پروفسور کال
قسمت: 99
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۹۹: «همدستی در جرم اجباری»
فرستادگان کلیسای سپیده دم در مواجهه با چنین پرسش بیادبانهای کاملاً حرفهای رفتار کردند. تنها علامتی که نشان میداد آنها آزرده خاطر شدهاند، بالا رفتن غیرعادی ابروی پالادین هارگرو بود. رایان با فکی افتاده آنجا ایستاده بود و نمیدانست چگونه باید این چرخش ناگهانی اوضاع را کنترل کند. از دیدن بازگشت پروفسور پس از مدتها غیبت آسوده شده بود، اما از آنچه که بعداً ممکن است اتفاق بیافتد وحشت داشت. او به آرامی عقب رفت و درحالی که کشیش یونیلیث داشت صحبت میکرد به سمت راه پله گام برداشت.
«معذرت میخوام، اما شما باید کالسیفر باشید، درسته؟»
پروفسور کال، درحالی که دستانش را جلوی سینهاش جمع کرده بود و داشت پارچه ظریف لباس جدیدش را چروک میکرد، پاسخ داد: «و اگه باشم چی؟»
کشیش یونیلیث با لحنی آهسته و یکنواخت گفت: «من و همکارم درحال بررسی برخی ادعاها هستیم که مورد توجه کلیسا قرار گرفتهاند. اگر با ما همکاری کنید، مطمئن هستم که میتوانیم در کوتاهترین زمان این موضوع را پشت سر بگذاریم.»
پروفسور کال اخمی کرد، او وضعیت را درک کرده بود.
او پرسید: «درد داره؟»
کشیش یونیلیث چشمانش را ریز کرد. نمیتوانست منظور پشت این سوال را درک کند. «متوجه سوالتون نمیشم.»
درحالی که لبخند شیطنتآمیزی روی صورت پروفسور کال پخش میشد پاسخ داد: «چوب رو میگم، همون چوبی که رفته تو... آستینت. حتماً خیلی عذابآور بوده، اونقدر که شرط میبندم نمیتونی درست سر جات بشینی.»
رایان تقریباً از حال رفت، مجبور شد خودش را به دیوار بچسباند تا سقوط نکند. صدای قهقهههای پروفسور کال بسیار دور به نظر میرسید. چند نفس عمیق کشید و سعی کرد روی پاهایش بماند.
پناه بر خدایان! تنها چیزی که او میخواست این بود که به خانهاش برگردد. چرا خدایان باید اینگونه تنبیهش میکردند؟ مگر چکار کرده بود که خدایان آنقدر از او خشمگین شوند که بخواهند او را در نبردی خونین در یک زیرزمین کثیف بکشند؟ تنها کاری که میتوانست بکند این بود که به تمام خدایان شناخته و ناشناخته دعا کند تا فرستادگانشان بتوانند خویشتنداری خود را حفظ کنند، زیرا مطمئن بود که پروفسور کال از انجام چنین کاری ناتوان است.
پالادین هارگرو قبضهی شمشیری که به کمرش بسته بود را محکم گرفت. شمشیر از شدت فشار میلرزید. روی چهرهی همیشه بیتفاوتش اخمی بزرگ شکل گرفته بود. در مورد اینکه آیا باید مرد بددهنی را که آنقدر شجاع بود که به کلیسا توهین کند همان جا مجازات کند، یا فقط باید او را به خاطر کفرگوییاش دستگیر کند، تردید داشت. کشیش یونیلیث نیز به همان اندازهی دوستش مضطرب بود. عادت نداشت که با او اینگونه خشن صحبت شود، همه، چه عوام و چه حتی خود شاه، به کلیسای سپیده دم احترام میگذاشتند. ترس کلمهی بهتری بود، اما این دو کلمه گاهی میتوانستند به جای یکدیگر به کار برده شوند.
آنها حتی جرئت نمیکردند سخنی که ممکن بود کلیسا آن را توهین تلقی کند به زبان بیاورند، و در اینجا، این مرد آشکارا به یکی از کشیشهایشان توهین میکرد، و همچنان میخندید!
از شدت خنده اشک از چشمان مرد سرازیر شده بود و در نفس کشیدن مشکل پیدا کرده بود.
پالادین هارگرو که تصمیش را گرفته بود، با عصبانیت شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. رگی ضخیم زیر پوست پیشانیش دویده بود. کشیش یونیلیث را به کناری هل داد و فولاد تیز ...
کتابهای تصادفی

