پروفسور کال
قسمت: 87
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۸۷: «صحبت با یک دوست»
در راه بازگشت به چاه، پروفسور کال به صورت بداهه یک بازی بروبیارش با تریست انجام داد. او استخوانی را که به عنوان قرض از یک اسکلت بدشانس گرفته بود پرتاب میکرد، سپس تریست برای برگرداندن آن میرفت. دمش در تمام مدت با شوق تکان میخورد. پروفسور کال برای چند دقیقه آن را سرگرمکننده یافت اما خیلی زود حوصلهاش سر رفت. او هیچگاه علاقهی خاصی به حیوانات خانگی نداشت و هرگز نمیتوانست زمان کافی برای آنها اختصاص دهد.
پروفسور کال که خود را بار دیگر در مقابل پاه پیدا کرد، درحالی که همراه جدیدش دور او میچرخید، شروع به درآوردن لباس سیاه خود کرد. هدف او این بود که بفهمد چه چیزی در پایین چاه است. آب راکد مانند یک آینه عمل میکرد و چهرهی غمانگیزش را به او منعکس میکرد. دو نور قرمز و آبی در کاسهی چشمانش سوسو میزدند. تریست، درحالی که پنجههای جلوییاش را روی لبهی چاه گذاشته بود و ناپدید شدن او در درون چاه تماشا میکرد نالهای کرد.
....
با صدای شالاپ شلوپ آب، یک پیکر لاغر، خود را از درون چاه آب مسموم واقع در وسط روستای طاعونزده بیرون آورد. از استخوانهایش آب میچکید. با ایجاد یک انفجار بادی شدید، پیکر خود را خشک کرد و بوی تعفن ناشی از آب را از بین برد. سگی درحال پوسیدن درحالی که با خوشحالی دور او میچرخید و واق واق میکرد به او خوشآمد گفت.
«خوب، این فقط وقت تلف کردن بود.» پروفسور کال درحالی که استخوانهایش را با ردای سیاهی که از حلقهی ذخیرهسازیش بیرون آورده بود میپوشاند زیر لب غر زد.
«هاپ!» تریست در پاسخ گفت، خوشحال از اینکه او بالاخره از چاه بیرون آمد. از دیدگاه سگ، او برای ابدیت رفته بود.
او در واقع به ته چاه نرسیده بود. قبل از اینکه مجبور شود یک سنگ مانای عظیم را برای کمک به خود بیرون بیاورد، مدتی طولانی درون آب پایین رفته بود. حتی با افزایش سرعتش، او هرگز به انتهای چاه نرسید، سرانجام، پس از حدود یک ساعت سقوط آزاد تسلیم شد. فشار آب آنقدر زیاد بود که او مجبور شد مانای خود را به یک لایه محافظ در اطراف استخوانهایش تبدیل کند تا از منفجرشدنش جلوگیری کند.
«بیا بریم، دیگه چیزی اینجا نیست که توجهمو جلب کنه.»
...
«واقعاً راهی وجود نداره که شما رو برای موندن متقاعد کنم؟»
«نه، متاسفم، تصمیمم رو گرفتم. یه کلبهی کوچیک تو کوهستان منتظر منه. نمیتونم بیشتر از این منتظرش بزارم.»
دو مرد در یک خانهی شهری در اعماق منطقهی اشرافی نشین لنووا باهم چای میخوردند. جعبههای بستهبندی شدهی اشیاء، اتاقهای ملک نفیس را پوشانده بود، تصاویر از دیوارها برداشته شده بود و ردشان هنوز بر دیوار به جای مانده بود. آنها روی تنها دو صندلی باقیمانده نشسته بودند و بارش آرام برف در خلیج را از پنجره تماشا میکردند.
«ازتون خواهش میکنم نظرتون رو تغییر بدید. سیاستهایی که دوک هاچنز در آکادمی اعمال کرده به حدی سختگیرانهاند که برای انجامش به کمک ارتش نیاز داره. مطمئنم که این یه ...
کتابهای تصادفی
