پروفسور کال
قسمت: 94
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۹۴: «جلسه در اتاق پشتی»
رایان بلافاصله صحبت نکرد، به لورا نگاه کرد، با چشمانش از او پرسید که چکار باید بکند، او فقط سری تکان داد و شانههایش را بالا انداخت. دخترک هم مثل او متعجب شده بود. آنها از زمان شروع سفرشان به مورگانیا اصلاً هیچ برخوردی با کلیسا نداشتند. هیچ دلیلی برای چنین ملاقات ناخواندهای به ذهنشان نمیرسید.
در آمین، کلیسا کنترل کمی بر روی عملکرد حکومت داشت، اما رایان میدانست که اینجا، در مورگانیا داستان متفاوت است. برای جلوگیری از ایجاد هرگونه مشکل غیرضروری، او جرئت نکرد فرستادهی کلیسا را خیلی منتظر بگذارد. «متاسفم که اینو میگم کشیش یونیلیث، اما ایشون در حال حاضر اینجا نیستند.»
«بسیار خوب» او گفت: «و چه زمانی میتونیم انتظار برگشت این... کالسیفر رو داشته باشیم؟»
رایان لبخند ناشیانهای زد. به دلایلی حین صحبت با فرستادگان کلیسا احساس ناراحتی میکرد. «میترسم که نتونم به این سوال پاسخ روشنی بدم. به ما نگفته که کی برمیگرده، ما حتی نمیدونیم که کجا رفته.»
«هممم.» کشیش درحالی که چیزی را در دفترش یادداشت میکرد گفت: «خوب، ما در حین انتظار بازگشت او به اتاق و تخت نیاز خواهیم داشت. و من مطمئنم که شما مشکلی با اینکه ما به اطراف نگاهی بندازیم ندارید، درسته؟»
با شنیدن خواستههای فرستادگان کلیسا، قطره عرق سردی از پشت گردن رایان غلتید. تمام اتاقهای آنها پر شده بود. او در طول روز حتی ثروتمندترین بازرگانان را نیز رد کرده بود. علاوه بر این، این حقیقت که او در حال حاضر شاگرد یک نکرومانسر بود، باعث میشد چرخیدن دور و اطراف اعضای کلیسا زیاد فکر خوبی نباشد. میتوانست احساس کند که سینهاش سفت میشود، نمیتوانست نفس بکشد، احساس میکرد زمان کند شده است، تنها کاری که آن لحظه میخواست انجام دهد این بود که فرار کند، که جایی غیر از آنجا باشد.
خوشبختانه، صدایی فرشتهوار او را از موقعیت تنشزایی که در آن بود نجات داد. «متاسفم که اینو میگم، اما مسافرخونه تا حداکثر ظرفیتش پره.»
لورا وظیفهی رد کردن خواستهی فرستادگان کلیسا را بر عهده گرفت، و فشار را از روی دوش رایان برداشت. کشیش یونیلیث چرخید تا به دختر جوانی که صورت و دستانش پوشیده از آرد بودند، نگاه کند؛ در تمام این مدت پالادین هارگرو بیهیچ حرفی پشت سر او ایستاده بود. «اما تو هنوز اتاق خودت رو داری، مگه نه؟ اون باید کافی باشه. من و پالادین هارگرو میتونیم یه اتاق رو باهم به اشتراک بگذاریم، اینطوری نباید مشکل زیادی براتون پیش بیاد، درسته؟»
«اوه، آمم، پـ... پس فکر کنم مشکلی نداشته نباشه!» لورا با سردرگمی پاسخ داد: «اگه ممکنه یکم بهم زمان بدید تا وسایلم رو جمع کنم.»
«البته، راحت باشید، ما قرار نیست به این زودیها جایی بریم.»
...
«بابت کمکت ممنونم.» رایان به لورا گفت: «نمیدونم یهو چم شده بود، یه لحظه سرجام خشکم زد، حتی نمیتونستم درست فکر کنم.»
«میتونستم ببینم یه مشکلی برات پیش اومده، الان حالت خوبه؟ میخوای بری یکم دراز بکشی؟»
«نه، دیگه خوبم. بعلاوه، نمیتونم وقتی همه دارن به سختی تلاش میکنن برم استراحت کنم.» رایان زمانی که متوجه شد رستوران از زمان ورود افراد کلیس...
کتابهای تصادفی
