پروفسور کال
قسمت: 102
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۰۲: «انتقال ۲/۱»
رایان با خوشحالی از اینکه استادش سالم است، برای آن دو زن دست تکان داد. «خوبید؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟»
ماریسا با لحنی بازیگوشانه گفت: «چی؟ قرار نیست به من سلام کنی؟»
بن به جای رایان گفت: «سلام ماریسا»
با سرزندگی همیشگیش گفت: «سلام بنجی!»
«معذرت میخوام. سلام ماریسا.» رایان قبل از اینکه دوباره توجهاش را به پروفسور معطوف کند گفت: «پروفسور؟»
سارا تمایلی به بازگو کردن تمام آنچه که دیشب اتفاق افتاده بود نداشت، بنابراین نسخهی سانسورشده را به او گفت: «خوب، من دیشب که بیرون بودم به ماریسا برخورد کردم. دیروقت شده بود، برای همین ماریسا بهم اجازه داد شب پیشش بمونم. اوه، و اینم برادرشه، جک. اون تازه به شهر اومده تا به خواهرشون کمک کنه.»
با آن مقدمه، مرد مونقرهای سر تکان داد. رایان و بن هر دو به سمت او برگشتند و مشغول احوالپرسی با او شدند، در نتیجه سوالاتشون پرسیده نشده رها شد.
سارا گفت: «هردوشون میخواستند مسافرخونه رو ببینند، برای همین با مهربونی منو تا اینجا همراهی کردند.» لحن سرزندهاش دانشآموزانش را شگفتزده کرده بود.
«این مهربونیشون رو میرسونه.» صدای پروفسور کال از بالای پلههایی که به زیرزمین منتهی میشد شنیده شد.
رایان با شنیدن صدای زمخت او جا خورد، اما برنگشت تا به او نگاه کند. بن با شوک چرخید، و به فرستادگان کلیسا فکر کرد. خلق و خوی به طرز عجیبی خوب سارا با دیدن مردی که همهی کارها را به گردن او انداخته بود و خودش برای بیش از یک هفته فرار کرده بود، ترش شد. هنگامی که به سمت آنها قدم برمیداشت، ماریسا لبخند درخشان روی لبش را همچنان نگه داشته بود. زمانی که پروفسور کال و مرد مونقرهای باهم روبهرو شدند، همدیگر را از سر تا پا ورانداز کردند و در سکوتی ناخوشایند به همدیگر خیره شدند. با ادامهی بن بست، حتی ماریسای شاداب نیز کم کم شروع به نشان دادن نشانههایی از نگرانی کرد.
«تو دیگه چه مرگته؟» پروفسور کال با شکستن سکوت پرسید: «به نظر میاد حتی نور یه شمع هم میتونه باعث شه آفتاب سوخته بشی.»
ماریسا بلافاصله واکنش نشان داد و سارا را از آن دو مرد دور کرد. اگر اربابش از این توهین خشمگین میشد، حتی تمام قدرتش هم برای محافظت از سارا کافی نخواهد بود. رایان و بن از جای خود تکان نخوردند، فقط سر تکان دادند و لبخندی عذرخواهانه به مرد زدند. به این امید که برادر ماریسا حرف پروفسور را خیلی به خودش نگیرد.
بدون ثانیهای مکث، جک پاسخ داد: «تو کوتاهتر از اون چیزی هستی که انتظار داشتم.»
حالا نوبت رایان و بن بود که از ترس عقب بکشند. نفسشان را حبس کردند و منتظر بودند تا هر لحظه اتفاق وحشتناکی بیافتد.
پروفسور کال قبل از این که به آرامی بخندد، چشمانش را ریز کرد. «فقط چیزایی که مال منن نشکن، و ما مشکلی نخواهیم داشت.»
او منتظر پاسخ مرد نشد، روی پاشنهی پا چرخید و به زیرزمین بازگشت. و درحالی که همهی آنها با قیافههایی سردرگم هاج و واج آنجا مانده بودند از پلهها پایین رفت و از دیدشان ناپدید شد. بعد از رفتن او همه چرخیدند تا به جک نگاه کنند، همان نگاه روی صورت آنها در چشمان او نیز بود. فقط سری تکان داد و شانه بالا انداخت، انگار که او نیز مانند بقیه گیج شده بود.
بعد از اینکه آنها از آن برخورد عجیب خلاص شدند، همگی همانجا ایستادند و چند دقیقه باهم گپ زدند، تا اینکه جک اعلام کرد وقت آن رسیده است ک...
کتابهای تصادفی

