فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 69

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل69: «عواقب تصمیمات گذشته» جو داخل کالسکه هنگام رفتن به سمت پایین جاده شادی‌آور بود، ماریسا کاملاً با گروه ترکیب شده بود. پس از پایان معارفه، او شروع به بازگویی سفر تا آن زمان خود به گروه کرد. او به خاطر خواهر بیمارش به پایتخت مورگانیا سفر می‌کرد. خواهرش در آنجا به عنوان خدمتکار یکی از اشراف کوچک پادشاهی کار می‌کرد و از یک بیماری ارثی رنج می‌برد. درحالی که او به شهر سورکین مهاجرت کرده بود، جایی که به عنوان یک ماجراجو زندگی و کار می‌کرد و هیولاهای کوچکی که در جنگل‌های اطراف وجود داشت را پاک می‌کرد. «خانم ماریسا، خواهرت چه مریضی داره؟ نگران نیستی ارثی باشه؟» لیلی با مالیدن فلز سردی که بازوی چپش را پوشانده بود، پرسید. «نه، من خواهر بزرگتر هستم، بنابراین اگر منم اون مریضی رو داشتم، قبلاً مریض می‌شدم، و فکر می‌کنم اسمش... صبر کن، نامه‌ی اون رو اینجا گذاشته بودم.» او یک تکه پوست چروکیده را از جیب سینه‌اش بیرون آورد. «دکتر به اون گفته که اسمش " قفل مفاصل" هست.» او در حالی که درحالی که لحن صدایش غم‌انگیز می‌شد توضیح داد. «من قبلاً در مورد اون بیماری شنیده بودم، این بیماری قابل درمانه، مگه نه؟» لورا در حالی که ابروهایش را در هم می‌کشید پرسید. «بله، به همین دلیله که من می‌رم، تا بهش کمک کنم. اون نمی‌تونه وقتی تو تخت خوابیده کار کنه و دارو هم گرونه.» او گفت، نگرش شاداب او بازگشت. الساندریا با حالتی دلسوزانه گفت: «خوب، اگه برای درمانش به پول نیاز دارید، من خوشحال می‌شم که کمک کنم.» «ممنونم، اما خطری زندگیش رو تهدید نمی‌کنه، و ما نمی‌خوایم به کسی مدیون باشیم.» اگرچه آن‌ها به ماریسا اجازه داده بودند تا در سفرشان به پایتخت به آن‌ها ملحق شود و خود را به او معرفی کردند، اما اجازه ندادند او از هویت سلطنتی الساندریا آگاه شود. الساندریا بیشتر از این به او اصرار نکرد، او نمی‌خواست غرور زن را جریحه دار کند. سپس موضوع به سمت موضوعات شادتر رفت و به زودی صدای خنده از داخل کالسکه شنیده شد. …. در مقابل دری از جنس بلوط ایستاده بود. دست راستش را که می‌لرزید دراز کرد، لحظه‌ای مکث کرد. او نمی‌توانست دستگیره را بچرخاند و وارد شود، نه، این اتاق دیگر مال او نبود، مال شخصی دیگر بود. دستش را عقب کشید. پس از چند لحظه که خودش را جمع و جور کرد، دستش را مشت کرد و محکم به در ضربه زد. در با صدای جیرجیری باز شد تا دین سابق به دفتر قدیمی خود بازگردد. مرد جوان چاقی آن طرف در ایستاده بود، پوزخندی از خود راضی روی صورت چربش پخش شده بود. «جادوگر پتی‌کت، لطفا بیا داخل.» صدای شادی از اعماق اتاق به گوش می‌رسید، لحن او دوستانه بود، اما همچنان آلفرد را ناراحت می‌کرد. از فرش ابریشمی مخملی که روی زمین پهن شده بود با گام‌هایی سنجیده عبور کرد و در حین انجام این کار اتاق را با چشمانش اسکن کرد. او از دیدن دفتر کار ساده‌اش که اکنون با مبلمانی با روکش طلا و تابلوهای رنگارنگ آغشته شده بود، غمگین شد. فقط افراد متکبر آن را هنر می‌نامیدند. چشمانش به تابلوی رنگ روغن بزرگی که بالای شومینه آویزان بود، ایستاد. قاب آن از فلزات گرانبها بود و دو متر بلندی و یک و نیم مترعرض آن بود و تصویری در ابعاد واقعی از دوک هاچنز را به نمایش می‌کشید که ژست...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی