فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 91

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 

فصل ۹۱: «کرم‌هایی زیر باران»

 

بن، درحالی که داشت پشت کله‌اش را می‌خاراند گفت: «آم... قربان، راستش ما هنوز مسافرخونه رو باز نکردیم.»

«در باز بود، مگه نه؟ و شمام داخل مسافرخونه‌اید، درسته؟ پس من هیچ مشکلی توش نمی‌بینم. حالا زود باشید اتاقم رو آماده کنید، من از سفر کردن خسته‌ شدم. و بخاطر بسته‌ شدن مرزها احتمالاً مدت زیادی اینجا بمونم.» تاجر چاق توضیح داد و جای هیچ‌گونه مخالفتی برای بن باقی نگذاشت.

رایان متوجه چیز عجیبی در صحبت‌های مرد شد. «یه لحظه صبر کنید، گفتید مرزها بسته شدند؟»

تاجر با بی‌حوصلگی به رایان نگاه کرد. «خوب، گفتن اینکه مرزها بسته شدن یکمی ساده‌انگارانه است. آمین اخیراً تحرکات نگران‌کننده‌ای انجام داده و مورگانیا هم درحالت آماده‌باش قرار گرفته. اونها به طور پیشگیرانه‌ای مرزهای خودشون با آمین رو بستن، من فرض می‌کنم به این دلیل که از انتقال اطلاعات توسط جاسوس‌ها جلوگیری کنند.»

بن پرسید: «کی این اتفاق افتاد؟ ما مدت زیادی نیست به این شهر اومدیم.» احساس اضطراب سینه‌اش را می‌فشرد.

«حکم همین دیروز صادر شد. من آدم خوش شانسی بودم که هنوز شهر رو ترک نکردم. وگرنه باید این همه راه رو تا مرزی که نمی‌تونم ازش عبور کنم بیهوده می‌رفتم.»

پسرها بدون هیچ حرفی انجا ایستادند و با اضطراب به همدیگر نگاه کردند. تاجر چاق که کم‌کم داشت بی‌تاب می‌شد با سرفه‌ی بلندی به آن‌ها یادآوری کرد که هنوز آنجاست. «باید بگم، سرویس دهی به مشتریاتون افتضاحه، اگه گزینه‌ی دیگه‌ای برای اقامت داشتم، حتماً از اینجا می‌رفتم. اما متاسفانه به نظر می‌رسه شما تنها جایی تو شهر هستید که اتاق خالی دارید.»

«ما چی هستیم؟» این بار نوبت ریچارد بود که فریاد بزند، که از شخصی همانند او بسیار بعید بود.

مرد چاق با لحنی شادمانه گفت: «اوه! درسته، از اونجایی که مرز رو بستن، بازرگان‌های زیادی مثل من وجود دارند که تا زمانی که ما گزینه‌های جایگزین رو در نظر می‌گیریم نیاز به جایی برای موندن دارند. پس فقط مسئله زمانه که سرتون کاملاً شلوغ بشه.»

....

«همه‌تون شنیدید درسته؟ یه احمقی وارد سالن رقص شد. الان دیگه همه جا ساکت شده. پس ما فقط باید بریم اونجا و هرچیزی که روی جسدش باقی‌مونده رو برداریم و بزنیم به چاک.»

مردی قدبلند و لاغراندام سعی می‌کرد چهار مرد دیگر را راضی کند تا با ایده‌ی او همراهی کنند. او زره چرمی روشنی با چکمه‌های قهوه‌ای تیره به تن داشت. دو خنجر بلند و یک کیسه‌ی کوچک پر از بطری‌های کوچک آب مقدس به کمرش بسته بود که حین حرکت صدای “دنگ دنگ” می‌دادند.

یکی از آن چهار مرد، درحالی که چانه‌اش را می‌خاراند گفت: «مطمئن نیستم فرانک، رفتن به سالن رقص چیزی جز بدبختی به همراه نمیاره. همه می‌دونند که تا زمانی که مجبور نباشی، نباید هیچ وقت پاتو اونجا بزاری.»

مرد سوم سرش را شبیه به مرغی که دانه‌ها را نوک می‌زند تکان می‌داد. «چاک درست می‌گه. با یه حرکت اشتباه عاقبت ماهم مثل اون بی‌چاره‌ها می‌شه.»

آخرین مرد، هیکلی‌ترینشان، هنوز صحبت نمی‌کرد. او درحالی که عمیقاً در فکر فرو رفته بود روی آنچه که دیگران می‌گفتند تمرکز کرده بود. او یک سر و گردن از فرانک، یاغی لاغراندام گروهشان بلندتر بود و همچنین قدش دو برابر اندازه‌ی او بود. شمشیری دو دست به طول دو متر حمل می‌کرد که دو طرف تیغه‌اش تیز شده بود. زره چرمی او با ده‌ها میخ تیز تزئین شده بود.

«بیاید این کارو انجام بدیم.» مرد قوی هیکل ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی