عالیجناب مقتدر در سایه ها
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
{تصویر: دو روی مختلف باغ سایه؟ چپتر4}
چپتر4 دو روی مختلفِ بوستانِ سایه؟!
تقریباً تابستون شده.
زیر یه آسمونِ گرمِ بهاری، شمشیر چوبیم رو تاب میدم. الان زمانِ تمرینای بعدازظهریه. حالا که از شر الکسیا راحت شدم، دوباره برگشتم پیشِ دوستای خوبم اشکل و پو و بهخاطر رسواییِ بزرگِ مربّی زنون، تعداد شاگردایی که سبک بوشین سلطنتی رو انتخاب کرده بودن خیلی یههویی کم شد و به لطف این اتّفاق، حالا همهی کسایی که توی گروه نه بودیم، توی گروه هفتیم.
اشکل درحالیکه داره کنارم تمرین میکنه، میپرسه: «بین تو و شاهدخت چه اتّفاقی افتاد؟»
«از وقتی که کات کردیم دیگه حرف نزدیم.»
و البته، سعی کرد که منو بُکشه.
پو خودشو میندازه وسط. «چه حیف! هیچوقتم نبوسیدیش؟»
«نه، هیچوقت.»
یه گفتوگوی احمقانه درحالیکه داریم شمشیرامونو به اطراف تاب میدیم؛ زندگی توی گروه هفتم اینجوریه دیگه. حتّی با اینکه اینجوری وقتم خیلی تلف میشه، ولی مسیریه که باید بهعنوان یه شخصیتِ فرعی طی کنم تا هویتم مخفی بمونه.
«راستی، دیگه کمکم زمان جشنوارهی بوشین رسیدهها؛ شماها برای مسابقات انتخابی ثبتنام کردید؟»
اشکل داد میزنه: «معلومه که کردم! اگه بتونم مسابقات رو بترکونم خیلی راحت میتونم دو سه تا داف بلند کنم!» درضمن، اشکل هنوز باکرهست.
پو که اون هم یه باکرهی دیگهست، رویاشون رو ادامه میده: «هوهوهو، تحمّلکردن سه تا با هم شاید یهکم سخت باشه.»
«سید، تو برای مسابقات مقدّماتی ثبتنام نکردی، درسته؟»
جشنوارهی بوشین یه مسابقهی بزرگه که سالی دو بار برگزار میشه. خیلی از مبارزای محلّی و شوالیههای معروف سرتاسر جهان جمع میشن تا توی این جشنواره شرکت کنن. چندتا جای مخصوص برای شاگردهای این آموزشگاه توی جشنواره وجود داره، امّا اوّل باید توی مسابقات مقدّماتی برنده بشی. امّا من فقط یه شخصیت فرعیام و جنازهام هم نباید بره روی یه صحنهای که همه چشمها بهش دوخته شده!
«من نمیخوا-....»
«نگران نباش داداش! من خودم به جات ثبتنام کردم. یهکم تشکّـ-... آخخخ!!!»
ناگهان اشکل شکمش رو چنگ میزنه و روی زمین مچاله میشه.
پو با نگرانی میپرسه: «هـ- اشکل!!! چِت شد یهو؟»
انقدر سریع زدمش که فقط خودم تونستم ببینم.
مشت راستم رو شل میکنم و میگم: «اوی، اوی، اشکل. یهجوری افتادی رو زمین که انگار یه نفر با هوکِ چپ زده تو شکمت.»
«د- دقیقاً همینطوری به نظر میرسه سید.»
«حالش خیلی خرابه. کمک کن ببریمش تا بهداری. خبر داری که میشه از شرکت تو مسابقات انصراف داد یا نه؟»
«هممم، نمیدونم. اوه، اشکل دهنت داره کف میکنه.»
مربیمون بهمون اجازه میده اشکل رو که بهخاطر «تشنّج ناگهانی» ضربه فنّی شده، به بهداری ببریم.
توی راهِ اونجا، متوجّه یه چیزی میشم.
یه گروهِ رسمی و تشریفاتی دارن وارد آموزشگاه میشن.
«اینا دیگه کیان؟»
«به نظر میرسه که... شاهدخت ایریس باهاشونه.»
الکسیا هم اونجاست. برای یه لحظه چشمتوچشم میشیم، ولی خیلی سریع با حالتی تحقیرآمیز نگاهش رو میدزده.
من هنوز به کسی نگفتم که جلو روی من دیوونه شد و مثل زنجیریا بهم حمله کرد تا بکشتم و تا وقتی که فاصلهاش رو باهام حفظ کنه، قصد ندارم به کسی چیزی بگم. تا وقتی که رفتارمون در قبال هم مسالمتآمیز باشه، میتونه هر کسی رو که دلش میخواد بکشه! به نظر میرسه که شمشیربازیش خیلی پیشرفت کرده و منم خوشحالم که تصمیم گرفته قویتر بشه؛ البته تا وقتی که تصمیم نگیره منو بکشه.
«راستی، شنیدم که شاهدخت ایریس میخواست بیاد اینجا تا درخواستِ یه جور تحقیقات رو بده.»
شاید به قیافهاش نخوره، ولی پو خیلی چیزا رو میدونه.
آموزشگاه شوالیههای سیاهِ میدگار یه ساختمون بزرگه که آموزشگاه علمیِ میدگار هم داخلش قرار داره. شنیدم اونجا یه سری تحقیقاتمحقیقات و کارای علمی انجام میدن. یه همچین چیزی.
«که اینطور.»
صبرکن ببینم، الکسیا گفته بود که ایریس داره یه دستهی مخصوص جدید درست میکنه.
من و پو بعد از تماشاکردن ورودِ انجمن شوالیهها به محوطه، اشکل رو میبریم به بهداری و بعدشم کلاس رو میپیچونیم.
*****
چند نفر در یک سالن کنفرانسِ بزرگ، مشغول مباحثه هستند.
«من از شما، معروفترین دانشمندِ کل امپراطوری، میخوام که این محصول رو رمزگشایی کنید.»
کسی که این حرف را میزند، شاهدختِ موسرخِ زیبا، ایریس است که چیزی آویزمانند را در دست دارد.
دختری دوستداشتنی با موهایی صورتی مانند یک هلو، نگاهی به این محصول میاندازد. «امّا من فقط یه کارآموزم.»
«همه دنیا تحقیقات شما رو ستایش میکنن. شما شری بارنت[1] هستین، بهترین محقق توی کل پایتخت! هیچکس مناسبتر از شما نیست.»
«ولی...»
مردی میانسال دخالت میکند و شری را تشویق به پذیرفتن این کار میکند. «فرصت خوبیهها، امتحانکردنش که ضرری نداره.»
«معاون لوثران بارنت[2]...»
لوثران بهآرامی سقلمهای به او میزند و میخندد. «اشکالی نداره اگه "بابا" صدام کنی.»
شری در پاسخ لبخندی زورکی میزند.
«شری، وقتش رسیده که وارد دنیای محققهای حرفهای بشی. درخواستِ شاهدخت ایریس قدم بزرگی به سمت آیندهی درخشانته.»
«ولی من که...»
«مگه همیشه بهت نمیگم بیشتر اعتمادبهنفس داشته باش؟ من مطمئنم که از پسش بر میای. فقط و فقط تو از پس این کار بر میای.» لوثران دستش را بر شانهی نحیف و لاغرِ شری میگذارد.
«باشه، قبوله...»
شری محصول را از ایریس میگیرد.
«یه الفبای باستانیه؟ در ضمن رمزگذاری هم شده.» شری با دقّت به آن نگاه میکند.
ایریس توضیح میدهد: «یه گروه مذهبی به اسم فرقهی ابلیس هستن که این شی توی یکی از مقرهاشون پیدا شده. بهنظر میرسه که در حال تحقیقات روی تمدّنهای باستانی باشن، ولی جزئیات دقیقش رو نمیدونیم. باید یه ارتباطی بین این رمزگذاری و تمدّنهای باستانی باشه.»
شری به دقّت هرچه تمامتر شی را موشکافی میکند. «خب، سراغ آدم درستی اومدید!»
ایریس اضافه میکند: «میخوام یه نفر از انجمن شوالیهها ازش محافظت کنه.»
لوثران میپرسد: «محافظت؟...»
«در حقیقت، فرقهی ابلیس، همون گروه مذهبی، هنوز دنبال این محصولن.»
«به نظر خطرناک میرسه.»
لوثران چشمغره میرود.
«ما درواقع این شی رو از یکی از مقرهاشون به دست آوردیم. البته، این تنها چیزی نیست که مصادره شده. ما بقیهی اشیا و مدارک محرمانه رو توی مقر اصلیمون نگهداری میکردیم، امّا با کمال تاسف یک روز شخص ناشناسی اونجا رو آتیش زد. این شی تنها چیزیه که باقی مونده.»
«آها، دربارهی اون آتیشسوزی شنیده بودم. که البته یادم میاد شما بعد از اون واقعه یه گروهِ شوالیههای جدید تشکیل دادید.»
«درسته، ولی هنوز تعداد اعضامون خیلی کمه.»
«اگر اشتباه نکنم، اسمش انجمنِ سرخ بود؟ میبینم که امروز شوالیههای سرختون رو با خودتون آوردید.»
«من...»
«انقدر به انجمنِ قبلی بیاعتمادید؟»
ایریس به سوال تند و تیزِ لوثران پاسخی نمیدهد و بدون نشاندادن هیچ احساسی در چهرهاش، به او نگاه میکند.
لوثران قبول میکند. «همم، از نظر من که اشکالی نداره. دو تا محافظ کافیه.»
«دوتا...؟ خب، فکر کنم اشکالی نداشته باشه اگه خودم از این محصول محافظت کنم.»
«اگه شاهدخت ایریس انجام وظیفه نکنن، کارهای انجمن شوالیهها روی زمین میمونه.»
کسی که سخن گفت، شوالیهای چهارشانه است که در سمت چپ ایریس نشسته است. او هیکلی است و ریشهایش همچون یال شیر پرپشت است و زخم بزرگی روی صورتش دارد.
«درسته... محافظت رو به تو میسپرم، گلن[3].»
گلن تعظیم میکند و میگوید: «اطاعت میشه، سرورم.»
«خواهر، اجازه بده من هم کمک کنم.» الکسیا که سمت راست ایریس نشسته است ادامه میدهد: «اگه افرادت رو برای محافظت از اینجا بذاری، یعنی تعداد افراد کمتری داری که دربارهی اون یاروی سیاهپوش تحقیق کنن.»
ایریس سکوت میکند.
«انجمنِ سرخ دستش بنده و من هم اون یارو رو میشناسم. کسی بهتر از من نیست.»
«امّا الکسیا، تو هنوز...»
«یه کارآموزم؟ خب کارآموزم که هستم، تا وقتی که قوی باشم فرقی نداره. خودت اینو گفتی.»
«من همچین چیزی نگفتم.»
«همین چند دقیقه پیش به شریخانم یه چیزی شبیه همینو گفتی.» الکسیا با اعتمادبهنفس، به خواهرش که چهره درهمکشیده نیشخند میزند.
«قبلاً خیلی گوگولیتر بودی...» ایریس نیز لبخند کمرنگی میزند.
«میفهمم چی میگی. بگذریم ایریس، من میخوام بفهمم که هدف اونا چیه و... ببینم که دشمن ما هستن یا نه.»
«امّا خیلی خطرناکه!»
«خودم میدونم.»
دو خواهر در سکوت به یکدیگر نگاه میکنند.
«باشه. ولی فقط تا جایی که روی درسخوندنت تاثیر منفی نذاره و خطر جدّی هم تهدیدت نکنه.»
الکسیا لبخند میزند و تعظیم میکند. «مرسی.»
ایریس آه عمیقی میکشد و به سمت شری میچرخد. «پس این شی رو به شما میسپرم دیگه.»
*****
این بعدازظهر، رفتم که ثبتنامم توی مسابقات رو کنسل کنم.
«دست شما درد نکنه.»
تعظیم میکنم و از دفتر خدمات دانشآموزی بیرون میام.
«خب، چطور پیش رفت؟»
اشکل و پو که بیرون اتاق منتظرم بودن نزدیکم میشن.
آه میکشم. «گفتن که قرعهکشیها انجام شده و دیگه نمیشه پا پس کشید.»
«هی، نیمه پر لیوان رو ببین! اگه کارت خوب باشه کلّی دختر مخ میکنی، مگه نه؟»
«دقیقاً! انّ مع العسر یُسری! میفهمی که چی میگم؟»
سر تکون میدم. «به یه ورمم نیست که ببرم یا ببازم. اصلاً دلم نمیخواد این کار رو انجام بدم.»
«عه، تو چقدر ضدحالی! بیخیال، اخماتو وا کن. بیا ببرمت به یه مغازهی ویژه.»
پو با چشمای گردشده داد کشید: «مـ- مغازهی ویژه؟!»
«اوخ، از اونجور مغازههای ویژه نه! منظورم میتسوگوشیه که جدیداً خیلی معروف شده. شنیدم کلّی چیزای جدید ساختن. یه جور خوراکی هم دارن به اسم شکلات که خیلی شیرین و خوشمزهست!»
«خوراکی؟ بد هم نمیگیا...»
«اسکل خر! مگه برا تو میخوایم بخریم؟» اشکل یه سقلمهای به پو زد. «میخوایم شکلاتا رو بدیم به دخترا. اگه به دخترا یه چیزِ شیرین بدی، برات لهله میزنن!»
«آ- آها، حالا فهمیدم. مثل همیشه توصیههای خوبی داری اشکل!»
انگار هندونه داده باشن زیر بغل اشکل. «ما اینیم دیگه.»
«زود باش سید، بزن بریم.»
چشماشون بدجور برق میزنه.
آهی میکشم و موافقت میکنم: «باشه، بیاید بریم.»
باید اعتراف کنم که دوست دارم ببینم شکلاتِ این دنیا چهجوریه.
*****
اشکل میبرتمون به مرکز شهر. بعدازظهرها همیشه این خیابونا پر از جمعیته و همهی مغازههای اینجا تا ناموس پرن. میتسوگوشی هم که از بقیه مغازهها بدتر!
«وواااه، چه خفن.»
یه ساختمون جدید و مدرن بود که از بقیه ساختمونا خیلی بلندتره؛ یهجورایی منو یاد مغازههای خوفی میندازه که توی زندگی قبلیم دیدم.
یه صف خیلی طولانی از درش به سمت بیرون هست. همه کسایی که منتظرن تا نوبتشون بشه به نظر میاد که یا از خانوادههای اشرافن یا مهموناشونن. یه نگاه سرسری برام کافیه تا بفهمم که همهی اینا بچّه مایهدارن. انتهای صف، یه خانمی با لباس کار وایستاده و یه تابلو دستشه. روش نوشته که زمانِ انتظار تقریباً هشتاد دقیقهست.
غر میزنم: «باید هشتاد دقیقه تو صف وایستیم.»
پو جواب میده: «مطمئنم قبل از اینکه تو خوابگاه خاموشی بزنن میرسیم.»
اشکل هم اصرار میکنه: «ما که تا اینجا اومدیم. بزنید بریم!»
«امّا شنیدم که تازگیا سروکلّهی یه آدمکش این طرفا پیدا شده. نباید تا دیروقت بیرون بمونیم...»
«ما سهتامون هم شوالیهی سیاهیم خره! اگه بخواد ما رو بکشه، ما میکشیمش.»
«صـ- صحیح.»
من میپرم وسط مکالمهشون. «گفتی آدمکش؟»
پو با یه صدای آروم میگه: «ظاهراً یه نفر هست که شبها توی پایتخت آدم میکشه. به نظر میرسه که خیلی هم حرفهایه، حتّی چند تا شوالیه هم بین قربانیها بودهان...»
«هاه، چه وحشتناک. من دیگه شبا نمیرم بیرون که خدای نکرده جر نخورم.»
یه آدمکش؟ به نظر خیلی باحال میرسه! منم میخوام خودمو قاتی کنم.
اشکل میگه: «یوهو؟ اگه واینستیم توی صف بهموقع برای خاموشی نمیرسیما.»
من و پو به صف ملحق میشیم.
بهمحض اینکه میریم توی صف، اشکل سعی میکنه با خانمی که تابلو رو نگه داشته حرف بزنه: «سـ- سلام، خـ- خـ- خانم، شما خـ- خیلی خوشگلید. سـ- سرگرمیتون چـ- چیه؟»
امّا زنه که دیگه تو این زمینهها کارکشته شده، یه لبخندِ تصنّعی به اشکل میزنه و بعدش به دلایل نامعلومی به من نگاه میکنه و یه لبخندِ واقعی میزنه.
«ببخشید آقا، میتونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟»
این دختره خیلی خوشگله و صورتِ خونسرد و بدون آرایشی با موهای قهوهای تیره داره که همرنگ چشمهاشن. لباس کارش یه لباس آبیِ سادهست که لوگوی میتسوگوشی رو روش زدن. منو یاد لباسای مهماندارای هواپیما تو زندگی قبلیم میندازه.
با انگشتم به خودم اشاره میکنم و میپرسم: «کی؟ من؟»
«بله، اگه میشه با من تشریف بیارید و برگههای نظرسنجیمون رو پر کنید.»
نظرسنجی؟ اوّلین باریه که توی این دنیا میبینم که یه جا نظرسنجی دارن.
«حتماً، مشکلی نداره...»
«ممنون.»
«مـ- مـ- منم نظرسنجی رو انجام میدم!»
«مـ- منم همینطور!»
اشکل و پو آخرین تلاششون رو برای تحتتاثیرقراردادن دختره انجام میدن.
ولی دختره دستش رو میندازه دور بازوی من و جواب میده: «یه نفر کافیه.»
بعد همراهِ هم از صف جلو میزنیم و مستقیماً وارد مغازه میشیم. در آخرین لحظه، به پشت سرم نگاه میکنم و ناامیدی رو تو چشمای اشکل و پو میبینم.
خانومه رو دنبال میکنم و وارد یه مغازهی شیک و باکلاس میشم. داخل مغازه خیلی پرزرقوبرق نیست، ولی میتونم بگم که تکتک جزئیات دکور رو با دقّت انتخاب کردن و یه جوّ آرامشبخشی رو ایجاد کردن. اینطور دکورها حتّی به مذاق کسی که از اینجور چیزا سر در نمیاره هم خوش میاد.
دختره من رو از داخل مغازه رد میکنه و میبره سمت یه اتاق که بالاش نوشته «مخصوص عوامل». یه سرکی به دور و برم میکشم و همهی محصولاتی که میبینم فوقالعادهان!
بهجز شکلات که حسابی اسم در کرده، قهوه و لوازم آرایش و صابون هم میبینم. اوّلین باریه که همچین چیزایی رو توی این دنیا میبینم. بهعلاوه لباسهاشون، بدلیجاتشون و لباسزیرهاشون خیلی خوب و مدرن طراحی شدن. حتّی منم میدونم که این محصولات توی این دنیا مثلِ چی فروش میرن.
این شرکت خارقالعادهست. مطمئنم که خیلی زود همهجای دنیا اسم در میکنه.
ما از در پشتی بیرون میریم و وارد یه تونل میشیم و از یه راهپلهی مارپیچ میریم پائین. مطمئنم که همچین راهپلهای رو تو یه کشتی تفریحی باکلاس از یه فیلم سینمایی دیدم. پلّهها رو تموم میکنیم و وارد یه سالن درخشان و بزرگ میشیم. انتهای سالن، یه در بزرگ و صیقلی با حکاکیهای نفیسی روش دیده میشه.
دوتا دخترِ خوشگل که جلوی در وایستادن بهم تعظیم میکنن و در رو باز میکنن.
پشت در، یه فضاییه که شبیه به یه سالنِ خیلی بزرگه. ستونهای بزرگی هستن که سرستونهاش به شکل معبدهای یونان باستانه و سنگفرشهایی از جنس مرمر که زیر نور برق میزنن.
یه فرش قرمز از این سر اتاق تا اون سرش پهن کردن و دخترای خوشگل دو طرفش ستونی وایستادن.[4]
«ها؟؟؟»
لحظهای که پام رو میذارم توی اتاق، همگی با هم همزمان تعظیم میکنن.
«اممم... نظرسنجی چی میشه پس؟...»
یه تختِ پادشاهی انتهای اتاق هست. نور سرخ خورشید از پنجرهی سقفی به داخل میتابه و فضا رو خوف میکنه.
سریر پادشاهی خالیه.
یه الف مو آبیِ دوستداشتنی کنارش وایستاده. یه زن خوشگل با یه بدنِ خوشتراش که توسّط لباس سیاهی پوشونده شده. من این چهره رو میشناسم.
«خیلی منتظرتان بودیم، سرورم.» این زن هم با ظرافتی مثالزدنی تعظیم میکنه.
«گاما[5]...»
گاما سوّمین عضو اصلی، بعد از آلفا و بتاست. هرکسی با نگاهکردن به قیافهی عقل کلّش و چشمای آبیِ تیزبینش میفهمه که گاما یه نابغهست. هرچی نباشه، گاما مغز متفکّر باغ سایهست.
تو این که گاما باهوشه هیچ شکّی نیست؛ ولی یه عیب بزرگ هم داره.
لقبش گامای ضعیفه.
با اینکه گاما یکی از قدیمیترین اعضای هفتسایهست، با اختلاف ضعیفترینشون هم هست. در ضمن، «هفتسایه» به هفتتا اعضای اوّلِ باغ سایه اشاره داره و مشخصاً من این اسمو روشون گذاشتم؛ چون خیلی خوفه!
وقتی پای جنگیدن و فعالیتای بدنی وسط باشه، استعداد گاما ریده! اگه دلتا بهترین مبارزِ هفتسایه باشه، گاما بدترین مبارزه. بهشخصه فکر میکنم که جفتشون شبیه همدیگهان. اگه اینو بلند به زبون میآوردم، گاما حتماً فیوز میپروند و دلتا حسابی خوشحال میشد. ولی این دوتا بدون شک شبیه همدیگهان.

موقع آموزشدادن به گاما و دلتا، به دو چیز پی بردم.
یک: حیفِ غریزهای که برای یه اُسکل باشه.
دو: هوشِ بدون غریزه رو بذار دم کوزه آبشو بخور.
بهخاطر همین تصمیم گرفتم به هر دوتاشون یه جور آموزش بدم: «ضربات شمشیرتون رو با جادو تقویت کنید.» فقط همین.
بهشون گفتم که دشمناتونو با قدرتِ فیزیکیِ خالص شتک کنید. دقیقاً همون نوع جنگیدنی که بیشتر از همه ازش متنفرم! دقیقاً وقتی این دو نفرو دیدم، کلّ اعتقاداتمو به باد دادم! هنوزم وقتی به اون روز فکر میکنم سردرد میگیرم. بیخیالش اصلاً. ای کاش کلّا از سرم پاک میشد!
گاما با ظرافت به سمت من قدم میزنه. دقیقاً مثل این مدلهای توی فشنشوها. «پارسال دوست امسال آشنا، ارباب.»
باسنش با حالتی شهوتانگیز بالا و پائین میشه و آهنگِ تاپ، تاپ، تاپِ قدمبرداشتنش با کفش پاشنهبلند، آدمو دیوونه میکنه.
«ایح!!!» پاش پیچ میخوره و زمین میخوره.
«ا-این پاشنهها یهکم زیادی بلندند.»
داره زمینخوردنش رو میندازه گردن کفشاش؟
گاما دماغش رو چنگ میزنه و بلند میشه. در همین حین، دخترایی که دور و اطراف وایستاده بودن مثل برق و باد حرکت میکنن تا کفشای سبکتری رو فراهم کنن.
«خـ- خب... از این طرف لطفاً، ارباب.» گاما کفشهاشو عوض میکنه و یه جوری جلوتر از من راه میافته که انگار نه انگار اتّفاقی افتاده.
امّا اشکالی نداره. وقتی یه دختر سوتی میده فقط دو تا واکنش میشه نشون داد: یا وانمود کنید که متوجه نشدید یا با تمام توان مسخرهاش کنید. با اینکه من راه اوّل رو انتخاب کردم، ولی باید یه چیزی بگم.
«خوندماغ شدی.»
دخترای کنارش سریعاً خون رو پاک میکنن.
«ا- از این طرف، ارباب.»
به گاما نگاه میکنم که مثل لبو سرخ شده. یه ذرّه هم عوض نشده.
من رو تا سریرِ بزرگ میبره و میشینم روی صندلی. این منظره... خیلی خوفه!
واقعاً خیلیخیلی خوفه!
یه فضای خیلی بزرگ که نور سرخ از پنجرهی سقفیش وارد میشه و دو ردیف از در و دافایی که کنار فرش قرمز بهش تعظیم کردن. انگاری که شاه شده باشم؛ سلطانِ قلمروی تاریکیها. گاما حتماً خیلی زحمت کشیده که همچین چیزی رو برام آماده کنه.
قلبم تندتند میزنه. دیگه حسابی جوگیر شدم. پام رو میندازم روی پام، دست چپم رو میزنم زیر گونهام و دست راستمو بلند میکنم و جادوی نیلیرنگم رو کف دستم متمرکز میکنم و به آسمون میفرستمش.
تا نزدیکی سقف میره و بعد هزاران تیکّه میشه و کلّ اتاق رو پر میکنه.
«جایزهتون رو بگیرید...»
وقتی نور به دخترایی که تعظیم کردن میخوره، برای لحظهای محو میشه و بعد بدنشون یه درخششِ نیلیرنگ پیدا میکنه. این جادو فقط انرژیشون رو برمیگردونه، جادوشون رو تقویت میکنه و زخمای کوچیکشون رو خوب میکنه... درواقع یعنی هیچکار مهمی نمیکنه.
گاما کنار من زانو میزنه و با یه صدای لرزون میگه: «من این روز را تا آخر عمرم جشن میگیرم.» چه بازیگر خوبیه!
ولی فقط گاما نیست. همهی دخترای خوشگلِ دور فرش قرمز دارن از خوشحالی میلرزن و حتّی بعضیاشون اشک شوق میریزن! گاما بهترین کارگردانه که تونسته این بازیگرا رو تربیت کنه.
«کارت خوب بوده گاما. در ضمن، میخوام یهسری چیزا راجعبه این شرکت بپرسم.»
آره، وقتِ بحثای مهمه. از شکلات و محصولات دیگهشون گرفته تا معماریِ این ساختمون؛ هیچکدومشون متعلق به این دنیا نیستن.
«لطفاً هرچه دلتان میخواهد بپرسید.»
«محصولات شرکت میتسوگوشی رو بر اساس داستانایی که من تعریف کردم ساختی؟»
از همون اوّل هم گاما علاقهی زیادی داشت که از من اطّلاعات بکشه. هروقت دلتا میزد شلوپلش میکرد، اشکتمساحریزون میاومد پیش من و التماسم میکرد که براش یه داستان تعریف کنم. همون موقعها بود که خاطراتم از زندگی گذشتهام رو -که شکلات و بقیهی محصولاتی که توی ژاپن هستن هم جزوی ازشن- بهعنوان «خِرَدِ تاریک»ام به خوردش دادم.
«بله، سرورم. من فقط بخشی از دانش الهیای که با من در میان گذاشتید را بازسازی کردم.»
«کـ- که اینطور.»
من فقط بهش گفتم که میتونه دونههای کاکائو و شکر رو ترکیب کنه و صبر کنه تا سفت بشه و شکلات درست کنه. اینکه به همچین چیزی بگی دانش الهی خیلی زیادهرویه. و چطوری تونسته همهی این چیزا رو بازسازی کنه؟ نبوغ که میگن همینه؟ از من یکی که خیلی نابغهتره!
ولی اشکالی نداره، تو همهی دنیاها خنگها و نابغهها وجود دارن.
امّا سوالی دارم.
«آلفا و بقیه هم راجعبه این شرکت میدونن؟»
«البته که میدانند.»
آها، حالا دوزاریم افتاد.
طبق عادت، منو از برنامه بیخبر گذاشتن. میفهمم که من تنها پسر بین یه گروه پر از دخترم، ولی این انصاف نیست.
«و- و پولی هم در آوردید؟»
«در حال حاضر در تمام شهرهای مهمِ داخلی و خارجی شعبه داریم. کسبوکارمان بهطور مستمر در حال گسترش است. امّا مسئلهی مهم این است که تا کی میتوانیم پشت ماسکِ یک شرکت پنهان شویم.»
اینهمه مقدّمهچینیِ افتضاح برا چیه؟ مستقیماً حرفتو بزن دیگه!
اساساً داره میگه که همه از این دانشِ من نون خوردن، بهجز خودِ من. اگه فقط یه درصد کوچولوموچولو از سودشون رو به من میدادن، دیگه لازم نبود برای چندرغاز پول ادای سگ در بیارم یا اینهمه صرفهجویی کنم.
حالا هرچی، گذشتهها گذشته. دخترا این نمایش بزرگ رو برای من ترتیب دادن، پس منم نمیتونم غر بزنم سرشون.
امّا اگه فقط یه کوچولو از این پول بیزبون رو میدادن به من...
«امم، میگم که میشه چند زِنی پول به من قرض بدین؟»
یه روزی پسش میدم... احتمالاً.
گاما سریعاً جواب میده: «اطاعت میشود سرورم. الان آمادهاش میکنم.»
به دختری که منو تا اینجا آورد دستوری میده.
چند دقیقه بعد، یه کالسکه پر از سکّه وارد سالن میشه. تا حالا تو عمرم اینقدر پول یه جا ندیده بودم. این خیلی بیشتر از یه میلیارد زنیه.
«ا- این یهخرده...»
نمیتونم اینهمه قرض بگیرم. اینجوری هیچوقت نمیتونم قرضمو پس بدم.
«آخ! کافی نیست؟ الان میفرستم بیشتر بیـ-...»
حرف گاما رو قطع میکنم: «نه! خوبه.» و به سمت سکّهها میرم و دستمو تا آرنج میکنم توی کوهِ سکّهها.
صدای جرینگجرینگ برخورد سکّهها با هم بلند میشه.
باید تمام حواسشون رو به دست راستم معطوف کنم. تمام قدرتم رو جمع میکنم.
«همف!»
پونزدهتا سکّه رو با دست راستم برمیدارم و جوری که همه توی اتاق ببیننش، میذارم توی جیب راستم. همین الان من یکونیم میلیون زنی پولدارتر شدم.
و بعد یه یکونیم میلیون زنی دیگه هم میذارم تو جیب چپم.
وقتی حواسشون پرتِ دست راستمه، چندتا سکّه رو با دست چپم قاپ زدم و جوری که کسی نفهمه به سرعت گذاشتمشون داخل جیبم. اگه آلفا یا دلتا بودن شاید یه شانسی برای دیدنش داشتن، ولی گاما عمراً.
«فـ- فقط همین؟ میتوانید همهاش را-...»
این اسکل رو نگاه کن تو رو خدا! فکر میکنه فقط یکونیم میلیون قرض گرفتم، درحالیکه درواقع سه میلیون زدم به جیب!
درحالیکه به زور جلوی خندهام رو گرفتم میگم: «فعلاً همینقدر کافیه.»
«بسیار خوب. اینها را برگردانید.» گاما دستاش رو به هم میزنه و گروهِ دخترا کالسکه رو برمیگردونن.
گاما جلوم زانو میزنه. «سرورم، فکر کنم بدانم که چرا امروز به اینجا آمدید. احتمالاً راجعبه همان حادثه است.»
با سر تایید میکنم. «آفرین، خودشه.»
کدوم حادثه؟!
