فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

ثبت نام در اتحادیه تقریبا تا آخر روز به طول انجامید، شان تا قبل از آن روز با خود فکر میکرد که ثبت نام قسمت آسان ماجرا خواهد بود ولی حال که با سیستم اداری وحشتناک اتحادیه ماجراجو ها رو به شده بود از دست کم گرفتن آن پشیمان بود.

چون دیگر شب بود، گاس پیشنهاد داد که همه را نوشیدنی مهمان کند؛ با این که اینا کاملا موافق نبود به اصرار گاس، برای جشن گرفتن ماجراجو شدن شان آن شب خانه را به مقصد بار ترک کردند.

آن ها به همان بار ماه پیش رفتند و در جای قبلی خود نشستند، و درحالی که انتظار پیشخدمت را میکشیدند شروع به صحبت کردند.

شان پرسید: "گاس...معمولا زیاد به اینجا میآیی؟ چون دفعه قبل هم اینجا بودیم..."

-آره، اینجا پاتوق منه. استادم عاشق نوشیدنی های اینجا بود.

با شنیدن این حرف اینا کمی ناراحت شد و سرش را پایین انداخت، این تغییر حالت ناگهانی توجه شان را جلب کرد.

گاس هم متوجه احساس اینا شد، برای همین صحبت را عوض کرد: "این بحث ها رو فراموش کن، بیا نوشیدنی بزنیم، به خاطر تو یک ماهه که نتوانستم نوشیدنی بخورم پس امشب باید برای خودم جبران کنم!" سپس با سرعت سرسام آوری شروع به سفارش و نوشیدن کرد.

پس از یک ساعت عذاب آور، گاس بالاخره بیهوش شد و به اینا و شان اجازه فرار از آن مکان را داد؛ آن دو به محض بیهوش شدن گاس او را با بی رحمی رها کردند.

قدم زدن در شب همراه یکدیگر برای هر دو آنها لذت بخش بود.

شان با نگاه دوخته به آسمان گفت: "امشب هم ستاره ها زیبا هستند، از وقتی فرصت دیدن دوباره اون ها رو پیدا کردم شبی نبوده که به اونها خیره نشوم، من رو یاد یک ماه پیش میندازه، وقتی که برای اولین بار ملاقات کردیم."

اما اینا جوابی نداد، فقط لبخندی مصنوعی زد و دوباره در افکار خود فرو رفت، تمام شب را همینطور رفتار کرده بود.

-اینا، چیزی شده؟

-…نه.

-تمام شب رو ساکت بودی، معمولا حداقل باید یکی دوبار سر گاس داد میزدی.

-خوشحالم که نگران منی ولی واقعاً اتفاقی نیفتاده.

-اینا…بس کن و بهم بگو، من هر کاری بتونم برای تو میکنم.

اینا جوری که انگار بغض بزرگی جلوی گلویش را گرفته باشد گفت: "که اینطور...شان، میتوانی زمان رو برگرداندی؟"

-ها...؟

اینا همزمان با دور شدن از شان با صدایی لرزان گفت: "مشکلی نیست، هرچند وقت یکبار این طوری میشم...تو بدون من برگرد، من باید..."

شان از مچ دست اینا گرفت.

-ولم کن...

-میشه برگردی؟

-گفتم ولم کن!

-ن...نه!

اینا عصبانی شد و دستش را محکم پس کشید، شان به دلیل دیگر جهانی بودنش بدن قوی تری نسبت به اکثر موجودات هم اندازه خود داشت اما در مقابل اینا کاملا ضعیف بود، او مثل پشه ای در باد پرت شد و تا چند قدم جلوتر روی زمین کشیده شد؛ اما چیزی نگفت.

او بلند شد، خونی که از بینی خود میآمد را پاک کرد و سپس رو برگرداند و به صورت اینا خیره شد.

اشک ها همانند شبنم از روی گلبرگ های صورت اینا سر میخوردند و به زمین میریختند.

-چرا داری گریه میکنی؟

اینا سرش را پایین انداخت، گذشته ای که نمیخواست به یاد بیاورد حال در جلوی چشمانش بودند؛ او به هق هق افتاده بود، به سختی میتوانست سخن بگوید ولی تمام تلاش خود را کرد تا کلماتی را به زبان بیاورد: "پ...هق هق...پ...هق...پدرم...هق هق...ب...باباییم…"

اینا دیگر تاب نیاورد و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد، اینای همیشه سرسخت و قدرتمند حال مثل یک کودک خردسال به نظر میآمد؛ همیشه از دور به نظر میآمد از آهن ساخته شده است ولی از درون از هر گلی شکننده تر بود.

شان کمی به اولین دیدارشان فکر کرد، وقتی که اینا داستان پدرش را برای او تعریف کرده بود، اول میخواست به اینا دلداری بدهد، اما پشیمان شد؛ او سرش را پایین انداخت و به دلیل خودش برای قوی تر شدن فکر کرد.

شان بعد از مدتی کوتاه شروع به گفتن کلماتی کرد، کلماتی که از عمق وجودش میآمدند: "شاید حرفم رو مسخره بدونی، ولی هیچ کس بهتر از من نمیتونه درد از دست دادن عزیزانش رو درک کنه، وقتی از دستشون میدی...وقتی میدونی قراره از دستشون بدی ولی کاری از دستت بر نمیاد، عذابی که میکشی رو من هم احساس کردم...نمیخوام بهت دلداری بدم، ولی اگه میخوای درد و دل کنی، من هستم...من...قول میدم قبل از تو نمیرم، قول میدم تو عذاب ولت نمیکنم..."

این کلمات برای اینا دلگرم کننده بود؛ چهره پدرش که سه سال پیش جلوی چشمش به قتل میرسید، و اورکی که از به مرگ پدرش میخندید و میگفت که منتظر انتقام اینا میماند.

شاید جرقه احساسی در وجودش شکل گرفت، شاید هم فقط از سر تنهایی و غم، اینا تصمیم گرفت شان را در آغوش بکشد، به قدری محکم که کمی برای شان دردناک بود؛ بعد از چند دقیقه، وقتی آرام تر شد، اینا گفت: "خنده دار ترین قولی بود که تا حالا یک نفر بهم داده بود" باعث شد شان لبخندی دردناک بزند؛ این حرف ها را میزد ولی آغوشش لحظه به لحظه محکم تر میشد.

چشمان شان پر از اشک بود، ولی به خاطر اینا نباید گریه میکرد، آرام دست های خود را بلند کرد و او هم اینا را در آغوش گرفت.

آنقدر از آرامش وجود یکدیگر لذت میبردند که گذر زمان را هم احساس نمیکردند، وقتی بالاخره همدیگر را رها کردند هنوز هوا روشن نشده بود؛ پس از چند نگاه کوچک و خجالت زده به یکدیگر سر انجام دست در دست یکدیگر به خانه اینا بازگشتند.

بعد از روشن کردن شعمی، شان پرسید: "میخواهی یکم استراحت کنی؟"

اینا سر خود را به نشانه مخالفت تکان داد و گفت: "بیا فقط یکذره کنار همدیگه بشینیم"

سپس اینا روی مبل اتاق پذیرایی خود نشست و شان هم او را همراهی کرد؛ یک لحظه با خود فکر کرده بود که درخواست اینا غیر طبیعی است ولی به دلیل جو احساسی حاکم ساکت مانده بود.

حتی خود آنها هم به یاد ندارند بعد از آن چگونه به هم تیکه دادند و روی مبل به خواب رفتند.

اینا اول بیدار شد، سپس خجالت زده از اعمال شب گذشته خود شروع به تبخ صبحانه کرد.

بعد از آن، شان با بوی دستپخت اینا بیدار شد؛ او به سمت آشپزخانه رفت و بدون متوجه شدن اینا، روی یکی از صندلی های دور میز نشست.

اینا که اصلا متوجه حضور او نشده بود، بعد از دیدن صورت شان کاملا قرمز شد؛ به سختی خود را جمع و جور کرد و گفت: "ص...صبح بخیر!"

شان به چشم های اینا که از همیشه درخشان تر به نظر میرسیدند نگاه کرد، سپس با حالت معمولی گفت: "صبح بخیر."

شان به ناخن های دستش خیره شد و گفت: "بابت دیشب…شرمنده، نباید دخالت میکردم..."

-خوشحالم که دخالت کردی!

اینا بدون فکر این جمله را با صدای بلند و مصمم گفت؛ باعث شد دوباره قرمز شود.

شان لبخندی زد و گفت: "امروز برمیگردی سر کار؟"

-آ...آره؛ تو چیکار میکنی؟

-میرم اتحادیه ماجراجو ها برای اولین ماموریتم.

احساست پیچیده زیادی در قلب هردوی آن ها بود ولی به سادگی پشت مکالمه روزمره شان پنهان شد.

کتاب‌های تصادفی