فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

بوی تنباکو و الکل توی بار کوچکی که گاس آن دو را دعوت کرده بود پیچیده بود؛ بار کوچکی در انتهای یک خیابان در حواشی شهر سپید مخصوص ماجراجویان.

گاس درحالی که پنجمین نوشیدنی خود را سر میکشید رو به اینا فریاد زد: "زود باش اینا، حتی اولیش رو هم تموم نکردی!"

سپس به سوی شان بازگشت و گفت: "و تو هم که اصلا به نوشیدنی دست نزدی! شما دوتا چیکار دارید میکنید؟!"

اینا با بی میلی پاسخ داد: "همه که مثل تو عاشق این آشغال نیستند"

-من هم زیاد با این جور چیز ها رابطه خوبی ندارم...

-هوم؟ اوه...فهمیدم، چون اسیر هیولاها بودی تا حالا تجربه شو نداشتی و الان میترسی؛ درست میگم؟

-خب...

-نگران نباش! این چیز کمک میکنه بیشتر خوشحال باشی!

شان با لبخندی زورکی رد کرد.

گاس بعد از درخواست برای ششمین نوشیدنی رو با شان بازگشت و گفت: "هی پسر، میدونم برای این سوال زوده ولی برنامه داری از امروز به بعد چیکار کنی؟"

-میخوام مثل شما سرباز ماجراجو بشم جناب گاس!

-معلومه راجع بهش فکر کرده بودی ها! و راحت صدام کن.

-خب اینا هم سوال تو رو پرسید و اون این پیشنهاد رو با توجه به خواسته هام بهم داد.

-خواسته؟

-کشتن هیولاها و ملاقات با پادشاه.

-که اینطور، ماجراجو یک سازمان مزدوره پس فکر کنم میتوانی با تمام پادشاه های دنیا ملاقات کنی؛ اگه به اندازه کافی تلاش کنی.

-فقط چند تا از اون ها برای من کافیه...

طی این گفت و گوی کوتاه گاس ششمین نوشیدنی خود را هم تمام کرد، اما برای نوشیدنی دیگری درخواست نکرد که موجب تعجب اینا شد. گاس درحالی که بلند میشد و نوشیدنی ها را حساب میکرد گفت: "برای ماجراجو شدن باید یک سری پایه ها رو بلد باشی، پس دنبالم بیا"

سپس به راه افتاد. بعد از چندین دقیقه پیاده روی در پس کوچه های شهر سپید، گاس نهایتا جلوی دروازه های شهر ایستاد.

اینا که دید گاس میخواهد به بیرون از شهر برود فریاد زد: "هوی، کجا داری میری؟

گاس با تعجب برگشت و با لحنی آرام گفت: "بیرون شهر."

-چی؟ تو نمیتونی همینطوری شان رو برداری و بری بیرون شهر

-چرا نمیتونم؟

-منظورت چیه؟ اون بیرون خطرناکه، و اصلا اونجا چیکار داری؟

-گفتم که میخوام یک سری پایه ها رو یادش بدم؛ در مورد خطر هم، اولین باری که دیدمش از باد هم سریعتر میدوید پس میتونه فرار کنه.

-اما اگه الان بخواهیم بریم بیرون تا صبح نمیتوانیم برگردیم!

-تا صبح برنمیگردیم؛ و تو هم اگه بخواهی میتوانی بمانی.

این را گفت و دست شان را کشید؛ شان مطمئن نبود هدف گاس چیست ولی اگر راجع به ماجراجویی بود دوست داشت همراه گاس برود پس مقاومت نکرد.

اینا هم وقتی دید گاس به حرف او گوش نمیدهد با عصبانیت دنبال آنها به راه افتاد.

گاس حداقل برای نیم ساعت دیگر به پیشروی درون جنگل های اطراف شهر سپید ادامه داد تا به محوطه باز بزرگی رسید. بعد از رسیدن به وسط این محوطه گاس بالاخره ایستاد، به صورت شان خیره شد و با جدیت پرسید: "تو میدونی رعش شمشیر چیه؟"

-همون نیرویی که شمشیرزن های متخصص برای مبارزه استفاده میکنن.

-میدونی از کجا میاد؟

-از نیروی اراده؟

-پس میدونی قراره امشب چیکار کنیم.

-ها؟

شان با شگفتی به صورت جدی گاس خیره شد، او شوخی نمیکرد. اینا رو به گاس فریاد زد: "ببینم شوخیت گرفته؟ اون تازه چهار روز پیش از اسارت پانزده ساله خودش فرار کرده و تو انتظار داری شروع کنه به مبارزه؟"

-اتفاقا برعکس، چون پانزده سال توی اسارت بوده باید مبارزه کردن رو یاد بگیره، اون نمیتونه به شیوه معمول توی جامعه دوام بیاره پس مجبور خواهد بود با قدرت بازوهای خودش راهش رو باز کنه.

-با این حال گاس...

-متاسفم اینا، با این حال همه توی این دنیا مثل تو مهربان نیستند.

سپس گاس رو به شان گفت: " تو چی میگی پسر؟ حاضری تا شمشیرزنی رو یاد بگیری؟"

شان حتی تردید نکرد و با قاطعیت سرش را تکان داد، او برای جمع کردن همه قطعات به قدرت بیشتری احتیاج داشت. وقتی اینا موافقت شان را دید، با این که با ایده گاس موافق نبود ساکت شد.

گاس شمشیر آهنی قدیمی را به سمت شان پرت کرد.

شان شمشیر را در دستش گرفت، از گلدس سبک تر بود و قطعا کیفیت کمتری از آن داشت ولی هنوز هم میتوانست بکشد؛ حتی از گلدس خوش دست تر بود.

-به من حمله کن.

شان کمی تعجب کرد ولی زحمت سوال پرسیدن به خود نداد و به سمت گاس پرید ولی گاس سریعا حمله آن را دفاع کرد، حتی از شمشیر خود هم استفاده نکرد.

-بدن فرز و قویی داری، از بیشتر متخصص هایی که میشناسم قوی تر؛ به حمله کردن ادامه بده.

و شان دوباره حمله کرد؛ به سادگی یک ساعت از آغاز تمرینات آنها گذشت.

شان با خستگی پشتش را به زمین زد و گفت: "در حالت عادی نباید چیزی مثل تکنیک شمشیرزنی یادم بدی؟ این جهنم دیگه چیه؟ قصد شکنجه کردنم رو داری؟"

-تکنیک شمشیرزنی؟ حتی خاندان سلطنتی تمپ هم چند تا بیشتر از اون ها ندارن، چطور انتظار داری یکی رو بلد باشم و یا به تو یاد بدم؟ در حالت عادی اینقدر کتک میخوری تا با شمشیرت ارتباط بگیری.

-خب چطوری میتوانم با شمشیرم ارتباط بگیرم؟

-این دیگه برمیگرده به خودت، به این که چقدر بد این رو میخواهی. معمولا هر چقدر برای چیزی مصمم باشی که با شمشیر بخواهی به دستش بیاری زودتر ارتباط میگیری؛ چه بهتر اگه چیزی که بخواهی ارتباط با شمشیر باشه.

در ذهن شان انعکاس یافت "چیزی که میخوام...برای به دست آوردن اون آرزو...برای اون مجبورم با قهرمان های دیگه رو به رو بشم...پس من به قدرت نیاز دارم..."

شان بلند شد، پشتش را تمیز کرد و دوباره به سمت گاس حمله ور شد.

زمان به سرعت گذشت و کم کم هوا روشن تر شد؛ وقتی خورشید کاملا از پشت کوه دیده میشد گاس چرخید و به آسمان نگاه کرد، سپس گفت: "پسر، واقعاً غرق مبارزه شده بودیم! فکر کنم وقتش شده که برگر..."

حرفش توسط حمله ناگهانی شان قطع شد.

-هوی پسر چیکار داری میکنی؟ ناگهانی حمله کردن تو تمرین خطرناکه...

ولی شان بار دیگر حمله کرد.

گاس به چهره ای متعجب به صورت شان خیره شد و گفت: "امکان نداره!"

اینا که تمام مدت ساکت تماشا میکرد گفت: "چی شده؟!"

-فکر کنم پسر داره ارتباط میگیره!

-چی؟ ولی شما فقط چند ساعته که شروع کردید!

-میدونم، برای همین دارم میگم امکان نداره.

در همین حال شان خود را در دنیایی عجیب با درختان خشک نقره ای و رودخانه ای درخشان پیدا کرد.

کتاب‌های تصادفی