رز چینی
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
رز چینی – فصل 4
از آنجایی که قدمت پرونده به چند دهه میرسید و بهخاطر قدیمی بودن تکنولوژی تحقیقاتی در آن زمان، مدارک عینیِ بسیار کمی از پرونده نگهداری شده و در دسترس بود. آنها بسیار خوش شانس بودند که توانستند جعبهی کوچکی از مدارک عینی پرونده را پیدا کنند که البته تنها دلیل باقی ماندنش هم بهخاطر سهل انگاری دولت بود.
در میان اقلام داخل جعبه یک ساعت مچی بود. درواقع هنگام سقوط مقتول از بالای ساختمان، ساعت روی دستش ضربه خورده و از کار افتاده بود و پلیس هم با استفاده از این ساعت توانسته بود زمان دقیق مرگ را تشخیص دهد.
آرتور به این فکر میکرد که، پس جای تعجبی ندارد که حتی ثانیهی زمان مرگ هم در پرونده مشخص شده بود.
آرتور توانست بفهمد که کلارنس هال در حال حاضر استاد ادبیات دانشگاه Y است. آنها بلافاصله بلیتهای پرواز بعدی را خریدند، اما پرواز برای فردا بود، بنابراین مجبور بودند برگردند... روی پرونده اضافه کاری کنند و بعد از کمی استراحت فردا دوباره حرکت کنند.
به محض بازگشت به دفتر، استیون عینکش را به چشم زد و به آرتور گفت:«هر مدرکی که تا الان دستگیرمون شده رو یه دسته بندی بکن ببینم.»
آرتور وایتبرد را پر از نوشته کرد:«درحالحاضر، چهارتا مظنون داریم.»
«نفر اول، آلن؛ انگیزهاش میتونه تحمل نکردن حضور برترند توی مدرسه بهخاطر طبقهی اجتماعی پایینش باشه و تحقیر کردنها و قلدری کردنهاش هم پیشزمینهایه برای قتل. درحالحاضر، اون رو به چشم یه آدم خیر و نیکوکار میشناسن، اما براساس گزارشاتی که از خلافهای دوران جوونیش داریم، انگار آقای آلن از اون تیپ آدمهای حرفشنو و بیدردسر نبوده. شاید بهخاطر عذاب وجدان از کشتن یه نفر و برای جبران گناهش الان انقدر دلسوز و خیر شده.»
«نفر دوم، کلارنس؛ اسمی که پدر مقتول بهش اشاره کرده. انگیزهاش حسادت به نمرات خوب برترند میتونسته باشه. همچنین این مظنون، اولین کسی بوده که صحنه جرم رو کشف کرده.»
«نفر سوم، اورلو، پدر مقتول؛ انگیزهاش در حال حاضر مشخص نیست. کمتر از بقیه بهش سوءظن هست ول به نظر من داره یه چیز مهمی رو قایم میکنه. باید درمورد بهونهاش برای عدم حضور در صحنهی جرم بیشتر تحقیق کنیم تا مشخص بشه دقیقا داره چی رو مخفی میکنه.»
«نفر چهارم یه آدم ناشناسِ که با مقتول در منزلش دعوای فیزیکی داشته و بعدش هم فرار کرده. فعلاً بهش میگیم X. باید بفهمیم این شخص کیه.»
آرتور از X برای صدا زدن شخص ناشناس استفاده کرد.
استیون پرسید:«به نظرت مشکوکترینشون کدومه؟»
آرتور دور اسم کلارنس دایرهی قرمز رنگی کشید:«کلارنس هال. احتمال اینکه پیدا کنندهی صحنهی جرم، عامل اصلی جنایت باشه خیلی زیاده و انگیزهی خوبی هم داشته. توی پرونده نوشته شده که نزدیک سپیدهدم گزارش جرم رو داده اما کمتر از نیم ساعت بعد از مرگِ برترند متوجه قتل شده بوده. هیچ توضیحی برای اینکه چهجوری و چرا اونموقع به صحنهی جرم رسیده، نیست و این قضیه کاملاً غیرعادیه.»
آرتور ادامه داد:«و همینطور، آقای اورلو هم اصرار داشت که اون قاتله. به قول یه ضربوالمثل قدیمی چینی؛ "یه پدر همیشه بهتر میفهمه که کی داره بچهاش رو اذیت میکنه." فکر کنم باید تمرکزمون رو بذاریم روی تحقیق درمورد این آدم.»
آرتور او را به عنوان مظنون اصلی انتخاب کرد.
استیون سرش را تکان داد اما روشن نبود که دقیقاً چه نظری دارد:«اورلو آدرس محلکار و خونهی کلارنس رو به ما داد. با اینکه بیست سال گذشته، اما جزئیاتش رو کامل یادش مونده بود. نظرت درمورد این چیه؟»
آرتور با این سوال هوشیارتر شد و گفت:«شاید قبلا درموردش کلی تحقیق کرده. چون مشخص بود که بهخاطر شوک بزرگ مرگ پسرش بهشدت شکسته شده و با توجه به گفتوگویی که باهاش داشتیم، شخصیت تند و افراطیش هم کاملا قابل تشخیص بود. به گمونم خودش قبلاً رفته سراغ کلارنس.»
استیون گفت:«فکر کنم اگه درموردش تحقیق کنیم، حتی به حکم ممنوعیت فاصلهی [1]اورلو با کلارنس هال هم برسیم چون برای پدری که تنها فرزندش رو از دست داده این قضیه میتونه دیوونه کننده باشه و قطعا این دو نفر درگیریهایی داشتن.»
