فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 96

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 

فصل ۹۶: «یک آشنای قدیمی»

سرش را به عقب خم کرده بود و یقه‌ی بازش گردن باریکش را به نمایش می‌گذاشت. سارا اجازه داد مایع کهربایی رنگ در گلویش بلغزد و تمام راه تا معده‌اش را بسوزاند.

با شکلکی روی صورت کک و مک دارش، لیوان چوبی را با ضربه‌ی محکمی روی میز کوبید. ماریسا، زنی با موهای قهوه‌ای که روبریش نشسته بود، حرکات او را با لیوانی در دستش خودش تکرار کرد. هر طرف میز به تعداد مساوی لیوان آبج+وخوری خالی قرار داشت، که با احتساب لیوان آخر به عدد شش می‌رسیدند.

سارا درحالی که سرش را به چپ و راست تکان می‌داد گفت: «تچ... تو، تو بردی... من دیگه جا ندارم...» موهای بلوند شنی‌اش به آرامی تاب می‌خوردند.

«چی؟ ولی ما تازه شروع کرده بودیم!» ماریسا به پهلویش سقلمه‌ای زد، کاملاً هوشیار به نظر می‌رسید.

امشب یک اتلاف وقت کامل بود، نه به این دلیل که چیزی پیدا نکرده بودند، بلکه به این دلیل که اصلاً شروع به گشتن نکرده بودند. روحیه‌ی سرزنده‌ی ماریسا به طرزی جادویی روی نگرش عبوسانه‌ی سارا تاثیر گذاشته بود و در نهایت او را متقاعد کرده بود که کمی خودش را رها کند و سرگرم شود.

سال‌ها از زمانی که سارا فرصتی برای خوشگذرانی پیدا کرده بود می‌گذشت. حتی با اینکه وسط یک میخانه پر از مردان کثیف و بدبو بود که با چشمانی کثیف به او خیره شده بودند، به دلیلی که نمی‌توانست توضیح دهد کنار ماریسا احساس امنیت می‌کرد، احساس می‌کرد که می‌تواند تمام استرس و نگرانی‌هایش را فراموش کند.

می‌توانست بگوید که امشب بالاخره توانسته است یک دوست پیدا کند. اینگونه نبود که او در لنووا “دوستانی” نداشته است، اما آن‌ها اکثراً همکاران او در آکادمی بودند، نه افرادی که او می‌توانست در کنارشان خود واقعیش باشد. و بعلاوه اکثر آن‌ها مرد بودند، بنابراین او احساس می‌کرد که همیشه باید در اطرافشان مراقب باشد.

سارا همچنان سرش را تکان می‌داد. شاید ظرفیت خوردن م+شر+وبش به اندازه‌ی زن روبرویش نبود، اما او همیشه می‌دانست که چه زمانی به حد خود رسیده است. معده‌اش مشکلی نداشت، اما اتاق به شکل غیرطبیعی شروع به چرخش کرده بود. لبه‌های میز را گرفت و از آن‌ها به عنوان تکیه گاه استفاده کرد تا بدن متزلزلش را از صندلی بلند کند.

«هع... می‌دونی ساعت چنده؟» سارا پرسید، بدون اینکه فرصت پاسخ دادن به طرف مقابلش دهد ادامه داد. «مهم نیست، دیر شده، من دیگه باید برم.»

ماریسا با عجله از جایش بلند شد و زن مس+ت را قبل از اینکه روی زمین ولو شود گرفت.

«دستات... اونا خیلی سردند.» سارا پس از آنکه دستان یخ زده‌ی ماریسا را احساس کرد گفت: «بیا، بزار من...» هر دو دستش را با دستانش گرفت و قبل از اینکه آن‌ها را “هاا” کند تا مقابل لبهایش بالا آورد.

ماریسا که با لبخند به حرکات بامزه‌ی سارا نگاه می‌کرد گفت: «عادتای م+س+تیت خیلی بامزن.»

ماریسا دست‌هایش را از دستان او بیرون آورد و بازویش را دور کمر سارا حلقه کرد. به عنوان تکیه‌گاه او، سارا را به سمت درهای ورودی هدایت کرد. «بیا، من می‌برمت خونه.»

سارا که انگار ناگهان متوجه چیزی شده است، با تعجب به ماریسا خیره شد. «اوه، خدایا! یادم رفته بود. مسافرخونه خیــــــــلــــــــی دوره!» سپس شروع به قهقهه زدن کرد، درست همانند یک دختر مدرسه‌ای بازیگوش.

ماریسا راهشان را از میان انبوه مردان باز کرد. در جواب نگاه‌های خیره و ه+و+س‌آلو+د مردان، چشمانش را ریز کرد. این کار به تنهایی برای ا...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی