فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

شان بی سر و صدا رو به روی تابلوی ماموریت ها ایستاده بود و فکر میکرد، طبیعتاً نمیتوانست بخواند ولی در زیر هر ورقه کاغذ نقاشی کوچکی کشیده شده بود که به درک محتوای آن اوراق کمک میکرد؛ ظاهرا اتحادیه به فکر بی سواد ها هم بود.

در نهایت بعد از مدتی طولانی به نتیجه ای نرسید و تصمیم گرفت از یکی از کارمندان اتحادیه کمک بگیرد؛ پشت پیشخوان دختری جوان و زیبا ایستاده بود.

-ببخشید...

-بله؟

-من نمیتونم چیزی از تابلو متوجه بشم...فکر میکنید میتوانید به من توی انتخاب ماموریت کمک کنید؟

-آه، البته! میتوانم کارت ماجراجویی شما رو ببینم؟

شان سری تکان داد و کارت ماجراجویی خود را به آن داد.

-هفتاد و یک از دو زمینه! قدرت شما واقعاً فوق العاده است. آه...اما...این اولین ماموریت شماست؟

-بله...مشکلی هست؟

-برخلاف ماموریت های معمولی که خودتون انتخاب میکنید ماموریت اول رو اتحادیه برای شما انتخاب میکنه، برای تایید مصمم بودن شما و یک سری دلایل دیگه...

نه گاس و نه اینا هیچوقت درمورد این قانون با شان حرف نزده بودند.

-تا حالا راجع به این قانون نشنیده بودم.

-ببخشید...سیاست های جدیده...

-خب...تا وقتی ماموریت سختی نباشه میتوانم انجامش بدم.

-ماموریت اول ماجراجو ها توسط شعبه مرکزی تعیین میشه و ما هیچ دخالتی توش نداریم.

-شعبه مرکزی؟ این خیلی طولانی نمیشه؟ شنیدم شعبه مرکزی اون طرف قاره است.

-نگران نباشید!

دختر به دستگاه بزرگ پشت سرش اشاره کرد و گفت: "از سوییچر استفاده میکنیم!"

-...پس لطفاً.

دختر به سرعت کارت ماجراجویی و چند ورق کاغذ دیگر را در دستگاه جادویی عظیم چپاند و دکمه روی آن را فشار داد؛ سپس رو به شان کرد و گفت: "حالا دیگه فقط باید صبر کنیم"

شان روی یکی از صندلی های انتهای سالن نشست و منتظر ماند؛ چیزی کمتر از دو ساعت بعد، دختر شان را صدا کرد

او تکه کاغذی که دورش را با طرحی زیبا به رنگ طلایی تزئین کرده بودند در هوا تکان میداد و بلند میگفت: "نتایج شما رسید!" سپس شروع به خواندن کاغذ دور طلایی کرد، اما حتی قبل از این که شان به پشت میز برسد حالت صورتش تغییر کرد.

-چی شده؟!

دختر اول پاسخ نداد، سرش را بلند کرد و با دستان لرزان کاغذ کوچک را تا کرد.

-خ...خط مقدم!

-چی؟

-اولین ماموریت شما...اعزام به خط مقدم جنگه!

شان نمیدانست چه احساسی باید داشته باشد، احساس میکرد که این ماموریت او را به هدفش نزدیک تر میکند، ولی همچنین از اینا شنیده بود که خط مقدم در حال حاظر خطرناک ترین مکان در سیاره خاکی است.

دختر با چهره ای گرفته گفت: "چند ساعت برای آماده کردن خودتان وقت دارید...بعد از اون با سه هم تیمی اعزام میشوید..."

سپس با چهره ای که التماس میکرد شان ماموریت را رها کند گفت: "البته میتوانید از ماموریت انصراف بدید؛ کارت شما باطل میشه ولی میتوانید دوباره ثبت نام کنید!"

-انجامش میدم.

دختر خشکش زد، در آن شرایط او هیچ نمیتوانست بکند، فقط مجاز به گفتن این کلمات بود و تصمیم ماجراجو ها به او ربطی نداشت؛ نفسی گرفت تا بتواند ادامه بدهد، احساس میکرد که با کلمات خود درحال امضا کردن سند مرگ شان است: "ه...هر طور مایل هستید؛ هدف ماموریت قطع کردن سر یک فرمانده نظامی کشور اسه...درخواست از طرف کشور تمپ..."

دختر تک تک جزئیات ماموریت را با عذاب وجدان برای شان خواند. شان پس از پایان سخنان دختر تشکر کرد و راهی دروازه شهر شد، میخواست با اینا خداحافظی کند.

در میانه راه اما ایستاد، با خود فکر کرد اگر به اینا بگوید قرار است به خط مقدم برود چه واکنشی نشان خواهد داد؟ احتمالا تلاش میکند او را منصرف کند، شاید حتی به زور؛ پس راه خود را کج کرد و به سمت خانه اینا رفت.

در را باز کرد، شمشیر آهنی خود را برداشت و نامه ای کوتاه برای اینا به جا گذاشت؛ "اینا، من دارم به اولین ماموریتم میرم، باید راه طولانی رو سفر کنم پس ممکنه مدتی همدیگه رو نبینیم، نگرانم نباش. خداحافظ."

سپس خانه را ترک کرد، غافل از این که آخرین باری است که در آن خانه پا میگذارد و دیگر فرصت خوردن دستپخت اینا را نخواهد داشت و ملاقات های بعدی آنها در میدان نبرد، غرق در خون خواهد بود.

مدتی را صرف بی هدف قدم زدن در شهر و سر زدن به بارها به امید پیدا کردن گاس کرد ولی بی فایده بود، پس به اتحادیه بازگشت.

-زود برگشتید…

-کاری برای انجام دادن نداشتم پس زود تر اومدم.

-انگار هم تیمی های شما هم به همین فکر میکردند...

دختر به میزی در گوشه ساختمان اشاره کرد؛ سپس شان را تا کنار آنها همراهی کرد.

سه نفر دور میز نشسته بودند؛ اولی مردی میان سال با موهای جو گندمی و ریش که هیکل بزرگی داشت؛ دومی دختر جوانی که به نظر چهارده پانزده ساله میرسید و سومی هم مردی لاغر اندام که با صورت افسرده‌.

مرد درشت هیکل وقتی متوجه شان شد، بلند شد و گفت: "تو هم تیمی ما هستی؟ از آشناییت خوشبختم. اسم من آنو عه و سپر دار هستم؛ دختر پشت سرم هانا، جادوگر تیم و اون یکی هم لوکاس جهت یابه."

-از آشنایی با همه شما خوشبختم، من هم شان، شمشیرزنم؛ این اولین ماموریت منه پس لطفاً بهم فوت و فن ماجراجویی رو یاد بدید.

بعد از شنیدن این حرف، هر سه آنها متعجب شدند.

-اولین ماموریت...و گذاشتن به خط مقدم بری؟ مگه چه امتیازی تو آزمون آوردی؟

-هفتاد و یک؛ ضمنا انتخاب خودم نبود که به خط مقدم برم و به خاطر اولین ماموریت مجبورم.

-هفتاد و یک از سه زمینه؟

-نه، از دوتا.

این بار آنها حتی بیشتر متعجب شدند، معمولا برای رسیدن به همچین سطحی باید بیست سال تمرین کرده باشی، اگر یکی مثل آنو ادعا میکرد هفتاد امتیاز از دو زمینه به دست آورده قابل باور بود ولی شان حدودا بیست ساله به نظر میرسید!

آنو تعجب کرده بود ولی آرامش خود را حفظ کرد و گفت: "میخوام باور نکنم ولی این که اینجا وایسادی برای اثبات حرفت کافیه، با این حال میشه کارت ماجراجوییت رو ببینم؟"

شان بدون تردید کارت را به آنو نشان داد؛ بعد از تایید حرف شان، آنو از او دعوت کرد که دور میز بنشیدند تا زمان اعزام فرا برسد.

بعد از چند دقیقه صحبت و آشنایی بیشتر، آنو گفت: "احساس میکنم این که مجبورت کردم اطلاعات شخصی خودت رو به ما بدی کار درستی نبود، پس من اطلاعات قدرت خودمو بهت میدم، امیدوارم تیم هم همین کار رو بکنه."

سپس رو به لوکاس و هانا بازگشت، و هردوی آنها موافقت کردند.

اول آنو شروع کرد: "من با چهل و دو امتیاز قدرت بدنی، سی و چهار امتیاز رعش و پونزده امتیاز جادو حدود صد امتیاز گرفتم، این ها امتیازات سال قبلمه، البته شک دارم پیشرفت چندانی کرده باشم"

لوکاس بعدی بود: " من چهل و سه امتیاز جادو، بیست و شش قدرت بدنی و صفر رعش دارم"

-آقای لوکاس واقعا قدرتمنده، بیشتر از چهل امتیاز یعنی نزدیک به امتیاز کامل!

-چون جادو هایی که استفاده میکنم مخصوص ردیابیه امتیازم اینقدر بالاست، اگه شروع به استفاده از جادو حمله بکنم امتیازم تا حدود بیست پایین میاد.

بعدی هانا بود، او خیلی خشک و سریع گفت: "سی و نه جادو، سی و دو قدرت بدنی، صفر رعش" انگار او زیاد اهمیتی نمیداد.

کتاب‌های تصادفی