آرتور خیلی غیرارادی سریعاً موافقت خودش رو اعلام کرد:«درسته، کاملا حرفتون منطقیه. فوراً درموردش تحقیق میکنم.»
استیون با حالت تاسف سرش را تکان داد:«منظورم این بود که حتی این پدر درمونده هم نتونسته مدرک جدیدی درمورد کلارنس پیدا کنه. به نظرت اگه چیزی پیدا کرده بود که بتونه باهاش کلارنس رو بندازه زندان ازمون دریغ میکرد؟ اما از طرفی مشخص بود که داره یه چیزی رو مخفی میکنه. چرا باید چیزی رو در مورد اون آدم از ما مخفی کنه؟»
«باید در مورد پدرش تحقیق کنیم.»
«خلاصه که، ما باید فردا به دانشگاه Y بریم و اول کلارنس هال رو ببینیم.»
آنها بعد از ظهر، قبل از تمام شدن کلاس، به دانشگاه Y رسیدند.
محوطه دانشگاه مملو از دخترها و پسرهای جوان، پرانرژی و پر از حس جوانی بود. کتوشلوارهای سیاه افبیآیِ آنها، نگاههای بسیاری را به خود جلب کرده بود و همه با فاصله از کنارشان عبور میکردند. مثل اینکه سگهای شکاری رئیس جمهور، زیاد بین محافل ادبی محبوب نبودند.
بعد از پرسیدن آدرس، توانستند بالاخره کلارنس را در کلاس درسش پیدا کنند.
آرتور عکس فارغالتحصیلی کلارنس هال را از دانشگاه گرفت.
کلارنس در آن عکس جوان خوشتیپی به نظر میرسید. و کمی هم از خصوصیات ایتالیاییها را در چهرهاش داشت. پوستی رنگ پریده با موها و چشمانی سیاه رنگ. احساس حسرت و اندوه در نگاه عمیقش به وضوح دیده میشد، جوری که انگار کارش با دنیا تمام شده است و دیگر قصد رفتن دارد.
در نگاه اول، آدم عبوس و به شدت درونگرایی به نظر میرسید. چندان هم بعید نیست که چنین آدمی کسی را از روی حسادت کشته باشد.
اما وقتی آرتور کلارنس را از نزدیک دید، شوکه شد. کلارنس در دههی چهل سالگیاش است اما تمام موهایش سفید شده بود!
او درحال نوشتن بر روی تختهسیاه کلاس با خطی زیبا و ظریف بود.
هیکلی لاغر اندام، پوستی آسیب دیده و رنگ پریده و چهرهای سفید رنگ و ترسناک که تفاوتی با خونآشامها نداشت. درکمال ناباوری، این ظاهر بیروح آرامش خاصی به رفتار و حرکاتش بخشیده بود. باعث شده بود تا بقیه احساس کنند که این مرد کمحرف چقدر تاثیرگذار و فرهیخته است.
آرتور و استیون نمیخواستند مزاحم کلاس شوند چون به هر حال به زودی تمام میشد، بنابراین آنها فقط در ردیف عقب نشسته بودند. کلارنس با دیدن آنها وحشت زده نشد و فرار نکرد، بنابراین آنها هم تصمیم گرفتند تا پایان کلاس منتظر بمانند تا او را در سکوت ببرند.
از طرفی اگر کلارنس واقعا مجرم نباشد، دستگیری علنی او میتواند، شهرت و آبرویش را لکهدار کند.
کلارنس نیز پس از پی بردن به حضور آنها، در حالی که همچنان بدون هیچ عجلهای درس خود را با مهربانی میداد، فقط نگاه ملایمی به آنها انداخت.
زنگ پایان کلاس به صدا درآمد.
کلارنس نام دانشجویی را صدا زد:«اَن، میتونی یه کمکی بهم بکنی؟ میشه لیست کلاسی و جزوههام رو به دفترم ببری؟»
دختری به او کمک کرد و لیست کلاسی و درسیاش را برد.
در همین حین، هر دو کارآگاه از مدتی قبل به سمت او حرکت کرده بودند.
آرتور سریع رفت سر اصل مطلب:«سلام، شما پروفسور کلارنس هال هستید، درسته؟ ما داریم درمورد پروندهی برترند امیلیو فرو که مربوط به بیست سال پیش میشه تحقیق میکنیم. میشه لطفا همراهمون بیاید و توی تحقیقات بهمون کمک کنید؟»
در ابتدا دلتنگی و پریشانی خاصی تمام صورت کلارنس را پوشاند، سپس مانند ابرهایی که با ناپدید شدنشان سیمای حقیقی ماه را آشکار میکنند، با از بین رفتن آن پریشانی، لبخند ملایم و غمانگیزی بر چهرهاش نمایان شد. انگار که مدتها منتظر این لحظه بوده. به آرامی گفت:«قاتل منم.»
آرتور ناگهان کلماتی که برای گفتن آماده کرده بود را قورت داد و با تعجب پرسید:«ببخشید؟»
کلارنس تکرار کرد:«گفتم که، من کسی بودم که برترند رو کشته. درست شنیدید، لطفا دستگیرم کنید.»
[1] دادگاه حکم میدهد که شخص مورد نظر بهخاطر خشونت، آزار یا هر علتی اجازه ندارد تا شعاع مشخصی به فرد دیگری نزدیک شود.
کتابهای تصادفی