«از صمیم قلب عذر میخواهم. در حال حاضر داریم تحقیق میکنیم، ولی هنوز نتوانستهایم مجرم را بگیریم. لطفاً صبور باشید. من آدمکشِ پایتخت را پیدا میکنم؛ همان احمقهای سیاهپوشی که ادّعا میکنند عضو باغ سایهاند.»
«هممم...»
این اوّلین باریه که در موردش چیزی میشنوم.
*****
«هممم...»
گاما به سایه نگاه میکند که سرش را پائین انداخته و در فکر فرو رفته است. تشویش در چشمان آبیرنگش موج میزند.
قطرهای اشک ناگهان از گوشهی چشمش سُر میخورد. دیدن آن پرتوهای نیلیرنگ، او را به یاد گذشتهاش انداخته است.
زندگی گاما با همین رنگ و تصویر آغاز شده بود.
اگر سر و کلّهی سایه پیدا نمیشد، گاما میپوسید تا بمیرد. خانوادهاش او را رها کرده بودند، از کشورش طرد شده بود و تمام مال و اموالش مصادره شده بود. در چاهی از درد و ترس و ناامیدی دست و پا میزد و شخصی که او را نجات داده بود، کسی نبود جز همین پسری که نورهای نیلی درست کرد. این پرتوها را هیچوقت فراموش نخواهد کرد. برای گاما، این نور نمایانگرِ زندگی بود.
آلفا یک بار گفته بود که در این نورها زندگی جریان دارد و گاما هم با او موافق بود. نه از نظر منطقی، بلکه از نظر حسّی و غریزی.
این پرتوها، فقط زخمهای ظاهری را درمان نمیکردند، بلکه به اعماق روح نیز نفوذ میکردند. وقتی گاما این نور را لمس کرده بود، گویی که از قید و بندهایش رها شده باشد، تمام بارهای اضافه از روی دوشش برداشته شده بودند. بالاخره حس کرده بود که هویت واقعیاش را به دست آورده است.
آن روز، گاما دوباره متولّد شده بود. از لحظهای که گاما نامیده شد، تصمیم گرفت که زندگیاش را فقط و فقط وقفِ سایه کند.
با اینکه در نیاتش صادق بود، ولی ضعیفترین عضوِ هفتسایه بود. اعضای جدید او را شکست میدادند و از او پیشی میگرفتند، او را زمین میزدند و تحقیرش میکردند. تا اینکه جایی در میانهی راه، گاما متوجّه شد که هیچوقت نمیتواند دیگر اعضا را شکست دهد. مهم نبود که چقدر سخت تلاش کند...
در غم و اندوهی بزرگ فرو رفته بود. زندگی او هیچ ارزشی نداشت. بهتر بود بمیرد تا بار اضافهای روی دوش دیگران باشد. امّا دقیقاً روزی که تصمیم داشت خودش را بکشد، سایه او را فرا خواند؛ و از دانشِ تاریک خودش به او آموخت.
این دانش، الهامبخشِ او بود که چطور در مبارزات از دانشش بیشتر از قدرت استفاده کند و خیلی سریع این مسیر را پیمود. از آنجا هم که گاما حس میکرد تنها راهی که زندگیاش ارزشمند خواهد شد انجامدادن این کار است، تمام زندگیاش را صرفِ بازسازیِ خِرَدِ تاریکِ سایه کرده بود.
وقتی گاما گذشته را به یاد میآورد، اطمینان داشت که سایه متوجّه درد و رنج او شده بود؛ متوجّه درد و رنج او شده بود و دانشش را با او در میان گذاشته بود تا راه زندگی را به او نشان دهد.
این باعث میشد گاما احساس درماندگی کند. اینکه هیچگاه به او نخواهد رسید، از صمیم قلب گاما را غمگین میکرد.
سایه به من نیاز داره؟ هرگاه به این فکر میکرد، اشکهایش جاری میشدند. امّا دقیقاً به همین دلیل بود که باید اشکها را کنار میزد و به مبارزهکردن ادامه میداد.
گاما باید باغ سایه را تبدیل به سازمانی بزرگتر و قویتر میکرد، سازمانی در خورِ سایه... و روزی که موفق به انجام این کار شود، آرزویش برآورده خواهد شد.
«که اینطور. پس قضیه از این قراره.» صدای سایه، گاما را به واقعیت برمیگرداند. «فکر کنم بدونم کارِ کیه. یه سر و گوشی این دور و اطراف آب میدم.»
گاما با شنیدنِ لحنِ عالمانهی سایه، سینهاش تنگ میشود.
باری دیگر نیز در کمککردن به او شکست خورد. سایه میتواند با نوک سوزنی اطّلاعات پاسخِ صحیح را حدس بزند. کاری که گاما حتّی اگر تمام نیروهای تحت امرش را نیز بسیج کند، نمیتواند انجام دهد.
امّا گاما تسلیم نمیشود. یک روز بالاخره سایه متوجّه گاما خواهد شد که دوشادوش او ایستاده است... پس تا آن روز، گاما ادامه خواهد داد.
«نیو[6]، بیا جلو.» گاما دختر موتیرهای که سایه را تا اینجا آورده است فرا میخواند.
«این نیو است، شمارهی سیزده.»
«هــه؟»
سایه با نگاهی درهم به نیو خیره میشود. چشمانش به قدری تیزبین به نظر میرسند که گویی دارد اعماق روح او را میکاود.
«حتّی با اینکه نیو به تازگی به ما پیوسته، حتّی بانو آلفا هم متوجّه قدرتش شدهاند. کارهای پیشپاافتاده و ارتباطات و هرکار دیگری که دوست دارید را به او بسپارید.»
«من نیو هستم. از دیدنتون خوشوقتم.» صدای نیو از شدّت اضطراب میلرزد.
«پس اگه مسئلهای پیش اومد بهت خبر میدم.»
«متوجّه شدم.» نیو سپس تعظیم کرد و عقب رفت.
«فکر کنم دیگه کمکم وقتشه که برم.» سایه بلند میشود. «عه، داشت یادم میرفت. میخوام یه خرده شکلات بخرم؛ از ارزونترین مدلش. اگه یه تخفیفِ مشتی هم بهم بدین که کلاهمو میندازم هوا.»
«بهترین شکلاتِ مغازه را برایتان فراهم میکنیم.»
«اممم... قیمتش چقدره؟»
«با استفاده از کوپنِ تخفیفِ مشتی، مجانی است.»
«مفتی... خیلی هم عالی! هورا، امروز رو شانسما! اگه اینطوریه که سه تا میبرم.»
«از خرید شما متشکّریم.»
گاما وقتی میبیند که سایه دوباره وارد نقشِ سید کاگهنوی عادی میشود، لبخند میزند.
*****
«به موقع به خوابگاه نمیرسیم!»
«برای اینکه سید خان خیلی لفتش دادن!»
«من که با دادن شکلات بهتون عذرخواهی کردم.»
سه نفری توی خیابونای تاریکِ پایتخت میدویم.
قطعاً یکی از دلایل اینکه دیرمون شده منم، ولی دلیل دیگهاش هم اینه که اشکل و پو کلّی سوال در مورد اون خانومه پرسیدن. اسمش نیو بود؟ حالا هرچی؛ منم تحقیقات عمیق و جدّیشون رو با یه مشت جوابِ چرتوپرت پیچوندم فقط.
ولی پسر، باورم نمیشه که الکسیا تبدیل به یه قاتلِ سریالی شده باشه. اگه این آدمکشه دلتا نیست، پس قطعاً الکسیاست. بهمحض اینکه دربارهی این جنایاتِ اخیر شنیدم، فهمیدم خودشه. اون یه شاهدختِ لعنتیه که هرچی بخواد داره؛ یعنی چی باعث شده این کارا رو بکنه؟...
قلبِ زنها خیلی اسرارآمیزه.
حالا نه اینکه بخوام آدمکشها رو تحقیر کنما، به هر حال اینم یه مدل زندگیکردنه دیگه. ولی اینکه از اسم باغ سایه سواستفاده کردن قضیهاش فرق میکنه. بهسادگی از کنار یه همچین چیزی نمیگذرم!
«هی، شماها هم شنیدید؟»
«نه. من که چیزی نشنیدم.»
اشکل و پو که جلوتر از من دارن حرکت میکنن، با هم حرف میزنن.
انگار که درست و حسابی نشنیدنش، ولی گوشای من یکی که مثل اسب تیزه!
صدای برخورد دو تا شمشیر بود که یعنی یه جایی نزدیک اینجا دو نفر دارن با هم میجنگن.
من دویدن رو متوقف میکنم.
«یو، چی شد پس؟»
«به موقع نمیرسیما!»
اشکل و پو هم بعد از من وایمیستن.
به یه کوچهی فرعی اشاره میکنم. «من میرم اینجا برینم.»
یه جوری بهم نگاه میکنن که انگار باورشون نمیشه جدّی حرف میزنم.
«به خدا دیگه نمیتونم نگهش دارم، اگه همینجوری بیام وسط راه میرینم تو شلوارم.»
«به نظر خیلی... فوری میاد.»
«خوابگاه یا آبرو؛ مسئله این است.»
قیافهشون جدّی میشه.
«شماها جلوتر برید. نمیخوام کسی ببینتم...»
«عح... فهمیدیم بابا! به کسی نمیگیم که تو خیابون دستشویی کردی!»
«مهم نیست بقیه چی بگن... به نظر من تصمیم درستی گرفتی!»
«آخخخ، دیگه نمیتونم نگهش دارم. زودباشید... برید دیگه!»
«سید... ما فراموشت نمیکنیم!»
«سید... حتّی اگه تو خیابون هم دستشویی کنی ما همیشه دوستات میمونیم!»
«برید! بریــــــــــــــــــــــــد!!!»
دو نفری دوباره شروع به دویدن میکنن.
بعد از اینکه مطمئن شدم رفتن، وارد کوچهی پشتی میشم و صدای مبارزه رو دنبال میکنم. منبع صدا رو وسطِ یه کوچهی تاریک پیدا میکنم.
دو تا شوالیهی سیاه، وسطِ یه مبارزهی خشنن.
هیچ شکّی نیست که اونی که لباس مدرسه و دامنِ کوتاه پوشیده الکسیاست. ولی اون یکی یه مرد با لباسای سیاهه.
مشخصاً یه چیزی درست نیست. فکر میکردم الکسیا لباس سیاه میپوشه و ادعا میکنه که تو باغ سایهست، نه برعکس. میرم بالای سقف یه ساختمون و از اونجا با دقّت بیشتری نگاهشون میکنم.
الکسیا میگه: «تسلیم شو. امکان نداره که بتونی ببری.»
به نظر میرسه که الکسیا دست بالا رو داره. لزوماً مرد سیاهپوش ضعیف نیست؛ فقط در حدّ و اندازههای الکسیا که جدیداً شمشیرزنیش رو فوقالعاده پیشرفت داده نیست.
لباس سیاهش پارهپوره شده و خونش روی سنگفرشِ خیابون، رد سرخی رو بهجا میذاره. فقط مونده ضربهی آخر رو بهش بزنه.
«چرا مردم بیگناه رو میکشی؟ بهخاطر کشتن این مردم میجنگی؟!»
«ما باغ سایهایم...»
الان مردِ سیاهپوش واقعاً گفت باغ سایه!
«این تنها چیزیه که میگی؟ این چیزیه که اون یارو سایه میخواد؟»
مردِ سیاهپوش حرفشو تکرار میکنه: «ما باغ سایهایم...»
بدون شک خود این یارو همون وانمودکنندهست.
ببخشید که بهت شک کردم الکسیا. به نظر میاد تو بیگناهی. از صمیم قلبم عذر میخوام.
امّا چرا این یارو تظاهر میکنه که عضو باغ سایهست؟
جواب این سوالو بهخوبی میدونم. من یکی کاملاً درکش میکنم.
جواب این سوال، تحسینکردنه.
این مرد، شیفتهی باغ سایه... و قادر مطلقِ پشتشه. نمیتونم سرزنشش کنم. هرچی نباشه، ماجراهای خود منم بهخاطر علاقهام به کارگزارانِ سایه شروع شد. من عاشقِ فرمانروایانِ مخفیِ توی فیلمها و انیمهها و مانگاها شدم و شروع کردم خودمو شبیه اونا کردن.
فردِ متظاهر هم همینجوری بوده و بعدشم با باغ سایه آشنا شده. درسته، این یارو اوّلین طرفدار باغ سایه توی این دنیاست.
تو سینهام یه احساس گرمای خاصی میکنم. خیلی خوشحالم که میبینم یه غریبه راه و روش ما رو انقدر دوست داره. خوشحالم که کارمو خوب انجام دادم.
امّا هنوزم این کارش غیرقابلبخششه. چرا؟ چون من یه قادر مطلقم. اگه کسایی که اسم سازمانم رو لکّهدار میکنن ببخشم، پس دیگه یه قادر مطلق نیستم. در حال حاضر، ماها جفتمونم کارگزارانِ تاریکیهاییم، پس جایی برای بخشش و سازش وجود نداره.
«دیگه کارت تمومه.»
وقتی که الکسیا شمشیرش رو تاب میده و با ضربِ شمشیر فرد مقابلش رو خلع سلاح میکنه، من نزدیکشدن یه نفر دیگه رو هم حس میکنم.
*****
«دیگه کارت تمومه.»
الکسیا شمشیر او را از دستش خارج میکند؛ شمشیر روی سنگفرش میافتد و صدا میدهد.
«...!»
الکسیا جستوخیز میکند و از یک حملهی ناگهانی از پشت سر جاخالی میدهد.
حملهی سریع بعدی را نیز دفاع میکند و با لگد به شکمِ دشمن میکوبد و سریعاً عقب میکشد. درحالیکه به دشمنان جدیدش چشم دوخته است، تنفّسش را منظم میکند.
دو شوالیهی سیاهِ دیگر که لباسهای سیاهِ برّاق پوشیدهاند، به نبرد ملحق شدهاند.
یکی از آنها شمشیرش را تاب میدهد و الکسیا با دهانش تِچ میکند.
حالا سه نفر شدهاند و گویا همگیشان قوی هستند.
در مقابل یکی از آنها؟ بهسادگی میتوانست پیروز شود. اگر دو نفر بودند نیز احتمال بالایی داشت که پیروز شود. ولی در مقابل سه نفر...
«خوب نیست که سه نفری بریزید سر یه دخترِ معصوم.» الکسیا پیشنهاد میدهد: «نظرتون چیه که سه بار تکبهتک بجنگیم؟ خوبه؟»
ولی آنها بهآرامی او را دوره میکنند. الکسیا بهآرامی و با دقّت به سمت مکانی میرود که پشتش امن باشد.
«هی اونجا رو باش! چقدر ماه امشب قشنگه.»
یک نفر از پشت سر به او نزدیک میشود و الکسیا از گوشهی چشم حواسش را به او میدوزد. هر دو جبهه با حرکات خفیف شمشیرهایشان حواس دشمن را میسنجند.
«بیخیال، نمیخواید نگاه کنید؟ واقعاً فکر میکنم بهتره نگاه کنید!» الکسیا پوزخند میزند. چشمان سرخرنگش در مهتاب میدرخشند.
«چون یه خانم خیلی زیبا پشت سرتونه!»
«...!»
گول خوردند.
بلافاصله، الکسیا حرکت میکند و شمشیر آختهاش را به سمت دشمن سبکمغزش که چرخید تا پشت سرش را نگاه کند تاب میدهد.
بمیر. بلند این را نمیگوید، ولی در گوش او زمزمه میکند. الکسیا شنلِ سیاه را پاره میکند و گوشتِ تازه را میشکافد.
امّا ضربه به اندازهی کافی کاری نبود. فقط یک ضربهی دیگر کافی است تا کار او را تمام کند...
امّا دقیقاً در همین لحظه، ضربهای به شکم الکسیا برخورد میکند.
«گواح...!»
یک چکمهی سیاه به پهلویش نفوذ میکند. الکسیا میتواند صدای خردشدن دندههایش را بشنود. با اینکه خون بالا میآورد، شمشیرش را میچرخاند تا در آن چکمهی سیاه فرو کند.
امّا دشمن دقیقاً در آخرین لحظه از ضربهی او جاخالی میدهد و شمشیرش به سنگفرشِ خیابان برخورد میکند.
دشمنانش از محدودهی دسترس او خارجند.
الکسیا خون را تف میکند و دهانش را با پشتِ دست پاک میکند. دستش گلگون میشود.
دو نفر گولِ این حرکت او را خوردند، امّا نفر سوّم نه؛ همان کسی که به او لگد زد تا نتواند دیگری را بکشد. الکسیا با نفرت به او نگاه میکند.
سه در مقابل یک. هنوز کسی نمرده است.
امّا موقعیت بدتر شده است. دو نفرشان سالمند و یکیشان با اینکه زخمهای متعددی دارد، هنوز میتواند مبارزه کند. نمیتواند او را نیز نادیده بگیرد.
از طرف دیگر، دندهی شکستهشدهاش، ریههایش را سوراخ کرده است. با خود میاندیشد: منو میکشن. اینجا دیگه آخر خطه.
الکسیا یک قرص قرمز را از جیبِ لباس مدرسهاش بیرون میآورد. قبل از سوختنِ مقرِ شوالیهها، این دارو را دزدیده بود. علاقهای به شمشیرزنیِ وحشیانه ندارد، ولی آن را به مرگ ترجیح میدهد. الکسیا آن را به سمت دهانش میبرد. به امید آنکه نقشهی فیالبداههاش کار کند، قرص را روی لبهایش میگذارد.
در همین لحظه، جسمی سیاه از آسمان فرود میآید و به نرمی و آرامیِ جغدی در شب، روی زمین مینشیند.
شمشیر سیاهش یک دشمن را زخمی میکند و خون از آن فواره میزند. بوی متعفنِ خون در تمام کوچه میپیچد. با یک چرخشِ سریع، مردِ سیاهپوش، سایه، خونِ روی تیغهی شمشیرش را به صورت خطّی روی دیوار میپاشد.
«خطاب به احمقهایی که نامِ باغ سایه را به سخره گرفتهاند...»
این سایه است، قدرتمندترین موجودِ زنده. او نمایانگرِ شمشیرزنیِ بینقص است و کسی است که الکسیا هرگز فراموش نخواهد کرد.
سایه داره... باهاشون میجنگه؟
اینطور بهنظر میرسد.
سایه ادامه میدهد: «تقاص گناهانتان را با جانتان پس خواهید داد.»
لحظهای بعد، مردانِ سیاهپوش شروع به حرکت میکنند. از روی سنگفرشِ خیابان میپرند و با جهیدن از روی دیوارها، تلاش میکنند به سقف برسند و متواری شوند.
«چقدر رقّتانگیز...» سایه حرکت میکند تا آنها را از هستی ساقط کند.
«لطفاً صبر کن...!»
صدای الکسیا او را متوقف میکند. بهآرامی به سمت الکسیا میچرخد و چشمانش را به چشمانِ او میدوزد.
شمشیر الکسیا به شدّت در دستانش میلرزد. الکسیا بهخوبی میداند... که دارد کاری احمقانه انجام میدهد.
«من الکسیا میدگار هستم، یکی از دو شاهدختِ این امپراطوری.»
سایه فقط به او نگاه میکند. الکسیا میداند که اگر او بخواهد میتواند در دم جانش را بستاند.
«هدفت چیه؟ برای چی میجنگی؟ علیه کی میجنگی؟ و... آیا برای کشور من یه خطر محسوب میشی؟»
سایه به او پشت میکند.
«درگیر این قضایا نشو. اگه ندونی برات بهتره.»
«چـ-...؟! صبر کن، اگه واقعاً دشمن این کشور باشی...!»
«اگه باشم چیکار میکنی؟»
عطشِ خونِ سایه باعث میشود الکسیا قدمی به عقب بردارد.
وقتی با چنین نیروی عظیمی روبهرو میشود، غریزهاش به او فرمانِ فرار میدهد. امّا انسانبودن یعنی جنگیدن با غرایز.
«من باهات میجنگم. میدونم که تلاش میکنی خواهر بزرگترم رو بکشی، و من هم اجازه نمیدم این کارو بکنی.»
سایه لباسش را پشت سرش موج میدهد.
«میدونم شمشیربازیت چقدر قویه. شاید الان نتونم، ولی بالاخره یه روز...»
سایه ادامهاش را حدس میزند: «منو میکشی؟»
پس از گفتن این عبارت، سایه در تاریکیها ناپدید میشود.
الکسیا در تاریکی زیر لب زمزمه میکند: «آره، درسته...»
سکوت بر شب حکمفرماست. تنهایتنها، الکسیا شکمش را چنگ میزند و در خود میپیچد. شمشیرش از دستان لرزانش بر زمین میافتند. میداند که کار احمقانهای کرده است. امّا جدیدا دلیلی برای مبارزه پیدا کرده است: تا از عزیزانش محافظت کند؛ خواهر بزرگترش و تنها دوستش.
«این... خوب نیست...»
الکسیا در آستانهی بیهوششدن است.
بهخوبی میداند که اگر در کوچه غش کند، اتّفاق وحشتناکی برایش خواهد افتاد. سعی میکند با استفاده از دیوار خودش را سرپا نگه دارد.
صدایی از فاصلهی دور او را صدا میزند: «الکسیا...! الکسیا!»
«هی، ایریس... ایریس! من اینجام!»
«الکسیا...!!!»
صدای قدمها نزدیکتر میشوند. دستانی نرم، الکسیا را پیش از بر زمین افتادن در میانهی راه میگیرند.
«الکسیا! با خودت چیکار کردی...؟!»
«ایریس...» الکسیا صورتش را در بین سینههای خواهرش فشار میدهد.
«بهتره خودتو آماده کنی. بعداً یه توضیح مفصل و درست و حسابی ازت میخوام.»
«...باشه.»
«و همینطور راجعبه این.»
«ها...؟» الکسیا به قرصهای قرمز لهشده وسطِ کوچه –جایی که آنها را انداخته است- نگاه میکند. «گوش کن ایریس، من اصلاً نمیدونم اینا چیان.»
«ساکت باش.»
«نه جدّی، نمیدونم.»
«کارت غیرقابلبخششه.»
«آخ، سرم...»
الکسیا تصمیم میگیرد بیهوش شود.
*****
دو سایه در خیابانهای تاریکِ پایتخت با سرعت حرکت میکنند.
با اینکه نگران حملهای از پشت سر هستند، در کوچهای میپیچند و متوقف میشوند. به نظر میرسد خیلی عجله دارند. دستانشان را روی دیوار میگذارند و سعی میکنند آهنگِ تندِ نفسهایشان را آرام کنند. برای چند لحظه، تنها صدای نفسنفسزدنشان است که در کوچههای تاریک پژواک مییابد.
تق.
صدایی از انتهای خیابان به گوش میرسد.
دو مرد بهسرعت خود را مخفی میکنند. شبح سیاهی در دوردست دیده میشود که به سمت آنها میآید.
تق، تق.
صدای قدمهایش نزدیکتر میشود.
دو مرد با احتیاط شمشیرهایشان را آماده میکنند. امّا ناگهان، شمشیر سیاهی وارد سرِ یکی از آنها میشود و بلافاصله جمجمهی فرد بینوا را بدون اخطار قبلی میشکافد.
«آهح... آآآههححح... آآآآههحهحهحح....!»
کاتانای سیاهِ برّاق عقب میرود و مرد با درد ضجّه میزند و خونش روی زمین میریزد.
وقتی شبح جلوتر میآید و دشمنِ باقیمانده او را میبیند، از ترس به خود میلرزد. او لباس سیاهی بر تن و شمشیری در دست دارد و نیمی از صورتش را با ماسکی جادویی پوشانده است.
«منتظرت گذاشتم؟»
صدایش گرفته و نافذ است؛ گویی که از اعماق زمین بر میخیزد.
«ایح...!» آدمکشِ سیاهپوش درحالیکه عقبعقب میرود ناله میکند.
«چرا میترسی؟ نکنه واقعاً فکر میکردی... میتونی فرار کنی؟»
آدمکشِ سیاهپوش میچرخد تا فرار کند.
«چـ-؟!»
«کارتون عالی بود، ارباب سایه.»
وقتی میچرخد، زنی روبهروی او ایستاده است. او بسیار جذّاب و زیباست و لباسی کوتاه پوشیده است.
دختر ادامه میدهد: «خیلی سریع مجرمها رو پاکسازی کردید. واقعاً شگفتزده شدم.»
«نیو، تویی؟»
درحالیکه آدمکش بین آنها گیر افتاده است، دختر صحبت را ادامه میدهد: «بله.»
مرد، به دیوار میچسبد.
«لطفاً بقیهاش رو به من بسپرید. من ازش بازجویی میکنم.»
مردی که لباس سیاه برّاق داشت، شمشیرش را پائین میآورد.
اخطار میدهد: «...خرابش نکنی.»
«اطاعت.»
مرد میچرخد و در تاریکیها ناپدید میشود. دختر تا وقتی که او ناپدید شود به تعظیمکردن ادامه میدهد.
دخترِ زیبا و آدمکشِ سیاهپوش در این کوچهی متروکه تنها ماندهاند. مرد مسلح است، امّا دخترک بدون سلاح و با دامنی کوتاه است.
مرد سریعاً وارد عمل میشود. با حملات پشت سر هم، دخترک را تا سر حد مرگ میزند.
حداقل... امیدوار بود که این کار را بکند.
دامن دختر بالا میرود و پای زیبا و سفیدش آسمانِ شب را دو نیم میکند.
شپلق. شمشیرِ مرد روی سنگفرش میافتد.
لحظهای بعد، هشت عدد از انگشتهایش هم کنار آن میافتند.
«آ- آخححخحخ..!»
نمیتوان گفت که برای برداشتنِ شمشیرش است یا انگشتانش، ولی یکی از دستهایش -که فقط انگشت شست آنها باقی مانده است- را دراز میکند.
امّا پایی آن را لگد میکند.
«گواه...!»
سپس، تیغهی سیاهی از پاشنهی آن بیرون میآید. خون از دستش جاری میشود و سنگفرش را گلگون میکند.
«من به اندازهی ارباب سایه مهربون نیستم.»
مرد بهخوبی میتواند بیرحمی را در صدای او دریابد. سپس سرش را بالا میآورد و با چشمانی به سردیِ مرگ روبهرو میشود.
«فکر نکن میذارم راحت بمیری.»
درحالیکه دامنش در هوا تاب میخورد، دختر با زانوی سفیدش به چانهی مرد میکوبد.
صبح روز بعد، جنازهای هولناک که در خیابان اصلی پایتخت آویزان شده بود، پیدا شد. پیامی با خون روی سینهاش نوشته شده بود:
«سرنوشتِ احمقها»
درد و ترس در چهرهی جنازه موج میزد.
*****
الکسیا درحالیکه روی یک تختِ مرتب دراز کشیده است، بالا را نگاه میکند و با چهرهی عبوس خواهرش روبهرو میشود.
«میدونم که چه اتّفاقی افتاده.» ایریس لبهی تخت نشسته است. «آدمکشها عضو باغ سایه نبودن، فقط چندتا متظاهر از یه سازمان دیگه بودن.»
الکسیا اضافه میکند: «سایه خودش اینو گفت.»
«سایه، ها...؟ ما هنوز نمیدونیم این چهجور سازمانیه.» ایریس نگاهش را با تامل پائین میآورد. «موقع حمله به پایتخت، من با یه شوالیهی سیاه روبهرو شدم که شاید عضو باغ سایه باشه.»
«کسی که بهش میگن آلفا.»
ایریس سر تکان میدهد. «بقیه منابع هم تایید کردن که باغ سایه یه سازمان فوقالعاده قدرتمنده و گزارش تو هم وجود مردی به اسم سایه رو تایید میکنه. امّا همهی اطّلاعات ما همینه. دیگه هیچی نمیدونیم. ما حتّی هدفشون رو هم نمیدونیم.»
«سایه داشت با فرقهی ابلیس میجنگید. شاید هدفشون یه ربطی به اونا داشته باشه.»
«که یعنی تنها سرنخ ما فرقهست...» ایریس آه میکشد.
«ایریس...؟»
«فکر میکردم فقط یه فرقهی عادیان که به ابلیسِ شیطان ایمان دارن، امّا انگار خیلی بانفوذتر از چیزیان که فکر میکردیم.»
«مثلاً اون آتیشسوزی؟»
«اون هم هست. و البته بودجهی انجمن سرخ رو هم قطع کردن. الان دیگه دارم از جیب براش خرج میکنم.»
الکسیا ابروانش را درهم میکشد. «یعنی فرقهی ابلیس نهتنها بین انجمن شوالیهها، بلکه بین سیاستمدارها هم نفوذ کردن؟»
«نمیدونم. یا خودشون عضو انجمنن یا رشوه گرفتن... ولی مطمئن نیستم. بالاخره، من خودمم توی تشکیلدادن این دستهی جدیدم بیدقّتی کردم.»
«من کمکت میکنم خرجش رو بدی.»
«همین که به فکرمی یه دنیا ارزش داره. میدونی که چند نفر عضو انجمن سرخن دیگه؟»
«هشت نفر.»
«درسته، دقیقاً هشت نفر. با پولِ خود من، میتونن بیشتر از ده سال سر کنن.»
«پس نمیشه انجمن رو بزرگتر کنیم؟»
«الان بزرگترکردنش فایدهای نداره. هنوز حتّی نمیدونیم که با کی داریم میجنگیم.»
«ایریس، اممم...» الکسیا با نگرانی به خواهرش نگاه میکند. «کدوم یکی دشمنِ انجمن سرخه: فرقهی ابلیس یا باغ سایه؟»
ایریس لبخند میزند. «هر جفتشون. من اجازه نمیدم تو این امپراطوری هیچ شرارتی وجود داشته باشه.»
«ایریس.. ما نباید با سایه بجنگیم.» الکسیا به ملافه چنگ میزند.
«الکسیا، ولش کن...»
«ایریس، اگه تو هم میشناختیش این حرفو نمیزدی. حتماً تو هم اون حملهای که آسمونِ پایتخت رو رنگاوارنگ کرد دیدی!»
«تا جایی که ما میدونیم، اونا وسایلِ آتیشبازی بودن.»
«امّا من دیدم که با جادوش اون رو درست کرد!»
ایریس خودش را جلوتر میکشد و به چشمان سرخ الکسیا خیره میشود. «برای انسانها ناممکنه که چنین قدرتی به دست بیارن. اسیربودن برای مدّتی طولانی روی حافظهات اثر سوء گذاشته و شرط میبندم اونهمه داروهای عجیبغریب، باعث شدن توهم بزنی. فکر نمیکنم دروغ میگی، ولی فکر میکنم به استراحت نیاز داری.»
«ایریس!»
ایریس دو دستش را روی دستانِ الکسیا میگذارد. «و حتّی اگه واقعاً هم کارِ اون سایه باشه، نمیتونیم ازش چشمپوشی کنیم. اگه من پا پس بکشم، پس کی از کشورمون محافظت میکنه؟»
«ایریس...»
ایریس موهای الکسیا را پس میزند، سپس روی پاهایش بلند میشود. «خوب استراحت کن تا خوب شی.»
«...هروقت بهتر شدم میام کمکت.»
«لازم نیست.»
«ها؟»
«آها راستی، تو تحت بازداشت خانگی هستی. داشت یادم میرفت بهت بگم.»
«حتماً شوخی میکنی!»
«بهخاطر دزدیدنِ شواهد.» ایریس قرصِ سرخ را بیرون میآورد. دهانِ الکسیا باز میماند.
«دربارهی کارای زشتت فکر کن!»
سپس درب را پشت سرش میبندد.
کتابهای تصادفی
