عالیجناب مقتدر در سایه ها
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 3
شروع رسمی و حرفهای بهعنوان یک مغز متفکّر!
توی یه اتاق شبیه به بازداشتگاه از من بازجویی کردن و پنج روز بعد، موقع عصر آزادم کردن.
«برو پی کارت.»
منو از ساختمون پرت میکنن بیرون و کیف لباسامم پشت سرم میندازن بیرون. هیچی بهجز لباس زیر تنم نیست، برای همین کیفم رو زیر و رو میکنم تا لباسامو دربیارم و بپوشم. خیلی طول میکشه تا بتونم کامل لباسامو بپوشم؛ فکر کنم بهخاطر اینه که همهی ناخنهام رو کشیدن!
وقتی کامل لباسهامو میپوشم، یه آه عمیق میکشم و راه میافتم. از اونجا که کلّی کتک خوردم و خونینومالینم، مردم توی خیابون چپچپ نگاهم میکنن.
دوباره آه میکشم. «خونسرد باش مرد، آروم... نباید سر هر چیز الکیای واکنش نشون بدی که.»
سعی میکنم با بیرونکردن قیافهی شوالیههایی که ازم بازجویی میکردن از سرم، آروم بشم.
«فقط داشتن کارشونو انجام میدادن.»
مشتهاشون فقط زخمهای سطحی بهجا گذاشته. اگه میخواستم، میتونستم خیلی راحت ناخنهای کندهشدهام رو هم دوباره رشد بدم، ولی چون حسابی تو نقشِ یه آدم بیخاصیت فرو رفتهام، این کار رو نمیکنم.
«آره، من همیشه خوف و خفنم.»
درسته. آروم باش.
یه نفس عمیق دیگه میکشم و دیدم واضحتر میشه. حواسم رو به اطراف متمرکز میکنم و متوجّه میشم که چند نفر در تاریکیها میخزن و میان دنبالم.
«دو نفر دارن تعقیبم میکنن.»
آدمربا هنوز دستگیر نشده، پس یعنی هنوز وضعیتِ الکسیا رو هواست.
آزادشدنم به این معنی نیست که همهچی گل و بلبله! فقط مدرک کافی نداشتن که محکومم کنن، وگرنه هنوز متّهم حساب میشم.
لنگونلنگون به سمت خوابگاهم حرکت میکنم و وانمود میکنم دربوداغونم و سرم رو تکون میدم.
یه صدای آروم زمزمه میکنه: «تا بعد...»
همین که صدا رو میشنوم، یه عطر آشنای خفیف هم از کنارم میگذره.
«آلفا؟...»
میچرخم که ببینمش، ولی نمیتونم بین جمعیت زیادی که توی جادّهی اصلی بین هم میخزن پیداش کنم...
*****
وقتی که چراغهای خوابگاهمو روشن میکنم، یه دختر توی تاریکیها مشخّص میشه.
«حتماً گرسنهاید.»
لباس سیاهش، انحناهای تراشخورده بدنش رو نشون میده و خیلی بهش میاد. یه ساندویچ بزرگِ تن ماهی از تنشاه، معروفترین رستورانِ پایتخت، توی دستشه.
«دستت درد نکنه! پارسال دوست امسال آشنا، آلفا. بتا کجاست؟»
پنج روزه که یه وعده غذای درست و حسابی نخوردم و حسابی ضعف دارم. ساندویچ رو ازش میگیرم و شروع میکنم به خوردن. امّا الان نوبتِ بتاست که کمکدستِ من باشه.
آلفا میشینه روی تختخوابم و پاهاش رو روی هم میندازه. «بتا با من تماس گرفت و گفت که چه افتضاحی به بار آمده.»
موهای درخشان طلاییرنگش که پشتش میریزن و چشمهای آبیرنگِ الماسگونهاش، جلوهی دلنشینی رو ایجاد میکنن. از آخرین باری که دیدمش بزرگتر شده.
آخرین تیکّهی ساندویچ رو میندازم تو دهنم و میگم: «آره.»
«بفرمایید، این هم آب.»
«دستت طلا!» شیشهی بزرگ آب رو مثل وحشیا سر میکشم. «اههههه! چشمام باز شد اصلاً!»
ژاکت و کفشهام رو در میارم و میپرم تو تختخواب.
«حداقل لباسهایتان را عوض کنید.»
«نمیخوام. خوابم میاد.»
«متوجّه نیستید که در چه موقعیتی هستید؟»
«کارا رو به تو میسپرم!»
آلفا بینظیره. اگه بذارم خودش کارا رو انجام بده، بهترین موقعیت رو برامون فراهم میکنه و تا اون موقع، من لالا میکـ... منظورم اینه که انرژیمو ذخیره میکنم.
آلفا ناامیدانه آه میکشه. «مطمئنم که خودتان هم میدانید، ولی اگر کاری نکنید، فکر میکنند که شما مجرم هستید.»
«درست میگی.»
اگه مجرم اصلی پیدا نشه، بهجاش کسی که بیشترین شک رو روش دارن مجازات میکنن؛ مخصوصاً که این آدمربایی به خانوادهی سلطنتی ربط داره! تا وقتی کسی نمیره، پرونده رو نمیبندن.
من عاشق قرون وسطیام!
«بیدار شوید. ساندویچهای بیشتری خریدم.»
«بیدارم!»
آلفا ساندویچها رو میده بهم. «یک نفر در پی متشنّجکردن جو و مقصّرجلوهدادن شماست.»
«هه. نمیدونن که حتّی اگه هیچ کاری هم نکنن، بازم من محکوم میشم؟»
«گمان میکنم که قصد دارند این مسئله را هرچه سریعتر تمام کنند و یک دانشآموز گمنام از یک خانوادهی نجیبزادهی فقیر، بهترین هدف است.»
«موافقم. اگه منم جای اونا بودم همینکارو میکردم.»
«نمیتوانیم به سازمان شوالیهها اعتماد کنیم.»
«اعضای فرقه بین اونها هم نفوذ کردن؟»
«بله، بدون شک. آدمربا یکی از اعضای فرقه است. هدفشان جمعآوری خونِ کسانی است که رابطهی خونی نزدیکی با قهرمانان دارند.»
دخترای باغ سایه هنوز دارن جلوی من یهجوری رفتار میکنن که انگار فرقهی ابلیس واقعیه. چقدر مهربون آخه!
«الکسیا هنوز زندهست؟»
«اگر بمیرد، نمیتوانند خونی از او استخراج کنند.»
«درسته.»
آلفا به من زل میزنه. «هرچند، مطمئن نیستم که چرا تصمیم گرفتید به شاهدخت ابراز عشق کنید.»
«قضیه اینطوریا نیست.»
«مطمئنم که دلایل خودتان را برای انجامدادن چنین کاری دارید؛ دلایلی که نمیتوانید به ما بگویید.»
جوابش رو نمیدم و نگاهم رو میدزدم تا باهاش چشمتوچشم نشم. البته من که هیچ دلیلی برای انجام اون کار ندارم!
«متوجّهم. میدانم که در اعماق قلبتان با چیزی درگیرید.»
چهجوری باید به همچین چیزِ بیربطی جواب بدم؟
«امّا امیدوارم که کمی بیشتر به ما اعتماد کنید. اگر پیش از این دربارهی این موضوع به ما میگفتید، مهار اوضاع چنین از دستمان خارج نمیشد.»
«آ- آره.»
«اشکالی ندارد. وظیفهی ماست که از شما پشتیبانی کنیم.» و با لبخند ادامه میده: «بعد از اینکه این قضیه را حلوفصل کردیم، من را به تنشاه ببرید. این ساندویچ آخری که خوردید برای من بود.»
«باشه، حتماً. ببخشید که ساندویچتو خوردم آلفا.»
آلفا میگه: «فکرش را هم نکنید.» بعد بلند میشه و به سمت پنجره میره.
بعد از اینکه پنجره رو باز میکنه، یه پاش رو از لبهاش آویزون میکنه که باعث میشه باسنش تکونتکون بخوره.
«فعلاً میروم. برای مدّتی مخفی شوید تا آبها از آسیاب بیفتد.»
«فهمیدم. نقشهمون چیه؟»
«یک ارتش جمعآوری میکنیم. نیروی کافی در پایتخت نداریم و فکر میکنم باید دلتا را هم احضار کنیم.»
«میخوای بفرستی دنبالِ دلتا؟!»
«او نیز مشتاقِ دیدار شماست.»
دلتای مرگآور؛ بهعنوانِ اسلحهی انتحاری باغ سایه هم شناخته میشه. اگه بخوام بهطور ساده بگم، یکی از اون کلّهخراییه که توی بازی، تمام ایکسپی[1]اش رو خرج بالابردن مهارتهای مبارزهاش میکنه.
فکر کنم یه تجدید دیدارِ کوچیک بد نباشه. امیدوارم که حال همهشون خوب باشه.
«هر زمان که مقدّمات را آماده کردم، شما را در جریان جزئیات میگذارم. فعلاً خدانگهدار.»
آلفا لبخند قشنگی بهم میزنه و بعدش لباس سیاهش رو میپوشونه روی صورتش و از لبهی پنجره لیز میخوره و توی تاریکی شب ناپدید میشه.
*****
یک بانوی زیبای موسرخ میپرسد: «گزارشت همین بود؟»
موهای آتشین و صافش تا گودیِ کمرش میرسند و در زیرِ نور لرزان شمعها میدرخشند و چشمانِ شرابیرنگش بر روی صفحاتِ گزارشی که روی میزش است، قفل شدهاند. شوالیهای که گزارش میدهد، بهخاطر وقار و زیباییِ او از خجالت سرخ شده است.
«بـ- بله شاهدخت ایریس! ما با تمام توان به تحقیقاتمون در این زمینه ادامه میدیم.»
ایریس سرش را تکان میدهد و به او اجازهی رفتن میدهد.
پس از اینکه میرود و در را چفت میکند، ایریس با یک مرد جذّاب بور تنها میماند.
«مارکس زنون[2]. از همکاریت متشکّرم.»
«این حادثه در محوّطهی آموزشگاه اتّفاق افتاده، که یعنی من در حفاظت از ایشون کوتاهی کردم. مهمتر از اون، برای سلامتیشون نگرانم...»
سپس نگاهش را پائین میاندازد و لبِ پائینش را با ناراحتی گاز میگیرد.
«شما باید به وظایفتون بهعنوان یک شمشیرزنِ حرفهای عمل میکردید. کسی شما رو مقصر نمیدونه. الآن وقت این نیست که همدیگه رو مقصر جلوه بدیم. الآن باید روی برگردوندنِ الکسیا در سلامت کامل تمرکز کنیم.»
«حق با شماست...»
«و یک چیز دیگه.» ایریس برای لحظهای تأمل میکند و گزارش را نزدیکتر به خود میگیرد. «حقیقت داره که احتمالاً سید کاگهنو مرتکب این جنایت شده؟»
«دوست ندارم باور کنم که یکی از شاگهدهای ما مجرمه، امّا بر اساس موقعیت باید قبول کنم که مشکوکه... هرچند فکر نمیکنم اونقدر قوی باشه که الکسیا رو در یک نبرد تنبهتن شکست بده.» آقای زنون روی آخرین سخنانش تأمل کرد و با دقّت کلماتش را انتخاب کرد.
ایریس میپرسد: «که یعنی یا چیزخورش کرده و یا همدستانی داشته. امّا در حین بازجویی چیزی درز نداده. واقعاً فکر میکنید که کار اون بوده؟»
«نمیتونم با قطعیت چیزی بگم، ولی دوست دارم باور کنم که کار اون نبوده.»
ایریس سرش را تکان داد و چشمانش را تنگ کرد. «بهترین شوالیههام رو گذاشتم تا تحتنظر بگیرنش. منتظر گزارش اونها میمونم.»
«امیدوارم که حال الکسیا خوب باشه.» آقای زنون سپس تعظیم کرد و اتاق را ترک گفت.
همین که در را باز کرد، دختر جوانی از لای در به درون اتاق سرک کشید.
«سرورم! لطفاً گوش کنید!»
«کِلِیر! اینجا چیکار میکنی؟ ما رو ببخشید، الان میبرمش!»
آقای زنون دختری که موهای سیاه داشت را گرفت و تلاش کرد تا او را از اتاق بیرون کند.

«مارکس زنون، این دختر کیه؟»
مارکس لحظهای مکث کرد. «این دختر...»
«کلیر کاگهنو هستم! خواهر بزرگتر سید!»
«کلیر! لطفاً ببخشیدش، کلیر یکی از بهترین دانشآموزامونه و در آینده قراره عضو ادارهی شوالیهها بشه.»
«که اینطور... باشه. گوش میکنم.»
کلیر فریاد میزند: «خیلی ممنون!» سپس نزدیکِ ایریس میشود و از برادرش دفاع میکند: «امکان نداره برادر من شاهدخت الکسیا رو ربوده باشه! حتماً اشتباهی شده!»
«ادارهی شوالیهها در تحقیقاتشون احتیاط زیادی به خرج میدن تا هیچ اشتباهی پیش نیاد. هنوز معلوم نیست که برادرت مجرمه یا نه.»
«درسته، ولی اگه هیچکس مجرم اصلی رو پیدا نکنه همهچیز میافته گردن اون!»
«شوالیههای ما با دقّت در حال تحقیقن. بهت اطمینان میدم که هیچکس به ناحق محکوم نمیشه.»
«ولی!...»
آقای زنون به کلیر اخطار میدهد و نمیگذارد بیش از این ایریس را تحت فشار بگذارد. «دندون رو جیگر بذار! احساست رو درک میکنم، ولی اگه بیشتر از این ادامه بدی، توهین به ادارهی شوالیهها محسوب میشه!»
کلیر صدای نامفهومی از گلویش خارج میکند و به زنون و سپس ایریس نگاه میکند. «اگه کسی دست روی داداشم بلند کنه، خودم...!»
«دیگه کافیه!» آقای زنون حرف او را قطع میکند و او را از اتاق بیرون میاندازد.
صدای کوبیدهشدنِ در.
ایریس آهی میکشد و به درِ بسته نگاه میکند.
«هاه. ما دوتا دربارهی خانوادههای گرامیمون احساس مشترکی داریم...» ایریس سپس زمزمه میکند: «الکسیا، امیدوارم حالت خوب باشه...»
دو خواهر در گذشته روابط خیلی صمیمیای با یکدیگر داشتند، امّا کمکم از یکدیگر فاصله گرفتند. در حقیقت، ایریس و الکسیا سالهاست که با یکدیگر حرف نزدهاند و ایریس بهخوبی میداند که ممکن است هیچوقت دوباره حرف نزنند.
«الکسیا...»
ایریس چشمان شرابیرنگش را میبندد و قطرهای اشک روی گونههایش سُر میخورد.
*****
وقتی الکسیا چشمانش را گشود، خود را در یک اتاق بسیار کوچک و بدون پنجره یافت که تنها منبعِ نورش یک شمع بود. یک درِ سنگین و بزرگ در دیوارِ سنگیِ مقابلش قرار داشت.
«من کجا...؟»
پس از خداحافظیکردن از هاپو در راه برگشتن از آموزشگاه به خوابگاه، چیزی را به یاد نمیآورد.
با حرکتدادن بدنش، الکسیا صدای جرینگجرینگ برخورد فلز با فلز را شنید و وقتی به دنبال منبع صدا گشت، دست و پاهایش را غلوزنجیرشده یافت.
«زنجیرهای مهر جادو...»
این به آن معنا بود که جادویش مهر شده است، بنابراین بهتنهایی فرارکردن برای او ناممکن بود.
چه کسی و به چه هدفی او را به اینجا آورده بود؟ لیست افراد احتمالی را در ذهنش مرور کرد: آدمربایی، اخّاذی، قاچاق انسان... هیچ پاسخ قطعیای وجود نداشت. هرچند که الکسیا وارث برحق تاج و تخت نبود، ولی میدانست که بهعنوان یک شاهدخت، جذبهی کافی برای مجرمان داشت.
با اینحال، اطّلاعات خیلی کمی داشت و با این اطّلاعات نمیتوانست استنتاجی قطعی از موقعیتش داشته باشد.
الکسیا برای لحظهای تامل کرد و سپس فکر دیگری به سرش زد.
جکی حالش خوبه؟
با اینکه هاپو یک عوضی به تمام معنا بود، ولی الکسیا از او خوشش میآمد. بهخاطر اینکه هر چیزی که در ذهن داشت را بدون ترس و واهمه به او میگفت.
اگه پاش به این قضیه باز شده باشه، احتمالاً تا الان... الکسیا سرش را تکان میدهد و فکرش را ناتمام میگذارد و سپس نگاهی به دورتادور اتاق میاندازد.
دیوارهای سنگی، یک در فلزی، پایهی شمع و... یک تودهی سیاه که شبیه آشغال به نظر میرسد. این پشتهی سیاه دقیقاً کنار الکسیا به زنجیر کشیده شده است.
الکسیا هنگامی که دقیقتر نگاه میکند، حرکات خفیفی را در آن میبیند.
نفس میکشد! این توده، موجودی زنده با لباسهای ژندهی سیاه است.
«آهای تو، صدامو میشنـ-...»
موجودِ زنده تکان میخورد و به الکسیا نگاه میکند.
این موجود زنده یک هیولاست...!
الکسیا تا به حال چنین موجود لاغری ندیده بود. بهسختی میتوان چشمها، بینی و دهانش را در صورت ورمکردهاش تشخیص داد. بدنش تاب خورده و ورم کرده و دست راستش درازتر از پای الکسیاست؛ برعکس، دست چپش کوتاهتر و ضخیمتر از بدنِ الکسیاست و شکمش چنان باد کرده که گویی حامله است.
چنین هیولایی درست کنار الکسیا قرار داشت.
با اینکه هر چهار دست و پای الکسیا در غل و زنجیر بود، این هیولا تنها زنجیری به گردن داشت و اگر دست بلندش را دراز میکرد، میتوانست الکسیا را لمس کند.
الکسیا نفسش را حبس میکند و چشمانش را میدزدد تا هیولا را تحریک نکند.
امّا هیولا نگاهش را از او برنمیدارد. الکسیا میتواند سنگینی نگاه او را حس کند.
سکوتی طولانی به فضا حکمفرما میشود، گویی که زمان از حرکت ایستاده باشد؛ و ناگهان...
جرینگجرینگ.
صدای زنجیرها در فضا میپیچد.
الکسیا از گوشهی چشمش قایمکی نگاه میکند و میبیند که هیولا خم شده و سرش را روی زمین گذاشته و به خواب فرو رفته است. آهی از سر آسودگی میکشد.
چند لحظه بعد، درِ بزرگ فلزی باز میشود.
مردی لاغر با لباس آزمایشگاه وارد میشود. «بالاخره... بالاخره بهدست آوردمت.»
گونههایش استخوانی، چشمهایش گودافتاده و لبهایش ترکخوردهاند. چند تار مو روی پیشانیِ چرب و بدبویش چسبیدهاند.
الکسیا با خونسردی به مرد نگاه میکند.
«خون سلطنتی، خون سلطنتی، خون سلطنتی!»
خون سلطنتی.
مردِ سفیدپوش درحالیکه این عبارت را تکرار میکند، سرنگی که به یک دستگاه متّصل است را بیرون میکشد. به نظر میرسد قصد بیرونکشیدن خون او را داشته باشد. پزشکان دربار هم پیش از این چند بار این کار را انجام داده بودند، بنابراین الکسیا قصد و هدف مرد را درمییابد.
امّا نمیداند که چرا این مرد باید یک شاهدخت را بدزدد تا خونش را بهدست آورد.
الکسیا با خونسردی میپرسد: «میتونم چیزی بپرسم؟»
مرد با زمزمههایی نامفهوم پاسخ میدهد: «هننن، هننن؟»
«خون من رو برای چی میخوای؟»
«تـ- تـ- تو خونِ شیطان رو داری! از این خون استفاده میکنم تا شیطان رو توی این دوره و زمونه احیا کنم.»
«که اینطور. چه فکر بکری داریا.»
با اینکه الکسیا متوجّه نمیشود که این مرد راجعبه چه چیزی حرف میزند، امّا بهخوبی میفهمد که او کاملاً دیوانه است و احتمالاً توسّط فرقهای هدایت میشود.
«ولی خوب نیست که زیادی ازم خون بگیریا. من هنوز آمادگیِ مردن رو ندارم.»
«هیـ- هیح هیح... نـ- نگران نباش. من یه، یه عالمه خون ازت میخوام. پس هـ- هر روز میام تا جای ممکن خـ- خون بگیرم ازت.»
«خیلی هم عالی. یوروشکو اُنِگای شیماس.»
تا وقتی که به خونِ او نیاز داشته باشد، خطری جان الکسیا را تهدید نمیکند؛ به همین خاطر هم هست که مطیع باقی میماند و مقاومتی نمیکند. در حال حاضر، منتظرماندن برای گروه نجات، بهترین تصمیمی است که میتواند بگیرد.
«قـ- قـ- قرار نبود اوضاع اینطوری بشه. تـ- تقصیر اون اسکلاست که اینطوری شده.»
«اوهوم، منم از اسکلا خیلی بدم میاد.»
الکسیا سپس به مردی که روپوش سفید پوشیده خیره میشود و زیر لب ادامه میدهد: «چون سروکلهزدن باهاتون کلافهام میکنه.»
«اونا آ- آزمایشگاهمو خراب کردن. اوّل اون گـ- گریسِ آشغال شروعش کرد!»
«اوهوم، اون گریس آشغال شروعش کرد.»
«بعدش همینطور پشت سر هم اومدن و اومدن و اومدننننن! عهههههه!!!»
«آخِی، بمیرم الهی. حتماً کلّی سختی کشیدی طفلکی.»
«آره، آره خیلی سخت بود. چیـ... چیزی نمونده که تحقیقاتم به بار بیان! خیلی نزدیکم! خیلی نزدیک! امّا اگه نتونم به موقع تمومش کنم طرد میشمممم!!!»
«چقدر بد.»
«تف بهش! این بـ- بهدردنخور!»
مردِ سفیدپوش به سمت موجودی که زنجیر شده بود حمله میکند و با لگد به جان آن میافتد. با خشونت تمام، بارها به آن لگد میزند و آن را زیر پا له میکند، امّا موجودِ ترسناک فقط در خود میپیچد و عکسالعملی نشان نمیدهد.
«مگه نمیخواستی ازم خون بگیری؟»
«آخ، راست میگی. با خونِ تو... با خونِ تو میتونم به سرانجام برسم.»
«چه خوب!»
مردِ سفیدپوش، دستگاهش را آماده میکند و سرنگ را روی دست الکسیا میگذارد.
«با این... با این میتونم کارمو تموم کنم... ط- طرد نمیشم!»
«یه کاری کن خیلی درد نداشته باشه، میشه؟»
الکسیا در ذهنش اضافه کرد: یا اینکه میزنم دک و پوزتو میارم پائین.
سوزن وارد دستِ الکسیا میشود. الکسیا با خونسردیِ تمام به خونش که بهآرامی وارد محفظهی شیشهای میشود و آن را پر میکند مینگرد.
«هیحـ- هیحی هیح هیح.»
وقتی که شیشه پر میشود، مردِ سفیدپوش با علاقهی زیادی آن را در آغوش میگیرد و بهآرامی آن را از اتاق بیرون میبرد. بعد از بستهشدنِ درِ فلزی، الکسیا آه عمیقی میکشد.
*****
همهچیزو برای امروز آماده کردم.
دو روز بعد از اینکه آزادم کردن، توی خوابگاهم نشستهام و دارم از بین مجموعهی باارزشِ چیزهای خفنِ مخفیم، چیزایی رو که به دردم میخورن انتخاب میکنم.
این سیگارا... خیلی مناسب سنّ من نیستن. امّا این شراب انگور... یه بطریِ نایاب به ارزش نهصدهزار زنی از پوردکس[3] در جنوب غربیِ فرانسه. خودشه! همین برای امشب که ماه پشتِ ابراست عالیه. حالا باید بهترین گیلاسهام رو هم باهاش جفت کنم... این شیشههای بویتونی[4] هم ساختِ فرانسهان و 450000 زنی پاشون اِخ کردم! و البته این لامپِ آنتیک و اون نقّاشیِ معروفِ جیغ[5] رو هم باید بذارم روی دیوار... اینم از این! اوففف! عااااالیه.
وای، چقدر ذوق کردم.
بهخاطر اینا کلّی راهزن شکار کردم و روی چهار دست و پام برای اون سکّهها التماس کردم.
چند قطره اشکِ ذوق برای این دکوراسیون خفنی که با بهترین وسایل کلکسیونم چیدم میریزم. حالا فقط باید منتظرِ این دعوتنامهای بشم که فرستاده شده.
پس فعلا فقط صبر میکنم.
صبر میکنم.
صبر میکنم.
و صبر میکنم...
و... لحظهی موعود فرا میرسه.
لحظهای که دخترِ سیاهپوش پنجره رو باز میکنه و میاد داخل، من زیر لب زمزمه میکنم:
«زمان آن فرا رسیده است... امشب، سایهها بر دنیا حکمفرما میشوند...!»
بله، من همهچیزو برای امروز آماده کرده بودم...
*****
«زمان آن فرا رسیده است... امشب، سایهها بر دنیا حکمفرما میشوند...»
اینها جملاتی بودند که بتا بهمحض واردشدن به خوابگاهِ سایه شنید.
سایه روی صندلیای پشت به بتا نشسته و پاهایش را روی هم انداخته است و پشتش به نظر کاملاً بیدفاع میرسد؛ امّا بتا بهخوبی میداند که بین خودش و او یک دنیا فاصله است...
جام شرابی که در دست دارد زیر نورِ چراغِ آنتیک میدرخشد. حتّی برای بتا که کوچکترین شناختی از انواع مشروب ندارد هم مشخّص است که این شراب یکی از نایابترین و نادرترین شرابهای دنیاست.
بتا نهتنها از دیدن وسایل لاکچری که دورتادور اتاق هستند، بلکه از مشاهدهی نقّاشیِ دستنیافتنیِ جیغ هم شوکه میشود. این اثر هنری بینظیر قیمت ندارد! بتا برای لحظهای تصمیم گرفت که بپرسد چطور سایه این نقّاشی را بهدست آورده است، امّا پیش از اینکه بپرسد، با خود فکر کرد که سوالی بیخود است و منصرف شد.
او همهچیز را به دست میآورد؛ چون او سایه است.
به همین سادگی.
اتّفاقاً خیلی هم طبیعی است که سایه صاحب این نقاشی باشد. درواقع اگر هر چهار گوشهی جهان را هم بگردید، صاحبی مناسبتر از او برای این نقّاشی پیدا نمیشود!
بتا میگوید: «دنیای سایهها؛ امشب ابرها بر ماه سایه افکندهاند و همهچیز برای ما مهیاست.»
تاریک نیمنگاهی به بتا میاندازد و در سکوت شرابش را مینوشد.
«همهچیز مهیاست.»
«آها.»
او همهچیز را میداند. شاید هم لحن صدای همهچیزدانش این توهّم را ایجاد میکند. خب، در حقیقت هم او تقریباً هرچیزی که بتا قرار است بگوید را میداند.
امّا بتا بههرحال این سخنان را میگوید؛ چون ماموریت او اینطور ایجاب میکند.
«طبق دستورِ بانو آلفا، ما افرادمان را از کلّ منطقه فرا خواندیم و در پایتخت بسیج کردیم. در مجموع یکصدوچهارده نفر هستند.»
«صدوچهارده؟»
«...!»
خیلی کمه؟
با درنظرگرفتن قدرت جنگی باغ تاریک، بتا گمان میکرد که 114 عضو جدید از مقدار کافی هم بیشتر باشد.
امّا طولی نکشید که بتا متوجّه سوءتفاهمش شد.
به هر حال این 114 نفر فقط نقشهای کمرنگی داشتند و کمتر از 10 درصد از آنان لیاقت کافی را داشتند. ستارهی نمایش امشب خودِ سایه بود. از آنجا که کارِ بازیگرانِ دیگر این است که صحنه را برای نقش اصلی گرم کنند، پس 114 نفر خیلیخیلی کم بودند.
«مـ- متاسفـ-...!»
سایه سخن بتا را قطع کرد: «زاپاسها، هان...؟» امّا بتا معنیِ زاپاس را نمیدانست و نتوانست جوابی بدهد.
«بیخیالش، داشتم با خودم حرف میزدم.»
«متوجهم.»
بتا بیشتر از این جویای معنی کلمه نمیشود، زیرا سخنانِ او آنچنان معانی عمیقی دارند که در ذهن بتا نمیگنجند و بتا نه حق پرسیدن چیزی دارد و نه جرئت آن را.
با وجود این، بتا میخواهد روزی در کنار او و محرم اسرارش باشد. امّا تا رسیدن آن روز، این احساساتش را مخفی نگاه میدارد.
بتا به سخنگفتن ادامه میدهد: «استراتژی ما بر پایهی انجامدادن حملههای هماهنگ به کلّ مخفیگاههای فرقهی فنریر[6] در پایتخت، که از زیرمجموعههای فرقهی ابلیس است بنا شده. در همین زمان، به دنبال اثری از جادوی شاهدخت الکسیا میگردیم. بهمحض اینکه جای تقریبی ایشان را پیدا کردیم، برای نجاتشان اعزام میشویم.»
سایه فقط در سکوت سرش را تکان میدهد و بتا را به ادامهدادن تشویق میکند.
«گاما مسئول تاکتیکهای حمله است، بانو آلفا فرماندهی میدان نبرد را بر عهده دارند و من به ایشان کمک میکنم. اپسیلون نیروهای کمکی را رهبری میکند و دلتا کمین میزند و آغاز عملیاتمان را علامت میدهد. همهی سربازها...»
سایه دستش را بلند میکند و توضیحات پرجزئیات بتا را قطع میکند.
نامهای در دست سایه است.
درحالیکه آن را به سمت بتا پرتاب میکند، میگوید: «یه دعوتنامهست.»
بتا تکّه کاغذ را میگیرد و آن را میخواند.
«این...» از دیدن متن گستاخانهی آن متعجّب و خشمگین میشود.
«از طرف من از دلتا عذرخواهی کن... امّا این یکی کار خودمه.»
«بله. هرطور شما امر کنید.»
«با من بیا، بتا.» تاریک به سمت بتا میچرخد. «امشب دنیا متوجّه وجود ما میشه.»
بتا از اینکه میتواند شانهبهشانهی او بجنگد، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد.
*****
مکانی که در دعوتنامه نوشته شده بود، در اعماق جنگل و نزدیک به جایی که الکسیا ربوده شد قرار داشت. سایه درحالیکه یونیفرم مدرسهاش را پوشیده است به آن مکان نزدیک میشود؛ بتا نیز در فاصلهای ایمن در تاریکیها میخزد و پنهانی او را تعقیب میکند.
بعد از مدّت کوتاهی، سایه متوجّه دو حضورِ دیگر نیز میشود.
چیزی به سمت او پرت میشود که با یک دست در هوا آن را میگیرد و به آن نگاه میکند.
زمزمه میکند: «این... کفش الکسیاست؟»
و در همین زمان، دو مرد از درون سایههای درختان بیرون میآیند.
«هوی جوجه فکلی، کفش شاهدخت دست تو چیکار میکنه؟»
«آه~، و حالا اثر جادوی تو روی کفش مونده. تو آدمربایی، سید کاگهنو.»
هر دوی آنها زرهی انجمن شوالیهها را بر تن دارند. بیشک همان کسانی هستند که از او بازجویی میکردند.
«که اینطور، پس نقشهتون این بود.»
آن دو مرد با بیشرمی حرفهای سید را مسخره کردند.
«اگه زودتر وا میدادی مجبور نمیشدیم اینقدر به خودمون زحمت بدیم.»
«میتونستی بدون سختیکشیدن تمومش کنی.»
سپس شمشیرهایشان را کشیدند و گستاخانه به سید نزدیک شدند.
چقدر احمقانه... بتا نمیتوانست این میزان حماقت را در کلمات بگنجاند.
«خیلیخب، سید کاگهنو. تو به جرم ربودن شاهدخت بازداشتی.»
«تسلیم شو. با مقاومتکردن به هیچجا نمیرسی.»
یکی از آنها مغرورانه نیشخند میزند و شمشیرش را به سمت سید حرکت میدهد.
«ها؟»
ولی سید تیغهی شمشیر را با دو انگشت متوقف میکند و سپس در چشمبرهمزدنی، پای راستش از کنار گردن مرد رد میشود. به دنبال آن، خون از گردن مرد فوران میکند. یک خنجرِ سیاه از کفش سید بیرون زده است و خون از آن میچکد.
«آخخخ... عههحههه... اوق...!»
شوالیه گردنش را چنگ میزند و روی زمین میافتد. بهزودی خواهد مُرد.
«ای حرومزاده!»
همکار او با عصبانیت به سمت سید یورش میآورد، ولی حملهاش بسیار ساده و بیدقّت است. سید با کجکردن سرش جاخالی میدهد و در مقابل با لگد پاهای مرد را هدف قرار میدهد و آنها را از زانو به پائین قطع میکند.
مرد درحالیکه رانهای درحال خونریزیاش را چنگ میزند، فریاد میکشد: «آآآآآآخخخخخخخ!!! پا... پاهااام...!»
و سپس چهار دست و پا تقلا میکند تا از سید فاصله بگیرد.
«فکر نکن که این کارت بیجواب باقی میمونه الاغ! ا- اگه ما بمیریم، اوّل از همه به تو مشکوک میشن!»
سید فقط در سکوت و بهآرامی ردّ خونی که از مرد بهجا مانده است را میپیماید و به او نزدیکتر میشود.
شکارِ او درحالیکه بهشدّت خود را روی زمین میکشد، جیغ و داد میکند: «ایـ- ایح...! کارت تمومه...! تموم...!»
«وقتی که سپیده بزنه... جسد دوتا شوالیه رو پیدا میکنن.»
«آ-آره! فردا صبح دیگه کارت تمومه...!»
مرد ذرّهای جلو میرود و سید هم به دنبالش.
«امّا نمیخواد تو نگران باشی.»
در همین لحظه است که مرد متوجّه میشود که سید به پشت سر او رسیده است.
«هیع!»
پای راستِ سید مثل برق حرکت میکند.
«چونکه تا وقتی سپیده بزنه... همهچی تموم شده.»
سر مرد به هوا پرت میشود و بارانی از خون بر سر سید که به سمت بتا میچرخد باریدن میگیرد. امّا سید دیگر آنجا نیست...
بهجای او سایه قرار دارد که از سر تا پا در رنگ سیاه پوشیده شده است. با لباس و چکمههای نوکمدادی، به همراه کاتانای سیاه و شنلی که در باد تاب میخورد. باشلقش تا جلوی پیشانیاش امتداد دارد و نیمهی بالای صورتش را میپوشاند. فقط نیمهی پائین صورتش هویداست. گویی که یک نقاب جادویی پوشیده باشد، تنها قسمتهای مشخص صورتش، دهانِ او و چشمان سرخی هستند که در تاریکی برق میزنند.
بتا که مدهوش این صحنهی دلربا از محبوبش شده است، سریعاً خودش را جمع و جور میکند و دفترچهای کوچک از بین سینههایش بیرون میآورد که روی آن نوشته شده است سایهنامه. با حرکات نرم مدادش، یک طرح از سایه میکشد و سپس خاطرات آن روزش از ارباب سایه را مینویسد. همهی اینها در کمتر از پنج ثانیه...
این طراحیها و نوشتهها را در سرتاسر دیوارهای اتاقِ خواب بتا میتوان یافت. هرشب قبل از خواب، نوشتن یک نوشتهی جدید راجعبه ارباب سایه یکی از بزرگترین سرگرمیهای اوست.
صدای غرّش انفجاری از فاصلهی دور رشتهی افکار بتا را پاره میکند.
«دلتائه، ها؟ جای خوبش شروع شده. بزن بریم، بتا.»
«بـ- بله ارباب!»
بتا دفترچهاش را درون شکاف سینهاش بازمیگرداند و به دنبال سایه حرکت میکند. البته که سایه هیچچیز راجعبه این شاهکار ادبیِ بتا نمیداند...
*****
«هیع... تو دیگه کی هستی؟ مگه ما چه هیزم تری بهت فروختیم؟!»
دریایی از خون.
یک مرد در میان دریایی از خون فریاد میزد.
او درنزده وارد شده بود. بدون هیچ اخطاری و بدون هیچ توضیحی، ناگهانی دیوار را شکسته و وارد شده و همه را قتلعام کرده بود.
و اینک، فرد دیگری نیز قربانیِ کاتانای سیاه او میشود.
هیچکس نمیخواست با او بجنگد. همهی افراد فقط میخواستند فرار کنند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند، ولی تنها راه خروج پشت سر او قرار داشت.
«مگه ما چه کار بدی در حقّت کردیم آخه؟! هیچی!»
او به سمت مرد میچرخد و با صدای وحشتناکی قهقهه میزند.
«هیـــع...!»
حتّی با اینکه چهرهی او پشت نقاب سیاهی پنهان شده است، مرد بهخوبی میتواند وحشیگری را در خندههایش حس کند.
مرد فریاد میکشد: «کـ- کمک...!»
بدنش از بالای سر تا بین دو پایش نصف میشود. نیمههای بدنش به چپ و راست میافتند و خون از آنها فوران میکند.
او بهنرمی در میان باران خون میایستد و حمام خون میکند. شاید او ظاهر یک زن را داشته باشد، ولی قطعاً خودِ اهریمن است!
وقتی که او متوجّه میشود تنها چند نفر زنده ماندهاند، اسلحهاش را بلند میکند. نه فقط به معنای مجازیِ آن، بلکه اسلحهاش واقعاً بلند میشود؛ آنقدر بلند که به دیوار میرسد.
سپس با یک چرخش قدرتمندِ کاتانا...
«تو رو خدا!!!»
...ساختمان و تمام چیزهای درون آن را میبُرَد.
*****
«پس شروع شد.»
از بالای یک برج ساعت، الف جذّابی نابودی کامل یک ساختمان را تماشا میکند که مانند بنایی بر آب فرو میریزد و غرق میشود. زلف طلایی او در باد تاب میخورد و در تاریکیِ شب میدرخشد.
آه میکشد و سرش را تکان میدهد: «آه، دلتا... این دختر همیشه زیادهروی میکند.»
امّا کاریست که شده. آلفا از بالای برج به پایتخت نگاه میکند.
تمام پایتخت دیوانهوار به تلاطم میافتد. همهچیز طبق نقشه شروع شده است و بیشتر توجّهات به سمت دلتا جلب شده است که ساختمانی را تکّهتکّه کرده است.
«باید اقرار کنم که دلتا کار بقیهی ما را راحتتر کرد...»
اگر از قربانیان بیگناه صرفنظر میشد، کار دلتا بینقص بود.
آلفا زمزمهکرد: «کمکم وقتش رسیده است که من هم دستبهکار بشوم.»
سپس چهرهاش را پشتِ نقابِ سیاهش مخفی کرد.
*****
بیرون خبرهایی هست.
الکسیا برای اوّلین بار در چند ساعت گذشته، چشمانش را میگشاید.
تنها کسانی که وارد این اتاق میشوند، خدمتکار زنیست که به او رسیدگی میکند و آن مردی که لباس آزمایشگاه میپوشد. برای همین الکسیا کاری ندارد بهجز چرتزدن درحالیکه دست و پاهایش در غل و زنجیرند. الکسیا و آن موجودی که در اتاق است، با یکدیگر بهخوبی کنار آمدهاند و هیچکدام دیگری را اذیت نمیکنند. سروصدا شدیدتر میشود که حاکی از آن است که نوعی تعرض به این مکان صورت گرفته است.
الکسیا با تصوّر اینکه برای نجات او آمدهاند، لبخندی بر لبش مینشیند.
بدون دلیل خاصی زیرلب میگوید: «یعنی میشه یههو دیوارو بشکنن و وارد بشن؟»
احتمالاً استرس بر او غالب شده است و حتّی با اینکه میداند این کارش بیهوده است، دست و پاهایش را تکان میدهد و صدای جیرینگجیرینگ زنجیرها را در میآورد.
«شرمنده، بیدارت کردم.»
موجودی که کنار اوست سرش را بالا میآورد.
«ولی بهتره بیدار بمونی، قضیه داره جالب میشه.»
الکسیا با اینکه میداند او پاسخی نخواهد داد، ولی با او حرف میزند. کسالت تاثیرات عجیبی روی ذهن میگذارد!
طولی نمیکشد که صدای چرخش کلید در قفلِ در، بهصورت دلهرهآوری در فضا میپیچد.
«تف! تف! تف!!!»
مردی که لباس آزمایشگاه به تن میکند، با عجله وارد اتاق میشود.
«روز شما هم به خیر!»
«خیلی نـ- نزدیک بودم! نزدیک!!!» مرد، الکسیا را که کاملاً از این وضعیت لذّت میبرد نادیده میگیرد. «اون حرومزادهها... اونا اینجان! اومدن سراغ من! کارم تمومه! تمومه...!»
الکسیا میگوید: «تسلیم شو. مقاومتکردن بیهودهست. اگه الان دست و پام رو باز کنی، ازشون میخوام که عفوت کنن.»
سپس بهآرامی اضافه میکند: «امّا تضمین نمیکنم.»
«ا- این وحشیا نمیذارن من قسر در برم...! هـ- همه رو از دم تیغ میگذرونن! همه رو!!!»
«انجمن شوالیهها کسی رو بدون دلیل نمیکشن. اگه مقاومت نکنی جونت رو میبخشن.»
آره جون عمّم! الکسیا در ذهنش میخندد.
«انجمن شوالیهها؟ اونا به یه ورمم نیستن! بـ- بهت میگم ا- این شیاطین دارن همه رو میکشن!!!»
«پس منظورت انجمن شوالیهها نبود؟...»
پس کیان؟ الکسیا شخص دیگری به ذهنش نمیرسد، امّا بههرحال، این مرد بالاخانهاش را اجاره داده است و شاید پرت و پلا میگوید.
«به هر حال اینجا دیگه آخر خطه. بیخیال شو.»
«نه، نه، نه، نه، نه!!! نـ- نه تا وقتی که تمومش کنم!!!» مرد به سر و صورتش چنگ میزند و چشمان خونافتادهاش را به سمت موجود میچرخاند. «یـ- یه نمونه اوّلیّه ساختم. ا- اگه ازش استفاده کنم، حتّی یـ- یه آشغالی مثل تو هم شاید بهدرد بخوره.»
دستگاهی که سرنگ دارد را به سمت بازوی موجود دراز میکند.
الکسیا با لحنی خشک و جدّی هشدار میدهد: «به نظرم نباید این کارو بکنی، اصلاً احساسی خوبی به این کارت ندارم.»
امّا مرد الکسیا را نادیده میگیرد و سوزن را وارد دست موجود میکند و مایعی ناشناخته را به آن تزریق مینماید.
«نظاره کن! من بخشی از ابلیس رو نشونت میدم!»
«آها، چه خفن.»
موجود پیچ و تاب میخورد و عضلاتش در مقابل چشمهای الکسیا باد میکنند و برآمده میشوند و حتّی استخوانهایش بزرگ و دراز میشوند. دست راستش که دراز و ضخیم بود، به شکلی نامیمون و بدشگون تغییر شکل میدهد. ناخنهایش به بلندیِ پاهای یک آدم و بسیار تیز میشوند. هرچند دست چپش تغییری نمیکند و به همان شکلی که بود، چسبیده به بدنش باقی میماند.
هیولا نعرهی بلندی کشید.
«بـ- بینظیره! فوقالعادهست!»
«خب یهکم... غافلگیرکنندهست.»
امّا زنجیرها نمیتوانند رشد ممتدِ هیولا را تاب آورند و پاره میشوند.
«بهت که گفته بودم فکر بدیه.»
شپلق...
مردی که روپوش سفید داشت قبل از لهشدن توسّط دست راست هیولا، حتّی فرصت نکرد که جیغ بکشد.
«خب، خب.»
الکسیا و هیولا چشمدرچشم میشوند.
الکسیا به دقّت حرکات هیولا را زیر نظر میگیرد. با اینکه هر چهار دست و پایش در غل و زنجیرند، نمیتواند زیاد حرکت کند؛ ولی کاملاً هم بیچاره نیست. بهعلاوه، نمیتواند بپذیرد که عوارض اشتباهاتِ یک احمق او را به کشتن بدهند.
هیولا دست راستش را به سمت الکسیا پرتاب میکند.
الکسیا بدنش را کش میدهد و تا جایی که بدنش اجازه میدهد از سر راه حمله کنار میرود. تا وقتی که زخم کاری بر ندارد، شاید زنده بماند...
«... ها؟!»
دستِ هیولا از کنار الکسیا میگذرد و به ستونهای پشت سر الکسیا برخورد میکند و آنها را پودر میکند. الکسیا بهخاطر موج حاصل از برخورد به گوشهی دیوار پرت میشود و از درد به خود میپیچد.
«اوخ...!»
امّا هیچکدام از استخوانهایش نشکستهاند و هیچ زخمی هم برنداشته است و هنوز میتواند حرکت کند. بعد از چککردن تمام بدنش، بلافاصله روی پاهایش میایستد.
امّا هیولا ستونها را شکسته، دیوار را خراب کرده و سپس رفته است...
«اون الان... منو نجات داد؟...»
حتّی اگر بدنش را جابهجا نمیکرد هم ضربهی هیولا به او نمیخورد. یعنی... نه، امکان ندارد. شاید ضربهاش خطا رفته باشد.
«خب، حالا هرچی.»
الکسیا خم میشود و کلیدها را از جیب مرد برمیدارد و زنجیرهای مهر جادو را از دست و پایش میگشاید. با اینکار، جادو در بدنش فوران میکند. بدنش را کش میدهد تا گرم کند، سپس به سمت همان دیواری میدود که هیولا خراب کرده است.
یک راهروی دراز و خالی روبهرویش ظاهر میشود. اجساد پایمالشدهی سربازان بر روی زمین افتادهاند.
«با اجازه اینو قرض میگیرم.»
الکسیا شمشیری از نقرهی الفها را از روی جنازهای برمیدارد. چیز دندانگیری نیست، ولی کفش کهنه در بیابان نعمت است!
پس از پیمودنِ راهرو و پیچیدن در انتهای آن، با کسی مواجه میشود.
«نمیتونم اجازه بدم به تنهایی اینجا رو ترک کنید.»
چشمهای الکسیا از ترس گشاد میشوند. «تـ- تو! چرا تو اینجایی؟...»
امتیازِ تجربه (experience point) که توی بازیهای نقشآفرینی با انجامدادن ماموریتها بهدست میارید و میتونید باهاش قابلیتهای شخصیتتون رو ارتقا بدید. Maquess Zenon Pordeaux Buitton The Scream اثر Munch[6]. Fenrir: در افسانههای اسکاندیناوی، گرگ بزرگ لوکی بوده.
کتابهای تصادفی

