پروفسور کال
قسمت: 100
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۰۰: «به هم پیوستن دوباره ۲/۱»
اگر کسی صحنهی خیره شدن حسرتمندانهی آن دو به چشمان همدیگر را میدید، کل ماجرا را اشتباه متوجه میشد. سکوت برای چندین دقیقهی طولانی در اتاق حکمفرما بود، تا اینکه سرانجام توسط سرفههای مصنوعی شخص سومی شکسته شد. سیلوس سرش را برگرداند تا عامل این حواسپرتی را پیدا کند، و ماریسا را دید که با بغلی پر از لباسهای تازه شسته شده جلوی درب ایستاده بود.
درحالی که با حسادت به خون آشام اجدادی که او را خلق کرده بود نگاه میکرد، گفت: «لباسهاشو آوردم، همشون شسته شدن.»
با رها کردن چانهی سارا، پوزخندی روی صورت سیلوس ظاهر شد. «لازم نیست بترسی، من فقط داشتم با یکی از آشناهای قدیمیم احوال پرسی میکردم.»
«سارا رو میشناسید؟»
سیلوس روی یک صندلی مخملی در گوشهی اتاق نشست. سارای گیج شده همچنان سرجای خود ایستاده بود، چشمان آبی یخیش منجمد شده بودند، اما به سرعت درحال آب شدن بودند.
«این انسان رو به نام کوچکش صدا میکنی؟ تو واقعاً وابستهاش شدی.» مکث کرد، اجازه داد تا چهرهی ماریسا رنگ خود را دوباره به دست آورد. «اما بله، من او را در زندگی گذشتهام میشناختم، او همیشه با من مهربان بود، بنابراین هیچ احساس بدی نسبت بهش ندارم.»
ماریسا سر تکان داد، او در مورد گذشتهی اربابش بسیار کنجکاو بود، اما در جایگاهی نبود که بخواهد در این باره از او سوال کند. اگرخودش میخواست به او میگفت. اما او هنوز یک نگرانی داشت. «آیا اون شما رو نمیشناسه؟ منظورم اینه که شما مسلماً شبیه قبلتون نیستید، اما هنوزم...»
«نه، اینطور نخواهد شد. من خاطراتش از خودم رو تغییر دادم پس...»
«چکار کردی!!» ماریسا فریاد زد: چشمانش قرمز شده بودند و دندانهای نیشش کمی رشد کرده بودند. «نمیتونی اینکارو بکنی، تو نباید...»
«حد خودت رو بدون!!» سیلوس به او فرمان داد، در یک لحظه مقابل خون آشام نجیب ظاهر شد، گلویش را گرفت و او را به هوا بلند کرد.
به دلیل نزدیکی بیش از حد به او، میتوانست تمام آنچه را که زن احساس میکرد حس کند. خشم، احساس مالکیت، جاذبه، همه چیز را. او متوجه شد که تمام آن احساسات متوجه او نیستند. وقتی فرزندش به اندازهی کافی آرام شد، او را دوباره روی پاهایش گذاشت.
«من فقط درکش از خودم رو یکم تغییر دادم، این، بعلاوه تغییراتی که من پس از آخرین ملاقاتممون پشت سر گذاشتم باید کافی باشه تا وقتی که به من نگاه میکنه، فقط یکم احساس دژاوو داشته باشه.»
ماریسا با صدایی خشن پرسید: «همش همینه؟ قسم میخوری؟»
سیلوس با خونسردی پاسخ داد: «البته، من هرگز به فرزندانم... یا وسایل بازیشون آسیب نمیزنم.»
در همین زمان، سارا تقریباً بهبود یافته بود، حرکات جزئی او گفتگوی داغ بین دو خونآشام را قطع کرد. درحالی که به شدت...
کتابهای تصادفی
