی از هوش نرود. رایان کنار او نشسته بود و بن درست روبروی او بود، ریچارد مثل همیشه ساکت بود و بی‌پروا به آتش نزدیکش خیره شده بود. حتی پروفسور کال نیز خسته به نظر می‌رسید، اما به دلیلی کاملاً متفاوت. در انتهای دیگر میز شاهدخت الساندریا نشسته بود و لیلی در سمت راستش نشسته بود. او با حالتی عالی نشسته بود و سرش مدام به این سو و آن سو می‌چرخید. او به هر چیزی که چشمانش به آن دوخته می‌شد علاقه‌مند بود، همه چیز بسیار متفاوت از آنچه او به آن عادت داشت بود. پروفسور کال به جلو خم شده بود، آرنج‌هایش روی میز بود و ...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی