عالیجناب مقتدر در سایه ها
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اینجا چه خبره؟
ایریس با تمام سرعت در پایتخت که تاریکیِ شب بر آن حکمفرماست حرکت میکند و موهای سرخِ براقش پشت سرش موج برمیدارد.
به او خبر داده بودند که یک ساختمان نابود شده است. در ابتدا فکر کرد که اشتباه شنیده است، امّا همینطور که در شهر میدوید، سربازانش پشت سر هم گزارش دریافت میکردند.
تعداد زیادی تهاجم در پایتخت بهطور همزمان در حال انجام بود.
این چیز سختی برای فهمیدن نبود، ولی چیزی که ایریس نمیفهمید، دلیل این ماجرا بود. هیچ ارتباطی بین مکانهای تحت حمله نبود. تجارتخانهها، انبارها، رستورانها، خانههای اشراف... این تهاجمها باید از پیش طراحی شده باشند، امّا به چه هدفی؟
بههرحال این حقیقت که پایتخت میلرزد تغییری نمیکند.
تمامی اعضای انجمن شوالیهها به نقاط اضطراری اعزام شدهاند و تخلیهی افراد مهم از شهر در حال انجام است. حتّی با اینکه دیروقت است، تعداد زیادی از مردم از پنجرههای خود در حال تماشای بیرون هستند و بسیاری نیز از سر کنجکاوی به مکانهای موردحمله نزدیک میشوند.
ایریس به حرکت به سمت ساختمانِ نابودشده ادامه میدهد و سر هر شهروندی که میبیند داد میزند و به او میگوید تا به خانهاش بازگردد.
امکان ندارد این یک حادثهی معمولی باشد؛ چیز خیلی عجیبی در حال رخدادن است.
ایریس این را بهخوبی حس میکند.
ناگهان صدای جیغ بلندی به گوش ایریس میرسد.
«هـ- هیولا!!! کمک...!»
این صدای یک شوالیه است و خیلی هم دور نیست. ایریس مسیرش را تغییر میدهد و به سمت صدا میرود. وقتی از جنب یک کوچه به سمت خیابان میپیچد، هیولا را میبیند.
یک هیولای گنده و بیریخت.
با یک چرخش بزرگ، پنجههای خونآلودِ روی دست راست هیولا، شوالیهها را به چند تکّه گوشتِ بیجان تبدیل میکند.
«این دیگه چیه؟» ایریس درحالیکه به سمت آن حمله میکند، فریاد میزند: «عقب بایستید!»
با یک حرکت نرم و روان، شمشیرِ آختهاش برای لحظهی کوتاهی در تاریکی برق میزند و هیولا را میشکافد.
هیولا کاملاً نصف میشود.
ایریس، بدن عظیم هیولا را با یک ضربت نابود میکند.
ایریس به سمت شوالیهها برمیگردد و نگاهش را از هیولا که در حال سقوطکردن روی زمین است باز میگرداند: «زخمی شدید؟»
«شاهدخت ایریس، شما نجاتمون دادید!»
«همونطور که از پرنسس انتظار میرفت! هیولا رو با یه ضربه ناکار کرد!»
شوالیهها زخمی نشدهاند. تقریباً تمام سربازان سالماند؛ خب، حداقل تمام آنهایی که هنوز زنده ماندهاند.
«هیولا هشت نفر از افرادمان را کشت.»
با یک ضربه تمام آنها را کشت.
ایریس به جنازههای دهشتناک نگاه میکند و چشمانِ شرابیرنگش، در غم و اندوه میلرزند.
«جنازهها رو جمع کنید و عقبنشینی کنید. به معاون خبر بدید که...»
ناگهان یکی از شوالیهها فریاد میکشد: «شاهدخت ایریس!»
این شوالیه به پشت سر ایریس اشاره میکند و بقیهی شوالیهها نیز سعی دارند حرف بزنند.
«چی...؟!»
ایریس بهسرعت میچرخد و بدون تأمل حمله میکند.
شمشیرش با دستِ راستِ هیولا برخورد میکند.
«کح...!»
برای دمی کوتاه، به نظر میرسد که ایریس در حال شکستخوردن است، ولی وقتی مقدار عظیمی از جادو را آزاد میکند، بهراحتی دستِ قدرتمندِ هیولا را پس میزند. سپس به پهلوی هیولا شیرجه میزند و پایش را قطع میکند، سپس دوباره به عقب میجهد و از ضدحملهی او جاخالی میدهد.
در همان لحظه، هیولا با دست راستش به جایی که ایریس آنجا ایستاده بود حمله میکند و چند تار موی او را قطع میکند.
«این قدرت احیاست؟...»
اثر حملهی اوّلیهی او کاملاً محو شده است و زخم پایش نیز در حال ترمیم است.
«مسخرهست... چطوری میتونه بعد از اینکه شاهدخت ایریس نصفش کرد دوباره خودش رو احیا کنه؟...»
«امکان نداره...»
ایریس حملهی بعدیِ هیولا را دفاع میکند و به سمت شوالیههای لرزان فریاد میزند: «عقب بایستید!»
حرکات هیولا سریع، قدرتمند و سنگین، امّا نامطلوباند.
«بالاخره فقط یه هیولایی.»
ایریس بیرحمانه حمله میکند؛ دست هیولا را تکّهتکّه میکند، پایش را قطع میکند و سرش را از تنش جدا میکند. حملههای بیشماری به سمت هیولا سرازیر میشوند. گویی که ایریس قصد تمسخر او را داشته باشد: اگه میتونی حالا خودتو احیا کن.
ایریس به هیولا امانِ مقابله نمیدهد؛ تنها کسی که حمله میکند، خودش است.
«هنوزم داره احیا میشه؟»
امّا هیولا زنده میماند. ایریس در لحظهی آخر حملهی او را دفاع میکند. هیولا دوباره شکل خودش را به دست میآورد و ایریس را با دست راستش به عقب پرتاب میکند.
بعد به سمت آسمانِ شب نعره میکشد.
گویی در جواب، باران از آسمانِ بیماهِ شب باریدن میگیرد. ابتدا نمنم، امّا سریعاً به حالتی سیلآسا در میآید. وقتی که قطرات باران به خونِ هیولا برخورد میکنند، تبخیر میشوند و بخار سفیدرنگی شکل میگیرد.
«ممکنه یهخرده طول بکشه...»
ایریس قامتش را راست میکند و برای یک مبارزهی طولانی آماده میشود.
اصلاً احتمال باختن هم نمیدهد. حتّی حالا نیز فکر شکست به مخیّلهاش رسوخ نمیکند. فقط به نظرش میرسد که این مبارزه، زمان بیشتری میطلبد.
ایریس شمشیرش را آماده میکند. وقتی هیولا احیا میشود، به سمتش یورش میبرد.
در لحظهی بعد، صدای صفیری شنیده میشود و شمشیر ایریس از دستش خارج میشود و دردی حاصل از ضربه، در بازوی ایریس میدود.
ایریس بدون توجّه به این حقیقت که شمشیر نازنینش را از دست داده، به مزاحم خیره میشود. مزاحم نیز متقابلاً به او خیره میشود.
به همدیگر زل میزنند. اوّلین کسی که سکوت را میشکند، مزاحمِ تازهوارد است: «نمیتوانی درد و رنج او را ببینی؟»
مهمانِ ناخوانده، دختری در لباسِ سیاه است. ایریس نمیتواند چهرهاش را ببیند، امّا صدایش به دختری جوان میخورد.
ایریس محتاطانه هم هیولا و هم مزاحم را زیر نظر میگیرد.
«تو کی هستی؟»
«آلفا.» بعد از گفتن همین یک کلمه، دختر گویی که علاقهاش به ادامهی مکالمه را از دست داده باشد، رویش را از ایریس برمیگرداند.
«صبر کن، میخوای چیکار کنی؟ اگه نقشه داری که با انجمن شوالیهها در بیفتی، ما هم بهت رحم نمیکنیم...»
آلفا با خندهای تمسخرآمیز، سخن ایریس را قطع میکند: «در بیفتم؟...» و بدون برگشتن به راهش ادامه میدهد.
«به چی میخندی؟»
«در افتادن... شاهدخت مسخرهترین جوک جهان را گفتند. در افتادن با یک نادان غیرمنطقی است.»
«جانم؟!» ایریس جادوی زیادی را رها میکند که موج بزرگی را ایجاد میکند که حتّی باران را پس میزند و باد زیادی تولید میکند.
امّا آلفا حتّی به او نگاه هم نمیکند. بدون توجّه به او، سر جایش میایستد و هنوز پشتش به ایریس است.
قبل از حرکتکردن به سمت هیولا میگوید: «نقشت را بهعنوان یک بیننده ایفا کن و فقط به صحنه نظاره کن. بینندهها نباید روی صحنه بیایند.»
از پشت سر خیلی موقر و آرام به نظر میرسد. گویی که هیچ اهمیتی به ایریس نمیدهد.
«گفتی من یه بینندهام؟!» ایریس انگشتانش را مشت میکند و به آلفا خیره میشود.
«طفلک، حتماً کلّی درد داری.» آلفا درحالیکه به سمت هیولا میرود ادامه میدهد: «دیگر دردی نخواهی داشت، ناراحتیای نخواهی داشت.»
آلفا شمشیر سیاهش را بیشتر از طول بدن خودش دراز میکند.
«دیگر نیازی نیست گریه کنی.»
بعد، با یک قدم رو به جلو، هیولا را دو نیم میکند.
هیچکس مهلتِ واکنشنشاندادن ندارد.
ایریس و هیولا فقط میتوانند نصفشدنِ او توسّط آلفا را تماشا کنند. همهچیز خیلی عادی بود. هیچ عطشِ خونی وجود نداشت؛ گویی که این تنها راهحل منطقی برای پایاندادن به این درد و رنج باشد...
بدنِ عظیمِ هیولا روی زمین میافتد و بخاری سفید از پوستش بلند میشود و کمکم کوچک میشود، تا به اندازهی یک دختر کوچک در میآید. یک خنجر هم از دست چپش میافتد.
یک گوهر سرخ درونش جاسازی شده و حکاکیای روی قبضهاش نقش بسته: تقدیم به دختر عزیزم، میلیا.
«دعا میکنم که... در زندگی بعدیات خوشبخت باشی.»
پس از گفتن آن، آلفا در بخارِ سفید محو میشود.
صدای صاعقهای از دوردست به گوش میرسد. ایریس سر جای خود خشکش زده است. قطرات باران روی موهایش سُر میخورند و بر چهرهاش میریزند.
چهار ستون بدنش میلرزند، امّا نمیداند چرا.
ایریس زمزمه میکند: «الکسیا...» ایریس حس میکند که خواهر کوچکش در وسط این هرجومرجها است و این دلشوره باعث میشود به حرکت در بیاید.
«الکسیا، لطفاً سالم باش...»
ایریس شمشیرش را برمیدارد و شروع به دویدن میکند. طوفان میتوفد و باران میبارد.
*****
«تـ- تو اینجا چیکار میکنی؟»
وقتی الکسیا از انتهای راهرو میپیچد، یک چهرهی آشنا را ملاقات میکند.
«خب اینجا مقر منه. من کسیام که هزاران زِنی روی اون مرد سرمایهگذاری کرده بودم. قضیه از این قراره.»
اعتمادبهنفس از پوزخندِ کشیده و چهرهی بیباک بلوندش میبارد. این مربّی زِنون است!
«خیلی هم عالی. همیشه ته دلم میدونستم که بالاخونهات تعطیله، مرسی که ثابت کردی اشتباه نمیکنم.»
الکسیا دو قدم به عقب میرود. یک راهپلّه پشت سر زنون وجود دارد و گویا تنها راه خروج هم همان است.
«هه، هرچی دوست داری بگو. تا وقتی خونت رو داشته باشم، اشکالی نداره.»
«اینجا همه فقط و فقط از خون حرف میزنن. نکنه یه جور مرکز تحقیقاتی برای خونآشامهاست؟»
«کمابیش میشه اینطوری گفت.»
«نمیخواد توضیح بدی اصلاً. علاقهای به موضوعات اسرارآمیز ندارم.»
«منم همین فکرو میکردم.»
«مطمئنم که خودتم میدونی، امّا انجمن شوالیهها بهزودی میرسن. دیگه کارت تمومه.»
«کارم تمومه؟ دقیقاً چهجوری کارم تمومه؟» زنون همچنان پوزخند میزند.
«از عناوین و اعتباراتت خلع میشی و به مرگ محکوم میشی. خودم با خوشحالی گیوتین رو میفرستم بیخ گردنت!»
«اشتباه کردی دیگه. من و تو با هم از طریق یه مسیر مخفی فرار میکنیم.»
«چه پیشنهاد رمانتیکی. حیف که ازت متنفرم.»
«ولی با من میای. با تحقیقات من و خونِ تو، میتونم صندلی دوازدهم توی میزگرد رو به دست بیارم. فرق بین این مقام و یه مقام آشغال بیارزش مثل "مربّی شمشیرزنی" مثل فرق زمین تا آسمونه!»
«میزگرد؟ تو و دوستای دیوونهات به گروهتون میگید میزگرد؟»
«شوالیههای میزگرد یه اجتماع از دوازده شوالیهی برتر توی آیین منه. اگه بتونم عضوی ازشون بشم، برام اعتبار، غرور و اقبالی رو به همراه داره که فکرشم نمیتونی بکنی. اونا همین الانش هم قدرتمو قبول دارن. تنها چیزی که کم دارم، تجربهست. امّا تحقیقاتم روی خونِ تو، اونم ردیف میکنه.»
زِنون دستهایش را با حالتی رویایی باز میکند و میخندد.
الکسیا میگوید: «خب به چپم. من فقط از اینهمه صحبت راجعبه خون خسته شدم دیگه.»
«من بهشخصه شاهدخت ایریس رو ترجیح میدادم، ولی انگار مجبورم با خون تو سر کنم.»
«مثل سگ میکشمت.»
«آخ، ببخشید. یادم نبود از اینکه با خواهرت مقایسه بشی چقدر بدت میاد.»
«...!»
یک چرخش نیرومندِ شمشیرِ الکسیا، آغازگر نبرد آنهاست. الکسیا مستقیماً زیر گلوی زنون را نشانه میگیرد.
«ووه، چقدر ترسناک!» زنون در لحظهی آخر از ضربهی الکسیا جاخالی میدهد و حملهی بعدی را نیز دفاع میکند.
از برخورد دو شمشیر، جرقههایی در هوا تولید میشوند.
اگر کسی تنها از روی رقص شمشیرهای دو مبارز در طول زدوخورد قضاوت میکرد، گویی دو نفر با هم برابر بودند.
امّا حالت دو مبارز با هم فرق داشت؛ الکسیا خشمگینانه شمشیر میزد، درحالیکه زنون خونسردانه پوزخند بر لب داشت.
و مطمئناً، کسی که در وضع نامساعدتری قرار دارد الکسیا است. الکسیا زبانش را گاز میگیرد و با ناامیدی عقبنشینی میکند.
«به نظر میرسه از آخرین باری که دیدمت، جنس شمشیرت بنجلتر شده!»
زنون شمشیر الکسیا را هیچ میپندارد. الکسیا با نگاهی دلخور به شمشیرش نگاه میکند. مبارزه تازه شروع شده است، ولی شمشیرش پر از ترک و شکستگی شده است.
«اساتید بزرگ سلاحشون رو انتخاب نمیکنن.» الکسیا سپس زباندرازی کرد و حالت مبارزه گرفت.
«راست میگی. در مورد اساتید بزرگ صادقه.» زنون پوزخند میزند. «امّا تو یه مبارز سطح متوسطی. بهعنوان یه مربی شمشیرزنی، این موضوعو تضمین میکنم.»
الکسیا واضحاً چهرهاش را در هم میکشد. برای لحظهای، به نظر میرسد که نیازش برای گریستن توسّط خشمی خالص محو شده است.
«خوب نگاه کن. بعدش بگو ببینم هنوزم فکر میکنی سطح متوسطم یا نه.»
سپس با نهایت جادویی که میتواند مهار کند، به سمت زنون یورش میبرد.
الکسیا بهخوبی میداند که به اندازهی کافی برای شکستدادن زنون قوی نیست و سلاح بنجلش زیاد دوام نمیآورد. امّا الکسیا تمام آن روزهایی که بهسختی تمرین میکرد، سرش را زیر برف نکرده بود. در طول تلاشهایش برای قدرتمندشدن به اندازهی خواهرش، استعدادهای خودش را کشف کرده و برای شکوفاکردن آنها زحمت کشیده بود. هیچکس به اندازهی او شمشیربازیِ خواهرش را از نزدیک ندیده بود؛ به همین علّت است که الکسیا میتواند تمام حرکات ایریس را دقیق و عیناً به یاد آورد.
به همین دلیل است که تکرارکردن آنها برای او آسان است.
«هیاااااااه!!!»
این ضربه واقعاً مثل یکی از حملههای خواهرش است.
«...!»
برای نخستین بار، پوزخندِ زنون روی چهرهاش میماسد و او نیز مجبور میشود که سلاحش را با جادو تقویت کند.
سلاحهایشان در کشمکشی خشن با یکدیگر برخورد میکنند.
به نظر میرسد با یکدیگر برابرند...
نه.
الکسیا اندکی قویتر است.
خراش کوچکی روی گونهی زنون میافتد. زنون با چهرهای متعجّب گونهاش را با انگشتش لمس میکند و به سرخیِ آن نگاه میکند.
«متحیّرم کردی.»
معنایی استعاری و کنایی پشت کلمات زنون وجود ندارد.
«روحمم خبر نداشت که تمام این مدّت داری قدرت واقعیت رو مخفی میکنی.»
زنون انگشتش را میچرخاند و از زوایای مختلف به آن نگاه میکند. گویی که تلاش کند رنگ خون خودش را تایید کند.
«کاری میکنم از دستکمگرفتنم پشیمون بشی.»
«هع.» زنون میخندد. «درسته که من متحیّر شدم، امّا تو فقط یه تقلیدکاری. هنوز خیلی مونده که بتونی مثل اصلش بشی.» و سپس سرش را تکان میدهد.
«خیلی رو اعصابی.»
«از اونجایی که داریم راجعبه قدرت حرف میزنیم، بذار منم یه خرده جدّی بشم.»
زنون سپس شمشیرش را بالا آورد.
«...!»
هوای اطراف آنها عوض میشود و جادوی زنون شکلی تیزتر و متراکمتر به خود میگیرد.
«بذار یه چیزی رو بهت بگم؛ من تا حالا هیچوقت قدرت واقعیم رو به یه خارجی[1] نشون ندادم. الان میخوام مهارت واقعی یه شمشیرزن رو بهت نشون بدم... مهارت واقعی یه عضو آیندهی میزگرد!»
هوای اطراف آنها میلرزد.
«این...»
سطح قدرت زنون کاملاً با قبل فرق کرده است.
الکسیا تا به حال حملهای ندیده است که اینقدر قدرتِ جادویی پشتش باشد. تفاوت در سطح مهارتهایشان به اندازهی یک نابغه و یک آدم عادی است... حتّی شاید حالا با خواهر بزرگتر الکسیا هم در یک سطح باشد.
الکسیا هیچ قصدی برای دفاع از خودش در مقابل تیغهی پرقدرتِ شمشیری که به سمتش میآید ندارد.
حاصل سالها تمرین و ریاضتش این است که بدنش بهطور ناخودآگاه واکنش نشان میدهد.
ولی هیچ خبری از برخورد نیست.
شمشیرهایشان به هم میرسند... و شمشیرِ الکسیا پودر میشود.
الکسیا حس میکند که دارد از دوردست به تکّههای نقرهی الف نگاه میکند که در هوا میرقصند و از کنار او میگذرند. جایی بسیار دور...
الکسیا خاطرات کودکیاش را به یاد میآورد. زمانی که تمرینکردن با شمشیر برایش لذّتبخش بود و خواهرش همیشه کنارش بود. ولی این یک خاطرهی خیلی قدیمی است که باید مدّتها پیش فراموش میشد.
«هیچوقت به خوبیِ خواهرت نمیشی.»
یک قطره اشک از چشمهای الکسیا میچکد.
«حالا باهام بیا.»
قبضهی شمشیر از دست الکسیا سر میخورد و با صدای خشک و زنگداری به زمین برخورد میکند.
تق، تق.
صدایی از راهپلّهی پشت سر زنون شنیده میشود.
تق، تق، تق.
یک نفر از پلهها در حال پایینآمدن است.
تق، تق، تق، تق.
وقتی که صدا قطع میشود، مردی با لباس سیاه برّاق در مقابل آنها میایستد. باشلقش را روی سرش کشیده است و نقاب یک ساحر را بر چهره دارد.
مرد بهآرامی قدم میزند و در یک قدمیِ محدودهی حملهی زنون میایستد.
«مردی ملبس به سیاهی... پس تو همون سگ شکاری هستی که جرئت کرده فرقه رو گاز بگیره.» چشمان زنون وقتی به متجاوز نگاه میکند، برق میزنند.
«نام من سایه است. من در تاریکیها میخزم و سایهها را شکار میکنم...» صدایش به تاریکی و عمقِ یک چاه است.
«که اینطور. به نظر میرسه بعد از نابودکردن مقرهای کوچکتر ما اعتمادبهنفس کاذب گرفتی، امّا تا حالا حتّی یکی از مبارزهای اصلیمون رو هم شکست ندادی. تو فقط یه بزدلی که میره سراغ آدمای بیارزش!»
به نظر میرسد کسی که خودش را سایه مینامد، دشمنِ زنون باشد. این برای الکسیا خبر خوبی است. هرچند، به نظر نمیرسد که متحدّ الکسیا نیز باشد.
«اینکه کجا بروم و چه کسی را شکار کنم، تفاوتی ندارد؛ نتیجه همان است.»
«متاسفانه، نتیجه همون نیست! یکی از نیروهای اصلی فرقه اینجاست. سرنوشت تو اینه که امروز من شکارت کنم.»
زنون شمشیرش را به سمت سایه میگیرد.
«من زنون گریفی هستم، کسی که صندلیِ دوازدهم میزگرد رو پر میکنه. گرفتن زندگیِ تو هم تبدیل به یکی از دستاوردهام میشه!»
سپس زنون حملهای سهمگین به سمت سایه انجام داد.
امّا سایه ناپدید شد و زنون تنها هوا را بُرید.
«چـ...؟!»
لحظهای بعد، سایه پشت سر زنون پدیدار شد.
زنون نمیتوانست تکان بخورد.
زنون گذرِ زمان را فراموش کرده بود و شمشیرش را و حتّی نفسش را نگاه داشته بود و تمام تمرکزش را روی مردی که پشت سرش ایستاده بود جمع کرده بود.
هیچکس حرکتی نمیکند.
دقیقاً. سایه پشت به پشتِ زنون و دست به سینه ایستاده بود.
سپس سوالی پرسید: «خب... گفتی این نیروی اصلیِ فرقه یا هر گهی که بود کجاست؟»
زنون از شدّت تحقیر، چهرهاش را در هم کشید. سپس شمشیرش را از کنار شانهاش به سمت پشت سرش تاب داد.
امّا هیچکس آنجا نبود.
«چطوری...؟!»
زنون صدای خشخش لباسی را میشنود و سرش را میچرخاند و سایه را میبیند که دقیقاً در جایی که از ابتدا وارد شده بود قرار دارد؛ گویی که هیچ اتّفاقی نیفتاده است.
حتّی الکسیا که از فاصلهای دورتر تماشا میکرد هم سایه را برای لحظهای گم کرده بود. اگر دوز و کلکی در کارِ او نبود، پس قطعاً یک مقتدرِ مطلق بود... نه، حتّی قویتر از این حرفها بود!
زنون درحالیکه ناامیدیاش را سرکوب میکرد، به آهستگی چرخید.
«به نظر میرسه که من کاملاً دستکم گرفته بودمت. با اینکه فقط به مقرهای کوچیک حمله کردی، ولی تعداد زیادی از اونها رو نابود کردی.»
اینبار، زنون درحالیکه یک چشمش به سایه است، جادویش را تقویت میکند. هوای اطرافش از این حجم قدرت موّاج میشود. این حمله از ضربهای هم که شمشیرِ الکسیا را نابود کرد قویتر است.
سایه قطعاً مبارزی خارقالعاده است، امّا زنون نیز از سربازان عادی قدرتمندتر است؛ کسی که در کودکی بهعنوان نابغه تحسین میشد و با بردن مسابقات مختلف، بزرگ و بزرگتر شد و پلّههای موفقیت را یکییکی پیمود تا تبدیل به یک استاد شمشیرزنی شد. هیچ شوالیهای در کشور نیست که نامِ زِنون گریفی را نشنیده باشد.
«بهت قدرت کسی که قصد داره عضوی از میزگرد بشه رو نشون میدم.»
چقدر سریع...! الکسیا به زحمت میتواند حرکت شمشیرِ زنون را با چشمانش دنبال کند.
تیغهی آخته هوا را میشکافد و مستقیماً به سمت گلوی سایه حرکت میکند.
«چه حرکت تند و تیزی...»
سایه شمشیر سیاه برّاقش را از ناکجاآباد بیرون میکشد و حملهی زنون را بهسادگی دفاع میکند.
«کح...!»
هر دو سرجایشان ثابت ماندهاند. زنون سعی میکند شمشیر حریفش را با زور هل بدهد.
امّا سایه نیز در سمت مخالف هل میدهد و از تکانهی شمشیرش استفاده میکند تا زنون را به هوا بفرستد.
«فح...!»
دقیقاً لحظهای قبل از برخوردکردن به دیوار، زنون به زحمت موفق میشود پایش را به زمین بچسباند و دوباره شمشیرش را بالا بیاورد. امّا اضطراب از چهرهاش میبارد.
هیچکدامشان حرکتی نمیکنند.
سایه تصمیم گرفته است که حرکت نکند، ولی زنون نمیتواند حرکت کند. زنون حس میکند که کلّ بدنش توسّط او مهار شده است.
«فکر میکردم میخوای منو بکشی آقای نسل-بعدی-میزگرد.»
«...!»
چهرهی زنون از شدّت خشم مانند لبو سرخ میشود. خشمی سوزاننده نسبت به حریفش، ولی بیش از آن، خشمی نسبت به خودش.
زنون فریاد میزند: «دیگه کافـــیــــــــــــههه!!!» و شمشیرش را تاب میدهد.
با سرعتی طوفانی هوا را میشکافد و جلو میآید.
حملات مداوماش به مثابهی شعلههای ژیان آتشند.
امّا هیچکدام از آنها به هدف نمیخورند.
«عههههههههههههههههههههههه!!!»
نعرهی بلندش در فضای خالی پژواک مییابد.
مبارزهشان شبیه تمرینکردن یک کودک با یک فرد بالغ است.
الکسیا از دیدن این مبارزه شوکه شده است. او هیچوقت شاهد این روی زنون نبوده است. زنون لبخند خونسرد و نقابِ تمامیّتی که همواره به صورت داشت را از دست داده و به نظر میرسد که دیگر هیچوقت آنها را دوباره به دست نمیآورد. قویترین شخصی که الکسیا میشناسد، خواهر بزرگترش است. حتّی با وجود این، الکسیا فکر نمیکند که حتّی خواهرش هم بتواند اینچنین زنون را سرکوب کند.
جرینگ، تق، جرینگ...
صدای ضعیف چکاچک برخورد شمشیرهایشان در فضا منعکس میشود. دقیقاً شبیه به یک تمرین خیلی سریع میماند.
شمشیر سیاه برّاق و شمشیرِ سفید بهطور مداوم در میانهی راه به یکدیگر برخورد میکنند.
الکسیا به این تمرینِ ساختگی خیره میشود و مسحورِ شمشیرِ سیاه میشود و نمیتواند چشمانش را از آن بردارد.
«شمشیربازی سطح متوسّط...»
این سبک مبارزه دقیقاً شبیه به سبکِ مبارزهی الکسیاست.
وقتی الکسیا بچّه بود، تصوّر خودش را از شمشیرزنیِ ایدهآل داشت. شمشیرزنی در نظر او ربطی به مهارت، قدرت، یا سرعت نداشت؛ بلکه بر پایهی اصول و مبانی اوّلیه ساخته شده بود. با اینحال، بقیه همواره او را با خواهرش مقایسه میکردند و او را بهخاطر عادیبودن مسخره میکردند و این باعث میشد الکسیا حس کند جایگاهش را در زندگی از دست داده است.
امّا با وجود تمام این سختیها، الکسیا هیچوقت تسلیم نشد.
و حالا شاهد آن بود که این حرکات عادی، نابغهی شمشیرزنی، زنون گریفی را شکست میدهند.
با حالتی تحسینآمیز زمزمه میکند: «حیرتآوره...»
با دیدن این، الکسیا میتواند تمام زندگیِ این مبارز را در سرش تجسّم کند. این مهارت نتیجهی مستقیمِ تمرین و تلاشهای جدّی و بیدریغ اوست.
شاید خواهر الکسیا هم همین افکار را در مورد او دارد.
«ایریس...»
الکسیا حس میکند که بالاخره معنای آن جملهای که خواهرش مدّتها پیش به او گفت را درک کرده است.
«عههه... لعنت بهت...!»
سایه باری دیگر زنون را به هوا پرتاب میکند. آنقدر زیاد این کار را تکرار کرده است که حسابش از دست زنون خارج شده است.
زنون درحالیکه با عصبانیت به سایه نگاه میکند، نفسنفس میزند. گویی هنوز چشمان خشمگینش واقعیت را نپذیرفتهاند.
«ای حرومزاده! نقابتو بردار ببینم کیای...! چرا وقتی انقدر قویای هویتت رو مخفی میکنی؟»
با قدرتی که سایه دارد، بهراحتی میتواند ثروت و شهرتی بینهایت برای خودش به دست بیاورد و تمام مردم دنیا نیز از قدرتش خواهند ترسید.
امّا هیچکس تا به حال شمشیرزنی او را ندیده است. حتّی اگر چهرهی خودش را هم مخفی کند، کسانی که به اندازهی کافی خوششانس باشند تا یک نظر اجمالی هم به شمشیربازیاش بیندازند، هیچوقت آن را فراموش نخواهند کرد! امّا این نخستین باری است که زنون و الکسیا چنین شمشیربازیِ خارقالعادهای میبینند.
«ما باغ سایه هستیم؛ در تاریکیها میخزیم و سایهها را شکار میکنیم. تنها دلیلی که وجود داریم همین است...»
«تو دیوونهای...!»
زنون و سایه چشم در چشم میشوند.
الکسیا کاملاً از این قضایا بیخبر است و نمیداند که چرا این دو نفر میجنگند یا هدفشان از این کار چیست؟
خون. هیولا. فرقه. اینها کلمات کلیدیای هستند که باید به خاطر بسپاردشان.
امّا الکسیا معنای پشت آنها را نمیداند. برای الکسیا همهی اینها شبیه به هذیانهای یک دیوانه هستند.
امّا اگر نباشند چه؟ اگر چیزی در پشت تمام اینها اتّفاق میافتد که الکسیا از آن خبری ندارد چه؟
«بـ- باشه. اگه میخوای جدّی بشی پس منم باید جوابت رو بدم.»
پس از گفتن این، زنون قرصی را از جیب روی سینهی لباسش بیرون میآورد.
«با خوردن این قرص وارد حالت تنبّه میشم و از محدودیتهای انسانی فراتر میرم. یه آدم معمولی بهراحتی زیر این قدرت له میشه، امّا اعضای میزگرد فرق دارن! فقط کسایی که بتونن این قدرت ویرانگر رو مهار کنن، حق دارن عضو میزگرد بشن.»
زنون قرص را میخورد.
«من سوّمین متنبّهام.»
زخمهای زنون بلافاصله التیام مییابند. عضلاتش ضخیمتر میشوند، چشمهایش دریای خون میشوند و رگهای زیر پوستش باد میکنند. گویی توسّط قدرتی شگرف در حال لهشدن باشد.
لبخند روی صورت زنون بازمیگردد و شروع به رجزخواندن میکند: «قدرت مطلق رو نشونت میدم!»
در حالت کنونیاش، شکّی نیست که زنون از شاهدخت ایریس نیز قویتر است.
الکسیا فکر میکند که زنون قویترین موجود زنده در تمام دنیاست و در ناامیدی محو میشود. نه... اگر شمشیربازیِ سایه را ندیده بود اینطوری میشد.
اصلاً فکر نمیکند که این حالتِ زنون قویترین چیزِ ممکن باشد. درواقع، کاملاً برعکس فکر میکند.
«چقدر زشت...»
«چه زشت...»
الکسیا و سایه همزمان حرف میزنند. از آنجایی که تکنیکهای شمشیرزنیشان یکسان است، پس احساساتشان نیز باید یکی باشد.
لبخند روی صورت زنون میماسد: «به من گفتید زشت؟!»
«به اون حالت رقّتانگیزت نگو قدرت مطلق؛ اینطوری به کسایی که قادر مطلقن داری توهین میکنی.»
«ای حرومزاده!»
«با قدرتی که مال خودت نیست نمیتونی قادر مطلق بشی.»
برای اوّلین بار در این مبارزه، سایه جادویش را آزاد میکند. تا به حال تقریباً هیچ جادویی استفاده نکرده بود.
جادوی سایه متراکم میشود. آنقدر متراکم میشود که دیگر به زحمت میتوان آن را حس کرد.
امّا... این دیگر چیست؟
این جریانِ عجیبِ جادو به شکل پرتوهای نیلیرنگ نور مجسّم میشود. صدها پرتوی نور بسیار ریز وجود دارند. این پرتوها دور سایه میپیچند و الگویی خیرهکننده میسازند.
الکسیا از دیدن این منظره شگفتزده میشود. «زیباست...»
الکسیا نه زیبایی این نورها را، بلکه دقّت و زیباییِ جادوی او را تحسین میکند.
زنون باری دیگر شوکه میشود: «این دیگه چیه؟...»
هیچکس تا به حال چنین چیز زیبایی را با جادو درست نکرده است.
«من قدرت مطلق واقعی رو بهت نشون میدم... و اینو برای همیشه توی ذهنت حک میکنم.»
جادو درون شمشیر سیاه برّاقش جمع میشود و الگویی مارپیچ تشکیل میدهد. سایه به جمعکردن قدرتش ادامه میدهد.
طوری به نظر میرسد که گویی این مارپیچ همهچیز را خواهد بلعید.
قدرتی مخوف و دهشتناک درون سلاح سیاهرنگ جمع میشود.
«این قدرت واقعی منه.»
سایه شمشیرش را بالا میآورد.
این حالتش تهدیدآمیز و آماده به حمله است.
«صـ- صبر کـ...»
زمین دارد میلرزد؟ یا هوا؟ یا شاید هم خودِ زنون؟
نه، همهچیز دارد میلرزد.
همهچیز دارد موج میزند.
الکسیا متوجّه میشود که او نیز دارد میلرزد. نه از سر ترس، بلکه از سر لذّت.
این قبلهی آمال اوست.
این... قویترین شمشیربازیه.
«خوب نگاه کن...»
تیغهی سیاه برّاق درحالیکه با نور پوشیده شده است عقب کشیده میشود...
«تکنیک مخفی: من اتمیام.»
...و بعد رها میشود.
تمام صداها محو میشوند.
جریان شدیدی از نور به پشت سر الکسیا شلیک میشود و بدن زنون را غرق میکند. از دیوارها و زمین رد میشود و به سمت آسمان پرواز میکند و بعد...
منفجر میشود.
الگوی نور در آسمان شب از بالای پایتخت رد میشود و جلوهای بنفشرنگ روی آن میاندازد.
و بعد از فاصلهای بسیار دور، باد شدیدی از انفجار به سمت پایتخت میوزد و قبل از محوشدن، ابرهای بارانی را از بین میبرد و زمین را میلرزاند.
چیزی که باقی میماند، یک ماه کامل و آسمانی پر از ستاره است.
زنون کاملاً تبخیر شده است. حتّی خاکسترش هم باقی نمانده است.
سوراخ بزرگی از انفجار قبلی باقی مانده که تا سطح زمین میرود.
و بعد... سایه کتش را جمع میکند و در سایهها محو میشود.
یکبار... مردی بود که انرژی هستهای را به چالش کشید و بدن و ذهنش را جلا داد تا این تکنیک را به دست آورد.
امّا هیچوقت به آن نرسید.
و حالا، پس از ساعتهای متمادی تمرینات جانفرسا، بالاخره پاسخ را پیدا کرده است.
س: چطور میتونم با انرژی هستهای مقابله کنم؟
پ: خودم تبدیل به انرژی هستهای میشم.
و اینگونه، تکنیکِ محرمانهی من اتمیام به وجود آمد. و قدرتش تقریباً برابر با سلاحهای کشتارجمعی است!
چند وقته که اینجام؟ الکسیا متوجّه میشود که کسی نامش را صدا میزند.
«الکسیا... الکسیا...!»
فردی نفسنفس میزند و از فاصلهای دور فریاد میزند. الکسیا فوراً این صدا را تشخیص میدهد.
الکسیا فریاد میزند: «ایریس... ایریس...!» و به سمت سوراخ بزرگ درون سقف میدود تا بیرون برود.
«ایری... مـ- من...»
قبل از اینکه الکسیا بتواند چیزی بگوید، در آغوش کشیده میشود. بدن ایریس از سر تا پا خیس آب است و آغوشش همزمان حس سرد و گرمی دارد.
ایریس خواهرش را محکمتر بغل میکند. «خیلی خوشحالم که حالت خوبه... واقعا خیلی خوشحالم.»
با کمی تاخیر، الکسیا نیز بازوهایش را دور ایریس حلقه میکند.
«ببخشید. حتماً بغلم خیلی سرده.»
الکسیا سرش را روی سینهی خواهرش به نشانهی تایید بالا و پایین میکند. اشکهایش سرازیر میشوند و بند نمیآیند.
*****
ابتدای فصل تابستان است و دو شاگرد روی سقف ایستادهاند. یکی از آنها دختری جذّاب با موهای سفید-نقرهای است و دیگری یک پسر عادی با موهای سیاه.
دختر میگوید: «به ظاهر پروندهی این حادثه بسته شده، ولی میتونم حس کنم که یه چیزایی پشت صحنه در جریانه. ایریس میخواد یه دستهی مخصوص رو اعزام کنه و منم میخوام کمکش کنم. پس تازه اوّل راهیم.»
پسر اضافه میکند: «فقط زیادهروی نکن.»
«که یعنی تو از اتهاماتت تبرئه شدی. تقصیر من بود که وارد این قضیه شدی.»
«اشکالی نداره، خودتو ناراحت نکن!»
نسیمی از کنار آنها میگذرد و دامنِ دختر را موج میدهد و باعث میشود پاهای سفیدش معلوم شوند.
«این بیرون مثل جهنّم گرمه! میشه بریم داخل؟»
آفتاب نیمروزی بر سر آنها میتابد و دو سایه زیر پای آنها ایجاد میکند. میتوانند صدای جیرجیرکها را از فاصلهای دور بشنوند.
«صبر کن. دوتا چیز هست که میخوام بگم.»
«اینجا؟»
دختر تایید میکند: «همینجا.»
سپس سرش را بالا میبرد و به آسمان نگاه میکند. «اوّل از همه، میخوام ازت تشکّر کنم، تو گفتی که شمشیربازیم رو دوست داری، مگه نه؟ میدونم یه ذرّه دیره، ولی مرسی.»
«قابلی نداشت.»
«بالاخره من هم دوستش دارم. البته نه اینکه این موضوعو به تو ربط بدم!»
«واقعاً مجبور بودی اون تیکّهی آخرشم بگی؟»
«بههرحال حقیقته.»
نگاهشان با یکدیگر تلاقی میکند و پسر اوّلین کسی است که نگاهش را میدزدد.
«بگذریم، همین که از شمشیربازیت خوشت میاد خوبه.»
دختر لبخند میزند. «آره، خوبه.»
«خب، چیز دوّمی که میخواستی بگی چیه؟»
«تا الان وانمود میکردیم که داریم قرار میذاریم، ولی مربی زنون توی اون حادثه مرد.»
«که یعنی من دیگه از این مسئولیت آزاد شدم!»
«امّا من یه پیشنهادی دارم.» دختر با ناآسودگی به دنبال کلمات مناسب میگردد.
«اگه اشکالی نداشته باشه...» چشمان سرخش بهسرعت حرکت میکنند و صدایش به مرور نرمتر میشود. «میشه یه خرده بیشتر این کارو ادامه بدیم؟»
پسرک به او خیره میشود. پاسخ میدهد: «نه، مرسی.» و رویش را از او میگرداند.[2]
دختر، شمشیرش را با حرکتی نرم از غلاف بیرون میکشد.
آن شب، یک دانشآموز مقدار زیادی خون را در پشتبام پیدا میکند.
با وجود مقدار خون زیاد، هیچ جسدی در آن نزدیکی یافت نشد. حتّی با وجود پیگیریهای شدید مسئولین مدرسه و دانشآموزان، هیچ فرد زخمی یا گمشدهای هم پیدا نشد و پرونده هیچوقت حل نشد.
متعاقباً، این حادثه قتلِ بیجسد نام گرفت و یکی از عجایب هفتگانهی مدرسه شد.
*****
یک روز الکسیا از خواهر بزرگترش سوالی عجیب پرسید.
«میشه بهم بگی چه جور عذرخواهیای بخشش رو به دنبال داره؟»
ایریس وقتی سوال را شنید، روی در هم کشید.
چه انتظاری ازم داره؟ به الکسیا پاسخی مشخص میدهد: «همچین چیزی وجود نداره.»
این یک جوابِ معمولی بود، امّا یکی از گوشهای خواهرِ بدعنقش در است و دیگری دروازه.
الکسیا درحالیکه میچرخد توضیح میدهد: «من اصلاً از عذرخواهیکردن خوشم نمیاد.»
معمولاً ایریس در اینطور مواقع بیخیال میشود. امّا اینبار حسّ وظیفهشناسیاش باعث میشود بخواهد به خواهرش کمک کند.
تا جایی که ایریس متوجّه شده، خواهر کوچکترش کسی که خیلی به او نزدیک بوده است را ناراحت کرده است و مشکل این است که هنوز از او عذرخواهی نکرده است.
ایریس متوجّه میشود این نخستین باری است که خواهرش از او پرسیده است که چطور عذرخواهی کند.
الکسیا هر زمان کار اشتباهی انجام میدهد، میگوید ببخشید. البته، این یک عذرخواهیِ سَرسَری و ظاهری است و هیچ احساسی پشتش ندارد، امّا کسانی که روابط سطحی با او دارند اهمیتی ندارند. تا به حال، الکسیا توانسته با همین کلمه سر کند.
امّا اگر دارد روشهای عذرخواهی را میپرسد، پس یعنی نمیخواهد از یک فرد بیاهمّیّت عذرخواهی کند و مسئله یک دوست است.
خواهر کوچولویش یک دوست پیدا کرده!
قلب ایریس با خوشحالی و شادی، اندکی حسّ تنهایی و یک حس وظیفهشناسی قدرتمند پر میشود.
امّا گفتنش به الکسیا فقط باعث میشود او پرخاشگری کند. ایریس تمام شب را روی این موضوع تامل میکند، امّا هیچ راهحل خوبی به ذهنش نمیرسد.
ایریس در گفتوگوهایش کاملاً سرراست و مستقیم عمل میکند، ولی هیچ رابطهی عمیق اجتماعی ندارد. برعکس او، الکسیا از مواجهشدن با دیگران خوشش نمیآید. حتّی اگر ایریس چیزی به او پیشنهاد بدهد، میداند که الکسیا گوش نخواهد کرد و چیزی شبیه «انقدر حوصلم سر رفته که دارم دیوونه میشم» خواهد گفت و این پایانِ گفتوگویشان خواهد شد. دو خواهر، متضادِ به تمام معنا بودند.
به همین خاطر، ایریس از یک شایعهی مشهور کمک میگیرد.
در یک روز که هردو خواهر زمانِ خالی دارند، ایریس الکسیا را به بخش تجاری در شهر میبرد.
«ایریس، اینجا دیگه کجاست؟»
«اسمش میتسوگوشیه[3]. تمام هرجومرج شهر همینجاست. شنیدم خوراکیهای خوشمزّهای هم میفروشن.»
«خوراکی؟ خیلی بدم نمیاد، ولی...» الکسیا به نظر خیلی راضی نمیرسد.
با دیدن واکنش خواهرش، ایریس عصبی میشود. «هـ- هی، شنیدم دخترا از این خوراکی جدیده که بهش میگن شکلات خیلی خوششون میاد. شاید بخوای به کسی هدیهاش بدی!»
الکسیا با سردی به ایریس خیره میشود.
«بـ- برای مثال یه دوستِ جدید. مطمئنم خوشحال میشن.»
ایریس در تظاهرکردن خیلی بد است. دیدنِ تقلاکردنش برای بهزور لبخندزدن رقّتانگیز است.
الکسیا با بیحوصلگی میگوید: «باشه، فهمیدم. بیا بریم داخل.»
«صبر کن، نمیتونیم همینجوری سرمونو بندازیم پائین بریم داخل. صفرو نگاه!»
صفی طویل و پیچدرپیچ در مقابل میتسوگوشی تشکیل شده است.
ایریس اضافه میکند: «اگه بخوایم ما هم تو صف وایستیم صف طولانیتر میشه[4].»
با اشاره دست، یک نفر از عوامل مغازه بهسرعت به آنها نزدیک میشود.
«شاهدخت ایریس، شاهدخت الکسیا. قدمرنجه فرمودین! بفرمائین داخل.»
زنی که لباس آبی پوشیده است، با کمال ادب و احترام تعظیم میکند و آنها را به داخل راهنمایی میکند. به نظر میرسد که دو شاهدخت توجّه مردم زیادی را به خودشان جلب کردهاند.
ایریس سر تکان میدهد و میگوید: «اوکی.» الکسیا نیز از دست خواهرش آه میکشد.
از کنار چند مغازه میگذرند و به گوشهای خلوت از مرکز خرید راهنمایی میشوند. با توجّه به گفتههای راهنمای موقهوهایشان، آنها به دکانهای مخصوصی برای مشتریهای مخصوص آورده شدهاند.
دو شاهدخت دکانهای ساده ولی در عین حال رنگارنگی را میبینند که ظاهرهایی آراسته و دکورهای لوکسی دارند. اینهمه محصولات شیک و انحصاری باعث میشوند چشمان بیتفاوت الکسیا برق بزنند.
یک الف موآبی زیبا در مقابل آنها ظاهر میشود.
«از شکیبایی شما سپاسگزاریم. من لونا[5] هستم، رئیسِ میتسوگوشی. این جدیدترین محصول ما، شکلاته.»
سپس یک خوراکی کوچکِ قهوهایرنگ را در مقابل ایریس و الکسیا میگیرد.
«اسم این قارچِ شکلاتیه. به تازگی داخل مغازهمون گذاشتیمش.»
«قارچ؟...»
الکسیا با بیحالی اضافه میکند: «به نظر خیلی خوشمزّه نمیاد.»
ایریس بلافاصله صحبت خواهرش را قطع میکند: «ا- امّا بوش که خیلی خوبه!»
لونا با لبخندی مطمئن میگوید: «اگه دوست دارید، لطفاً یه امتحانی بکنید.»
«چرا که نه، خیلی هم ممنون.»
«اگه انقدر اصرار دارید باشه.»
در لحظهای که نمونه را درون دهانشان میگذارند، گل از گلشان باز میشود.
«این... خیلی خوشمزهست. طعم پیچیدهای داره. میتونم یه دوجین از اینو بخورم!»
«تلخیش به دنبال شیرینیش میاد. نرم و خمیریه و بوی فوقالعادهای داره.»
ایریس از هر مدل یک عدد میخرد و بهطرز شگفتآوری، الکسیا نیز همینکار را میکند. میتسوگوشی ترتیبی میدهد که خریدهایشان را در قلعه به آنها تحویل دهند.
«الکسیا، نمیخوای بگی برات کادوپیچش کنن؟»
«لازم نکرده.»
«ا- اوه. باشه.»
لونا به دو شاهدخت که آمادهی رفتن هستند نزدیک میشود.
«مایلید که نگاهی به بقیهی محصولاتمون هم بندازید؟ مطمئنم که خوشتون میاد.»
«خب...»
دخترها قصد نداشتند زیاد بمانند، امّا خیلی کنجکاوند که بقیهی محصولات شرکتی که شکلات را تولید کرده ببینند. حتّی الکسیا نیز علاقهمند است.
«بله، چرا که نه.»
«خیلی هم عالی.»
لونا محصولاتش را یکی پس از دیگری معرفی میکند و فقط تنقّلات نیست؛ آنها چای، نوشابه، لوازم تزئینی، خوراکیهای مختلف و غذاهای نیمهآماده دارند... و تمام آنها کیفیتی فوقالعاده دارند! این محصولات باعث میشوند که دو شاهدخت مقدار زیادی پول از جیبشان خرج کنند.
تا جایی که شپش هم ته جیبشان پر نمیزند.
الکسیا سرش را کج میکند و یک چیز توری سیاه را با دو انگشتش بلند میکند. «این چیه؟...»
لونا با لبخندی معرفی میکند: «یکی از شورتهای زنانهمون.»
«لباس زیر.»
«واقعا؟...»
ایریس و الکسیا به دقت هرچه تمامتر، لباسِ T شکلِ توری را که با نوار سفید گلدوزی شده است موشکافی میکنند.
وقتی از نزدیک به آن نگاه میکنند، میتوانند بگویند که یک لباس زیر است؛ امّا جای پارچهایش خیلی کوچک است. اگر چنین شورتی را بپوشند، باسنشان بیرون میافتد. به علاوه، در بعضی جاها آن طرفِ لباس نیز دیده میشود.
«اسمشونو گذاشتیم G-strings[6]»
ایریس میلرزد و با نگاهکردن به لباسی که تا جای ممکن حداقل چیزها را میپوشاند میگوید: «G… G-strings?»
با اینکه خوشگل است، ولی مبتذلتر از آن است که ایریس آن را بپسندد.
ا- اصلاً چرا همچین شورتهایی باید وجود داشته باشن؟
«برای مردان. به نظر میرسه که مردها خیلی از این چیزها خوششون میاد.»
گوشهای الکسیا تیز میشوند.
«ایریس...»
«الکسیا، جدّی که نمیگی؟...»
«من به شکلِ باسنم اعتماد دارم.»
ایریس لکنت پیدا میکند: «مـ- مشکل این نیست!!!»
این بچّهی اسکل چی میگه؟!
«لـ- لـ- لـ- لـ- لطفاً این لباسا رو نپوش! یه شاهدخت نباید مثل یه هرزه لباس بپوشه!»
«من به شکل باسنم اعتماد دارم.»
«قبلاً اینو گفتی! این ناشایستهست! بحثی نباشه! من پوشیدنشو ممنوع میکنم!»
«اگه دوست داری، میتونی امتحانش کنی.»
ایریس در آخرین لحظه از دادزدن بر سر لونا و گفتن اینکه سرش به کار خودش باشد خودداری میکند.
الکسیا پاسخ میدهد: «بله، اگه میشه.»
ایریس مخالفت میکند: «این کارو نکن!»
«بیخیال ایریس، من فقط دارم امتحانش میکنم.»
«آره، باشه! داری یه کاری میکنی که مجبور بشی بخریش! میخوای خودت رو بلاتکلیف نشون بدی، بعدش بری بخریش. من خودم هفتخط روزگارم!»
الکسیا در پاسخ با بدخلقی زبانش را بیرون میآورد.
«سرورم، امیدوارم سوتفاهمی در مورد محصولات ما پیش نیاد. جی-استرینگ برای زنها ساخته شده.» لونا بلند میشود. «درواقع، خودم هم همین الان یکی از همینا رو پوشیدهام.[7]»
لونا پشتش را به آنها میکند و باسنِ خوشتراش و زیبایش را از زیر لباس سیاهش به آنها نشان میدهد.
«ببینید، با اینکه لباس من نازکه باز هم نمیتونید خطهای شرتم رو ببینید.»
«صـ- صحیح...»
خطوط لباس زیر همیشه از زیر پارچههای نازک دیده میشوند. دخترانی هستند که از پوشیدن لباس زیر در مراسمهای رسمی امتناع میکنند تا مبادا که دیده شوند.
امّا جی-استرینگ این مشکل را پاک میکند. این مدل شرت را نمیتوان از زیرِ لباس دید.
«واقعاً پوشیدیش؟...»
لونا درحالیکه بهآرامی لباسش را بالا میزند و رانهای سفیدش را نشان میدهد، میپرسد: «میخوای یه نگاهی بندازی؟»
«د- دست شما درد نکنه، لازم نکرده!»
«داشتم شوخی میکردم.» لونا لبخندی اغواکننده میزند و لباسش را سر جای خودش برمیگرداند. «میخواید حداقل امتحانش کنید؟»
«بله.»
«تـ- تا وقتی که فقط بخوای ببینی چطوریه اشکال نداره...»
دو شاهدخت به دنبال لونا وارد یک اتاق پروی بزرگ میشوند.
ایریس با حالتی عصبی الکسیا را تماشا میکند که با خوشی، لباس زیرش را عوض میکند.
الکسیا دامنش را تا کمرش بالا میبرد و شرت سفیدش را پائین میکشد و از مچ پای راست و سپس چپش رد میکند. بعد از پرتکردن آن به سمت دیوار اتاق پرو، جی-استرینگ را در مقابل خود میگیرد.
ایریس با حالتی مبهوت میگوید: «عملاً نامرئیه...»
الکسیا با خوشحالی میگوید: «به نظر من که خیلیم هوا میکشه و خوبه.»
الکسیا به سمت جلو خم میشود و پای راستش را بالا میآورد، جی-استرینگ را از یک پایش بالا میبرد و سپس از پای دیگر. با تقلّا آن را تا دامنش بالا میکشد و سپس سرش را با کنجکاوی خم میکند.
الکسیا میگوید: «یه حس عجیبی داره...»
ایریس از دیدن اینکه خواهرش دامنش را بالا زده است، زبانش بند میآید.
«این...» چشمان ایریس سیاهی میروند.
«سرورم، برعکس پوشیدینش.»
الکسا به لونا پاسخ میدهد: «آها، پس بهخاطر اینه.» و بدون توجّه به خواهر مات و مبهوتش جی-استرینگ را در میآورد و درست میپوشد.
«اوه، چه حسّ خوبی میده.»
«بله، از پارچهی جدیدمون تولید شده.»
الکسیا پایش را بالا میآورد، مینشیند و پاهایش را باز میکند تا آن را امتحان کند.
«ایریس، اینجا رو ببین.»
صدای الکسیا ایریس را به واقعیت برمیگرداند.
«نگاه کن.» الکسیا دامنش را بالا میبرد و یک باسنِ خوشفرم را کاملاً در معرض دید قرار میدهد.
پوست صاف و سفیدش در نور اتاق پرو برق میزند. الکسیا بهنرمی کمرش را تکان میدهد و لپهای باسنش بهآرامی میلرزند.
«ا- این رفتار بیشرمانه رو تمومش کن!»
لونا اضافه کرد: «دیدی؟ هیچ خط شرتی معلوم نیست.»
وقتی الکسیا دامنش را پائین زد، ایریس واقعاً نمیتوانست آنها را ببیند.
«و یه نگاهی هم به جلو بنداز. خیلی خوشگله.»
الکسیا دوباره دامنش را بالا میبرد و به سمت ایریس میچرخد. طرّاحی واقعاً خوشگل بود، امّا...
«ا- ا- الکسیا، چیزت کلاً داره دیده میشه...»
«به اندازهی کافی پوشونده شده.»
ایریس سه بار در ذهنش تکرار کرد اصلاً هم کافی نیست، اصلاً هم کافی نیست، اصلاً هم کافی نیست.
«من سهتا از اینا و تمام رنگهای دیگهاش رو میبرم.»
«از خرید شما متشکّریم.»
«نمیتونی این کارو بکنی! من اجازه نمیدم!!!» ایریس خونسردیاش را از دست میدهد. «ا- این لباسهای زیر برای یه شاهدخت سلطنتی و با نامِ ادگار خیلی مبتذلن. من بهت اجازه نمیدم!!!»
«ایریس...!»
«نمیدمممممممممم، اصلاً راه نداره!»
«امّا همش چندتا شرته!!!»
دو شاهدخت برای مدّتی به هم نگاه میکنند. لونا تقریباً میتواند دودی که از گوشهایشان بیرون میآید را ببیند.
«باشه.»
«الکسیا، تو عوض شدی.»
«میدونی، من میخوام به حرفت گوش کنم. من همیشه با حرفای بیمنطق کنترل شدم و اینکه چی واقعاً اهمیت داره رو از یاد بردم، ولی تو کمکم کردی. مثل وقتی که بهم گفتی شمشیربازیم رو دوست داری.»
با شرت نامرئیِ نمایانگرش، الکسیا چشمانش را با مهربانی به ایریس میدوزد.
«آره، یادمه.»
«شمشیربازیِ من، زندگیِ کوچیک و ناچیزِ منه. بهخاطر همین میخوام به حرف کسایی که قبولش دارن گوش کنم.»
«الکسیا...» ایریس از شدّت تحتتاثیرقرارگرفتن میلرزد. آنها بالاخره یکدیگر را درک میکنند.
«اگه نمیتونی جی-استرینگ رو قبول کنی، من نمیخرمشون. من واقعاً واقعاً واقعاً دوست دارم بپوشمشون، ولی اگه تو نمیخوای، نمیپوشم. پس بهم بگو، واقعاً فکر میکنی که راه نداره جی-استرینگ بپوشم؟» الکسیا طوری به چشمان خواهرش خیره میشود، گویی که به درون روح او نگاه میکند.
ایریس با دودلی میگوید: «ام، من... خب، کاملاً هم غیرقابلقبول نیستن حالا...»
«کاملاً غیرقابلقبول نیستن؟»
«...نه.»
«پس میخرمشون!»
«از خریدتون متشکریم!»
ایریس حس میکند که سرش را شیره مالیدهاند، امّا وقتی میبیند که خواهرش بشاش است، لبخند میزند و فراموشش میکند.
[1] .منظورش کسائین که خارج از فرقهشونن.
2. لعنتی نابودش کرد :))))) (م) 3. Mitsugoshi 4. قال ایریس میدگار. (م)[5] . Luna
6. همین شرتایی که نخش بین دو تا لپ باسن قرار میگیره رو میگن. (م) 7. منم هر موقع میرم کفش یا شلوار بخرم طرف میگه من خودم الان همین مدلو پوشیدم :))) (م)کتابهای تصادفی

