قهرمان کش
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شان به دنیای عجیب اطراف خود با دقت نگاه کرد، تا جایی که چشم کار میکرد کوچک ترین جنبشی دیده نمیشد؛ فقط درختان بدشکل خشک که انگار از آلمینیوم ساخته شده بودند به علاوه رودخانه سفید درخشان رو به رویش.
پس از چند دقیقه جست و جوی بی هدف در اطراف او نهایتا به جای اول خود بازگشت، شان آشکارا گیج شده بود.
سرانجام خسته از جست و جوی بیهوده زیر یکی از درخت های اطراف لم داد و به رودخانه خیره شد، رورخانه ی درخشان سرشار از مایعی عجیبی شبیه چسب مایع بود و بی حرکت و یخ زده به نظر میرسید؛ سرانجام بعد از دقیقه ای اندیشیدن شان تصمیم گرفت انگشتش را درون رودخانه فرو کند.
او به دقت انگشتش را جلو برد و نوک آن را در رودخانه فرو کرد، با این که کاملا یخ زده به نظر میرسید انگشت شان خیلی راحت درون مایع فرو رفت، مایع گرم بود و بافت اسلایم مانندی داشت؛ شان دستش را عقب کشید ولی مایع دستش را خیس نکرده بود، به آن نچسبیده بود و حتی اثری از آن روی دست شان دیده نمیشد.
شان به دقت انگشت خود را برسی کرد ولی فرقی احساس نکرد پس بیخیال شد؛ اما فقط چند ثانیه بعد حضور شخصی را در پست سرش احساس کرد، او سریعا روی برگرداند.
پسری کوچک، نهایتا ده ساله، با موهای سفید کوتاه و صورت بی احساس پشت سرش ایستاده بود و به افق خیره شده بود.
شان اول کمی تعجب کرد، از جای خود پرید و در سکوت به پسرک خیره شد.
پس از چند ثانیه سکوت شان بالاخره سکوت را شکست: "ببخشید ولی تو میدونی ما کجا هستیم؟"
اما پسر به سوال شان پاسخی نداد و بدون واکنش به خیره شدن ادامه داد.
-پسر...صدامو میشنوی؟
شان دستش را مقابل صورت کودک تکان داد ولی پسر همچنان واکنشی نشان نداد.
شان چند بار دیگر تلاش کرد تا با پسر صحبت کند ولی موفق نشد؛ پس از چند تلاش ناموفق دیگر نفس خود را محکم بیرون داد و دوباره سر جای خود نشست.
متوجه بود که باید از شرایط سر در بیاورد ولی ظاهراً تلاش برای صحبت با پسر بی فایده میآمد.
بعد از چند دقیقه بازی با سنگ های نقره ای رنگ روی زمین، شان نگاه دیگری به صورت پسر انداخت و ناخودآگاه به سمت نقطه ای پسر به آن خیره شده بود برگشت؛ همان طور که انتظار داشت چیز خاصی آنجا نبود ولی دست از خیره شدن برنداشت، به نظر میرسید جذب منظره تمام نقره ای آن مکان شده باشد.
پس از مدت نامعلومی، شان متوجه دست کوچکی روی سرش شد، به سرعت از هپروت خارج شد به پسرک نگاه کرد؛ پسرک دستش را دور گردن شان حلقه کرده بود و داشت او را میکشید.
-هوی، صبر کن!
شان سعی کرد دستان او را از خود جدا کند اما شکست خورد، کودک مو سفید به شدت از او قدرتمند تر بود! فاصله قدرت بدنی آن دو اینقدر زیاد بود که شان احساس کرد کودک ناتوانی است در دستان غول آسای والدینش.
کودک به راحتی او را تا جلوی رودخانه درخشان کشید، سپس بدن شان را به سادگی بلند کرد و در آغوش گرفت و بدون کوچک ترین تردید به درون رودخانه عجیب قدم گذاشت.
شان فقط میتوانست تماشا کند که چگونه در رودخانه فرو میروند، نفس خود را حبس کرد و منتظر ماند.
بعد از سی ثانیه پایین رفتن شان دیگر دستان پسر را احساس نکرد، سعی کرد به شنا کردن خود را به سطح برساند اما فایده ای نداشت، زیرا او هیچوقت یاد نگرفته بود چگونه شنا کند.
چندی دیگر گذشت، حال تنها چیزی که میدید تاریکی بود؛ با خود فکر میکرد "اصلا این رودخانه باریک مگه چقدر عمق داره؟" او انتظار مرگ داشت، ولی تا آخرین لحظه برای زندگی تلاش کرد، وقتی به حد تحمل خود رسید با غمی عمیق در قلبش نفس خود را رها کرد، درحالی که منتظر مرگ بود در ذهن با خود میگفت: "حداقل تلاش خودم رو کردم...معذرت میخوام که نتونستم نجاتت بدم...همیشه عاش...ها؟" با این که نفس نمیکشید مشکلی نداشت، انتظار داشت به سرعت خفه و بیهوش شود ولی کاملا هوشیار بود.
با خود فکر کرد حتما مرده است و مغزش بعد مرگش تصور میکند که سالم است، چون جایی شنیده بود مغز بعد از مرگ هم تا چند دقیقه هوشیار میماند؛ در همین افکار بود که نوری شدید از دور دست دید که به او نزدیک میشد.
نور نزدیک و نزدیک تر شد، به قدری که شکلش کاملا قابل تشخیص بود؛ یک شمشیر! همان شمشیر آهنی که گاس به او داده بود!
شمشیر به سرعت نزدیک شد و دقیقا در جلوی سینه شان ایستاد، سپس چرخید، به طوری که نوکش به سمت پایین بود و دسته اش به سمت بالا.
شان بعد از کمی تعلل، سرانجام دستش را بالا برد و شمشیر را در دست گرفت.
همین که شمشیر را گرفت دیدش شروع به تار شدن کرد، بعد از چند ثانیه شروع به دیدن چند رنگ کرد، دیگر در تاریکی نبود.
پس از عادت کردن چشمش به نور دوباره شروع به دیدن کرد، اولین چیزی که دید گاس بود که جلویش ایستاده بود.
شان میخواست کلمه ای بگوید ولی ناگهان روی زمین افتاد، بدنش هیچ انرژی نداشت، سرش از عرق خیس شده بود و ریه هایش در مرز انفجار بودند.
او صدای پای گاس و اینا را شنید که به سمت او میدویدند، اما در همان لحظه از هوش رفت.
وقتی دوباره چشم های خود را باز کرد متوجه شد که روی تخت دراز کشیده است، و اینا و گاس رو به روی او ایستاده اند.
گاس با خنده گفت: "پسر جون بهم حقیقتو بگو، تو بچه خدای شمشیر یا همچین چیزی نیستی؟"
-ها؟
اینا با لحن شاکی گفت: "خفه شو گاس، اون تازه بیدار شده، بهش یکم وقت بده"
-آخه هرکسی بود همین سوال رو میپرسید، حتی برای اینا، نابغه شهر سپید ده روز طول کشید تا با اولین شمشیرش ارتباط بگیره؛ قهرمان های احضار شده از دنیای دیگه هم حداقل براشون هفت روز طول میکشه، ولی ما اینجا روی اون تخت کسی رو داریم که توی دوازده ساعت این کار رو انجام داده!
-من...انجامش دادم؟
-آره!
-برای همه شمشیر هایی که استفاده میکنم قراره همینقدر سختی بکشم؟
-هاهاها! نگران نباش! فقط بار اول سخته، دفعات بعدی خودت تنهایی هم میتونی توی چند ساعت انجامش بدی.
بعد از اتمام جمله اش، گاس دستش را روی سرش گذاشت و گفت: "اما تو همین الان هم توی چند ساعت انجامش دادی؛ هاهاها!"
گاس که صراحتاً از اتفاقی که افتاده بود هیجان زده بود دائم میخندید و به صحبت ادامه میداد، درحالی که اینا با لبخند کوچکی از افتخار به شان خیره شده بود.