فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

-ولی اون دنیایی که توش بودم...اون چی بود؟

شان این را پرسید.

گاس با لبخند پاسخ داد: "اون انعکاس روح شمشیرت بود، اونجا شمشیر انتخاب میکنه که نیروی اراده تو رو قبول کنه یا نه."

-شمشیر باید قبول کنه؟

اینا که تمام مدت ساکت بود توضیح داد: "شمشیر اراده تو رو میگیره و به شکل رعش شمشیر بیرون میده، طبیعیه که انتخاب کنه اراده کی رو قبول میکنه"

-...پیچیده تر از چیزیه که فکر میکردم.

-طبیعیه که نفهمی؛ رعش شمشیر سخت ترین هنر برای یاد گرفتنه، مفاهیمش تقریبا به اندازه جادو سخته و برخلاف جادو گسترده نیست و موفقیت فرد به استعداد و وابستگی اون به جادو بستگی نداره، همه چیز به اراده مربوط میشه؛ البته این که ارواح سلاح ها از فرد خوششان بیاد هم مطرحه ولی اراده بیشترین اهمیت رو داره.

آن ها تمام روز را صرف صحبت درباره خاطرات خود از رعش شمشیر و جادو کردند، این که چگونه هر کدام رعش را فرا گرفتند و در استفاده از آن استاد شدند.

فردای آن روز گاس شان را با تمام شکایت های اینا دوباره به جنگل برد تا مهارت های رعش خود را تمرین کند، به نظر او تا شان در مهارت رعش خود استاد نشده باشد خطر همچنان تهدیدش میکند؛ او همچنین به شان قول داد به محض رنگ گرفتن رعش شمشیرش او را به دفتر ماجراجویان معرفی کند.

به همین ترتیب سه هفته به سرعت گذشت.

در میان جنگل انبوه، در ساعات گرگ و میش صبح، نور خاکستری زیبایی از روی شمشیر آهنی شان ساطع میشد؛ او داشت با گاس مبارزه میکرد.

در میانه نبرد، گاس عرق روی پیشانی خود را پاک گرد و گفت: "لعنت به استعدادت پسر، سه هفته زمانی بود که من مرحله اول رعش رو تموم کردم ولی تو توی همون زمان استادش شدی! باعث میشی به الهه لعنت بفرستم"

شان لبخند بازی زد و گفت: "اگه استاد عالی مثل تو نداشتم هیچوقت موفق نمیشدم"

گاس کمی خجالت کشید، صورتش را کمی برگرداند و گفت: "پسر، میخواهی منم مثل اینا عاشق خودت کنی؟ بس کن!"

-همچین حرفی رو راجع به اینا نزن! اون مثل خواهر بزرگ تر من میمونه، مطمئنم اون هم همچین فکری میکنه.

-هه هه، شوخی کردم. اما اینطور هم نیست که هیچ چیزی درباره تو براش خاص نباشه، اگه یکم مرد باشی و جربزه به خرج بدی میتوانی...

-جدی میگم، بس کن لطفاً!

-هاها، دوباره شوخی کردم پسره بی جنبه.

در ماه گذشته به دلیل گره خوردن زندگی آن سه نفر روابط شان بسیار عمیق تر شده بود، حتی شان که به آن دو فقط به چشم ابزاری برای رسیدن به هدفش نگاه میکرد کمی به آن دو نفر وابسته شده بود.

بعد از تمرین شبانگاهی، شان مثل همیشه به خانه اینا بازگشت و به خواب رفت، وقتی بیدار شد طبق عادت به سراغ نهار رفت اما برخلاف همیشه دور میز امروز خالی نبود، اینا و گاس منتظر شان نشسته بودند.

شان اول تعجب کرد ولی سریع متوجه وضعیت شد و گفت: "بالاخره وقتش رسید؟"

گاس با خنده گفت: "این پسر دیگه زیادی تیزه...هاها"

اینا با صدایی نگران گفت: "مطمئنی میخوای امروز ثبت نام کنی؟ گاس فکر میکنه آماده شدی ولی میتوانی یه مدت دیگه تمرین کنی، یا حتی استراحت..."

-اینا...من آماده ام.

اینا نگاهی به صورت مصمم شان انداخت و سپس سرش را به نشانه موافقت تکان داد، اما هنوز میتوانستی نگرانی را از صورتش بخوانی.

بعد از صرف نهار، هر سه آن ها به سمت اتحادیه ماجراجویان راه افتادند.

بعد از ورود گاس جلوتر رفت تا شان را معرفی کند و همچنین کمی کار های ثبت نامش را جلو بیندازد.

اتحادیه جای غریبی بود، اول از همه پرچم هر سه کشور در آن آویزان بود، البته شان قبلا از اینا شنیده بود که سرباز ماجراجو ها وقف هیچ کشوری نیستند و هر کشوری بیشتر بپردازد به آن خدمت میکنند ولی آویزان کردن هر سه پرچم کمی عجیب بود؛ همچنین این که میدید افرادی با پوست تیره و لباس هایی با طرح خاص که واضح بود اهل اس هستند و جنگجویان نیمه برهنه و درشت هیکل تمپی در یک جا ایستاده بودند به خودی خود عجیب بود؛ با تشکر از اینا که اطلاعات زیادی به او منتقل کرده بود، او مسائل مربوط به نژاد و پرچم ها را میفهمید ولی سه هفته اصلا برای یادگیری همه چیز درباره یک دنیا کافی نبود.

پس از مدتی گاس به بازگشت و شان را تا محل آزمون جسمانی و رعش خود همراهی کرد.

آزمون بر اساس امتیاز بود؛ قدرت بدنی، رعش شمشیر و جادو هر کدام پنجاه امتیاز داشتند، سه داور به صورت همزمان عملکرد هر فرد را مشاهده میکردند و به او امتیاز میدادند؛ امتیاز بالای پنجاه به معنای قبولی بود.

در نهایت شان با چهل امتیاز قدرت بدنی، سی و یک امتیاز رعش و صفر امتیاز جادو در آزمون قبول شد.

بعد از ساعت ها کاغذ بازی، سرانجام بانوی زیبایی که پشت پیشخوان اتحادیه بود کتابی قطور جلوی شان گذاشت و گفت: "این مرحله نهاییه.

سپس کتاب را باز کرد و گفت: "لطفا یک قطره از خونتون رو روی این بخش بریزید، کتاب قدرتی که الهه در وجود شما نهادینه کرده رو نمایان میکنه."

شان با چاقوی کوچکی که به او داده بودند سر انگشتش زخمی ایجاد کرد و به مکان تایین شده ریخت. خون شان شروع به پخش شدن روی صفحه کتاب کرد و به شکل کلمات درآمد.

خانم پشت پیشخوان صفحه کتاب را جدا کرد و به آن نگاهی انداخت، سپس با صدای بلند گفت: "سوراندن ارواح. قدرتی که با آن میتوانید ارواح موجوداتی که کشته اید را به آتش تبدیل کنید، هرچه صاحب روح کشته شده قدرتمند تر باشد آتش قوی تر خواهد شد."

اینا و گاس از شنیدن این هیجان زده و متعجب شدند.

-پسر...این برکت خیلی قوییه، مخصوصا برای ماجراجویی مثل تو.

-درسته شان! فکرش رو بکن، با هر هیولا یا حتی حیوونی که میکشی یک شعله ذخیره میکنی! توی نبرد میتونه نجات دهنده زندگی باشه.

شان با خود فکر کرد: "حالا اون دود های سفیدی که به سمتم کشیده میشدن به نظر منطقی میان، اون ها روح های هیولاها بودند. اگه اینطور باشه به این معنیه که من همین الان هم بیشتر از چند صد روح برای سوزوندن دارم؟"

پس از دریافت کارت ماجراجویی شان، آن ها آن مکان را ترک کردند.

خانم پشت پیشخوان میخواست کتاب ضخیم را ببندد که متوجه چیزی شد، ذره ای از خون شان راه خود را به صفحه پایینی پیدا کرده بود.

او با خود فکر میکرد: "چقدر حیف شد، حالا مجبورم که این صفحه رو هم جدا کنم، چون خون ریخته دوباره قدرت اون پسر رو ارزیبابی میکنه"

دقیقا مثل افکار آن خانوم، قطره کوچک خون کلماتی را شکل داد؛ اما این کلمات سوزاندن ارواح نبودند.

او با کمی مکث ورقه را از کتاب جدا کرد و خواند: "فراخوانی شمشیر؟"

کتاب‌های تصادفی