فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 97

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 

فصل ۹۷: «زمانی برای استراحت»

 

او را به این دلیل کوشیم پیر می‌نامیدند، چون واقعاً پیر بود. او حتی قبل از شروع جنگ، در میان لیچ‌ها قدیمی‌ترین بود. با در نظر گرفتن دو هزار سالی که از جنگ می‌گذرد، اکنون بیش از هفت هزار سال سن داشت. با در نظر گرفتن چنین قدمتی، طبیعی بود که به عنوان عجیب و غریب‌ترین لیچ نیز شناخته شود. او به این معروف بود که برای جمع‌آوری مواد مورد نیاز آزمایش‌هایش، دست به غیرقابل باورترین اقدامات می‌زد. گفته می‌شد یکبار برای یافتن یک نمونه‌ی آزمایشی یک روستای کامل را به آتش کشیده بود.

از درون تاریکی بی‌انتهایی که تخت پادشاهی را پوشانده بود، دو نور آبی تیره، که تقریباً به سیاهی می‌زدند، او را که داشت به سمت منبع صدا قدم برمی‌داشت زیر نظر گرفته بودند. شعله‌های سوزانی که در درون حدقه‌ی چشمان اسکلتی یک لیچ می‌سوخت در واقع آتش نبود، بلکه بازنمایی فیزیکی از روح او بود. پس از قرن‌ها تحقیق بر روی این موضوع که چرا روح یک لیچ به این شکل ظاهر می‌شود، تنها چیزی که همه بر روی آن توافق داشتند این بود که هر روح نوعی سایه‌ی آبی رنگ داشت. در واقع مشخص شد که میزان تیرگی سایه با سن لیچ مطابقت داشت، نه با میزان قدرتی که در اختیار داشتند. به همین دلیل بود که پروفسور کال از رنگ چشمانش فرض کرده بود که کسی که بالای تخت نشسته است کوشیم پیر است.

پروفسور کال درست در مقابل اولین پله سریر چند طبقه ایستاد، تریست پشت سر او خودش را جمع کرده بود. «بیا پایین تا من بتونم...»

«ای گستاخ! چطور جرئت می‌کنی با پادشاه نامردگان صحبت کنی!» صدای عمیق کوشیم پیر در تمام اتاق پیچید و گرد و غبار را از سقف سنگی بلند کرد.

برای پروفسور کال آشکار بود که مشکلی وجود دارد. کوشیم پیر شاید شخصیتی غیرقابل پیش‌بینی داشته باشد، اما حتی او نیز آنقدر جسارت نداشت که خودش را پادشاه نامردگان بنامد. تنها یک موجود بود که می‌توانست خودش را چنین بنامد و هرکسی را که قصد غصب این عنوان را داشت نابود می‌کرد.

با کلافگی دست خشک شده‌اش را روی سر صافش کشید. «کاملاً عقلت رو از دست دادی؟ چیزی تو اون مغز پوکت باقی نمونده؟»

«وقت مردنت فرا رسیده!»

به محض اینکه این سخنان به گوش پروفسور کال رسید، توپ‌های الکتریسیته‌‌ی نورانی ناگهان از تاریکی ظاهر شدند و لحظه‌ای آنچه که در میان آن بود را آشکار کردند. لیچ کوشیم پیر، با ردایی به رنگ سیاه و بنفش آراسته شده بود. سجاف‌ها با نخ‌های میتریل چند رنگ گلدوزی شده بودند و در نور سفید می‌درخشیدند. او هنوز روی صندلی بالشتکی نشسته بود، در دستش عصای حکاکی شده‌ی طلائی رنگی بود که روی آن یک یاقوت خونی به اندازه‌ی یک دست مشت کرده بود. زیباترین زینت‌آلات او تاجی بود که روی جمجمه‌ی سفید شیری رنگش قرار داشت.

یک نوار ضخیم پلاتینی دور جمجمه‌‌ی او پیچیده شده بود که روی آن صحنه‌هایی از نبرد سخت مرگ و زندگی بین چهار نژاد حکاکی شده بود. جزئیات هر قسمت آنقدر پیچیده بود که حتی می‌توانستید تک تک موهای سر جنگجویان را بشمارید. الماس‌هایی به اندازه‌ی نوک یک سوزن در داخل کاسه‌ی چشم مبارزان قرار گرفته بودند که با هر حرکت سر کوشیم پیر توهمی از ستاره‌های چشمک‌زن ایجاد می‌کرد.

توپ‌های الکتریکی بدون اینکه آسیبی به او برسانند به دیوار شفاف آبی رنگی که او ساخته بود برخورد کردند. هر بار که توپ‌های الکتریکی کوچک به دیوار مانا برخورد می‌کردند، جرقه‌هایی به اطراف پرتاب می‌کردند و سپس آرام روی زمین می‌افتادند و خاموش می‌شدند. پس از یک دقیقه‌ی کامل تلف کردن وقت و مانا، پادشاه خودخوانده حمله‌اش را متوقف کرد.

کوشیم پیر درحالی که با کمک عصایش از تخت بلند می‌شد، به شکلی رباتیک گفت: «

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی