پروفسور کال
قسمت: 95
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۹۵: «برخورد غیرمنتظره»
پروفسور ترفل در سرمای شب از مسافرخانه بیرون زد، پالتویی را که پوشیده بود دوباره مرتب کرد. تندبادهای خشن زمستانی بین چادرهایی که اطراف مسافرخانه برپا شده بودند زوزه میکشیدند. چند مرد هنوز بیدار بودند، دور آتش اردوگاهشان نشسته بودند و درحال نوشیدن آبجوی ترش باهم گپ میزدند. صدای زمزمهوارشان در سکوت شب به گوش میرسید.
«خدایا! از زمستون متنفرم.» درحالی که زیر نور ماه کامل از مسافرخانه دور میشد زیر لب غر زد.
بیشتر شهر در خواب عمیقی فرو رفته بود، درهای خانههایشان بسته بود و شمعهایشان خاموش شده بود. از کنار خانههای ساکت رد شد، پنجرههای تاریک، رفتنش را تماشا کردند. او با اکراه از قسمت مسکونی شهر خارج شد و به قسمتی از شهر که فانوسهای قرمز رنگی به برخی از ساختمانهایش آویزان بود رفت. افراد مس+ت گیج و تلوتلوخوران خود را از ساختمانی به ساختمان دیگر میکشاندند و تا آخرین سکه از پول خود را خرج هرگونه فسادی میکردند.
چشمهایی که اکنون او را تماشا میکردند از شه+وت میدرخشیدند. طعنهها و متلکها از همه سو به سمتش پرتاب میشد. مردان کثیف از او میخواستند برای خوشگذرانی به آنها بپیوندد. با نگاهی خیره به آنها پاسخ میداد و بیصدا به راهش ادامه میداد. او به دنبال جای بخصوصی بود، مکانی برای خریدن اطلاعاتی که لازم داشت.
پس از گذراندن دورهی اجباری خود در سپاه جادوگران، چند سالی را در سفر گذرانده بود. در طول آن سالها او آموخته بود که هر شهری، رویی تاریک و بیقانون دارد که میتوانید هر چیزی را که میخواهید در آن پیدا کنید، به شرطی که بدانید کجا را جستجو میکنید.
او با نیمهی تاریک سروست آشنا نبود، اما میدانست که اگر سر کیسه را به اندازهی کافی شل کند، میتواند بدون مشکل زیادی آن را پیدا کند.
در مقابل یک ساختمان بزرگ دو طبقه ایستاد. کرکرههایش محکم کشیده شده بود، اما او میتوانست نور درخشانی را ببیند که از میان شکاف پنجرهها به بیرون نفوذ میکرد. موسیقی خارج از ریتمی از درون شنیده میشد که صدای خنده، فریاد و آواز، آن را همراهی میکرد. از میان دندانهای بهم فشردهاش نفس عمیقی کشید و هوای سرد را به درون ریههایش فرستاد و خودش را آماده کرد، سپس به سمت در جلویی رفت.
موجی از هوای گرم مه آلود به صورت او برخورد کرد. او با میل به سرفه کردن مقابله کرد زیرا هر چیزی که داشت داخل آنجا دود میشد، ریههای او را تحر+یک میکرد. نفوذ ناگهانی هوای سرد توجه تعدادی از مشتریان را جلب کرد، آنها نگاهی به تازه وارد انداختند، اما خیلی زود توجه خود را دوباره معطوف کاری که داشتند انجام میدادند کردند.
او راه خود را از میان انبوه مردم باز کرد. حواسش را جمع کیف پولی که در جیب نزدیک سینهاش نگه میداشت کرده بود. در چنین فضای شلوغی جیببرها همیشه یک تهدید بودند. برخی...
کتابهای تصادفی


