پروفسور کال
قسمت: 106
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۰۶: «یک شاهد»
رایان با انگشتان بزرگ و سفتش با زره سنگین سر و کله میزد. او عادت به پوشیدن چنین چیزی نداشت برای همین چند دقیقه طول کشید تا بتواند آن را درست به تن کند. پروفسور کال صبورانه منتظر بود و چپق خود را دود میکرد. هنگامی که بالاخره توانست لباس را بپوشد، به پروفسور کال رو کرد تا به حرفهای او گوش دهد.
پروفسور کال پیپ سیاه خود را قبل از بیان کردن اطلاعات ضروری در جیب سینهاش گذاشت. «بسیار خوب، تو قبلاً در مورد بخش “سعی کنید نمیرید” میدونی، بنابراین من موارد دیگهای رو که باید در نظر داشته باشی مرور میکنم. همونطور که مطمئنم قبلاً متوجه شدی، مهمترین نکته اینه که تو به خاطرات ذخیره شده تو مغز عروسکت دسترسی نداری. وقتی مغز میمیره، دیگه تمومه. طلسم فقط بخشهای مورد نیاز ضروری مانند کنترل حواس و حرکت رو دوباره فعال میکنه، هیچ راهی وجود نداره که بدون اینکه به مغز، شدیداً آسیب بزنیم اطلاعات رو ازش بیرون بکشیم، و خوب آسیب مغزی باعث میشه تموم کارهایی که تا حالا کردیم بیفایده بشن. کـــه یعنی، ما اصلاً نمیدونیم اونجا چه چیزی در انتظارمونه و فقط باید به حدسیات خودمون متکی باشیم، پس سعی کن تا اونجا که ممکنه هیچ توجهی به خودت جلب نکنی و با هیچ کسی حرف نزنی.»
رایان گفت: «چشم پروفسور.»
«بعلاوه، از اونجایی که ما هیچ خونی تو بدنمون نداریم، به سفیدی اون ورقهای کاغذ اونجاییم. بنابراین، باید برای پوشوندنش آرایش کنیم. یه چیز دیگه، درسته که میتونی بخوری و بنوشی، اما دستگاه گوارشت کار نمیکنه. بنابراین هر چیزی که وارد معدت میشه همونجور باقی میمونه، پس بهتره غذات رو خوب بجوی.»
پروفسور کال که حرفش را تمام کرد به سمت در زیرزمین رفت. «فعلاً همینقدر کافیه. حالا، خورشید دیگه تقریباً داره طلوع میکنه، بنابراین ما برمیگردیم بالا، “وسایلمون” رو جمع میکنیم، و به سمت کلیسا راه میافتیم، مفهومه؟»
«پروفسور!» رایان با ترس فریاد زد: «بدنت، انگار یه مشکلی براش پیش اومده!»
پروفسور کال سرش را چرخاند تا به بدنش که هنوز روی زمین نشسته بود نگاه کند. موهای مشکی او به سرعت رنگ خاکستری به خود میگرفت، تکههایی از آن ریخته و روی زمین فرود آمده بود. پوست گلگون او سفید خاکستری بود و به نظر میرسید که آویزان شده باشد، انگار استخوانهایش در حال آب شدن است. او با سرعت به آنسوی اتاق دوید و ملحفهای را که زمانی جسد کشیش را پوشانده بود برداشت و از آن برای پوشاندن جسد خود استفاده کرد.
«نگران نباش پسر، مشکلی نیست.» پروفسور کال با صدایی نچندان قانعکننده گفت: «زودباش، بیا بریم، ما که تموم روز رو وقت نداریم.»
«اما پروفسور!» رایان درحالی که بدن حجیمش را از در زیرزمین خارج میکرد با نگرانی گفت: «بدن منم قراره اینجوری بشه؟! پروفسور!»
....
کلیسای مقدس سپیدهدم یک سازمان عظیم بود که در سه پادشاهی که قارهی غربی را تشکیل میدادند ظهور کرده و گسترش یافته بود. آنان با عشریه۱هایی که از مردم عادی و اشراف میگرفتند، خزانههای خود را با سکههای طلا پر میکردند و کلیساهای بزرگی را برای پرستش الههی سپیدهدم میساختند. بزرگترین کلیسای جامع در منطقهی اشرافینشین سرواست قرار داشت و در میان سایر سازههای خوشساخت و باشکوه آنجا، همچون نگینی درخشان میدرخشید.
مساحت کلیسای جامع با یک روستا برابری میکرد و فضای کافی برای زندگانی و فعالیت چند هزار کشیش و پالادینی را فراهم میکرد که این س...
کتابهای تصادفی


