فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

شان با لحنی شگفت زده گفت: "تا جایی که من میدونم همه این اعداد خیلی بالا هستند! تیم شما واقعاً فوقالعاده است!"

آنو با لحنی تحسین آمیز پاسخ داد: "این حرف رو نابغه ای میزنه که توی اول جوونی به بالای هفتاد امتیاز رسیده؛ قدرت من که فقط از تجربه میاد؛ همینطور ما یکی از قوی ترین تیم های ماجراجویی توی کل شهر سپید هستیم و به سختی به پای تو میرسیم، بهم اعتماد کن اونی که فوقالعاده است تویی." سپس با افتخار سرش را به سمت هانا برگرداند و ادامه داد: "البته تو تنها نابغه اینجا نیستی، هانا هم پونزده سالشه ولی دست کمی از بقیه ما نداره."

شان نگاهش را به سمت هانا برگرداند؛ به نظر بی حوصله میرسید.

آنو همچنان ادامه میداد: "درسته اون از هشت سالگی به یادگیری جادو پرداخته ولی همچنان شگفت انگیزه؛ احتمالا تا چند سال دیگه آرچ میج میشه و تیم رو ترک میکنه"

هانا از شنیدن این جمله کمی شاکی شد و گفت: "حتی اگه آرچ میج بشم هم این تیم رو ترک نمیکنم!"

-این حرف رو میزنی، ولی جدا باید احمق باشی که منابع و آموزش های سطح بالای برج جادو رو برای ماجراجویی رها کنی.

آن ها تمام وقتی که قبل اعزام داشتند را صرف آشنایی و صحبت کردند؛ پس از چند ساعت بالاخره آن ها را صدا زدند: "آقای آنو!"

آنو که سرگرم صحبت راجع به اولین ماجراجویی های خود بود بعد از شنیدن صدای آن صدای دخترانه سرش را چرخاند و گفت: "انگار کم کم باید حرکت کنیم"

سپس بلند شد و به پشت پیشخوان رفت و با تکه کاغذی بازگشت: "بلند شید؛ مجوز ماموریت صادر شده، وقت حرکته"

در کمتر از نیم ساعت گروه از دروازه های شهر سپید گذشت؛ شان استرس این را داشت که با اینا مواجه شود ولی حتی سایه او را هم ندید.

بعد از آن برای مدت طولانی فقط پیاده روی میکردند؛ گهگاهی مکالمه های کوچکی درباره مناظر و... پیش میآمد، ولی در نهایت آنو با یکی از خاطرات ماجراجویی خود بحث را پایان میداد، هیچ کس نمیدانست چگونه باید به خاطرات هیولا کشی آنو واکنش نشان دهد؛ بنابرین زمان گذشت و شب فرا رسید.

بعد از کمپ و روشن کردن آتش، لوکاس مسئول جمع آوری قارچ های خوراکی و سبزیجات شد درحالی که شان مسئولیت آشپزی را بر عهده گرفت.

در کمتر از یک ساعت شام آماده بود؛ در کمال تعجب غذایی که شان پخته بود طعم کم نظیری داشت، گویی توسط یک خانم خانه دار پخته شده باشد.

لوکاس که کل روز حالت افسرده ای داشت حال با اشتها غذا رو فرو میداد و با دهن پر شان را تحسین میکرد: "شان تو جدا بی نظیری! هم توی مبارزه مهارت داری و هم آشپزی، دست پخت تو من رو یاد مادرم میندازه!"

شان لبخندی تلخ زد و گفت: "من هم دلایل خودم رو برای یاد گرفتن آشپزی داشتم، کاشف به عمل اومد که خیلی توش استعداد دارم."

با سیر شدن شکمش، هانا فورا به خواب رفت؛ درحالی که سه مرد گروه به شب زنده داری کنار آتش پرداختند.

شان پرسید: "آقای آنو، شما اهل تمپ نیستید؟ خیلی شبیه اون ها به نظر میاید..."

-این که فقط به خاطر ظاهر یک نفر اون رو قضاوت کنی غلطه، ولی در کل اشتباه نمیکنی؛ من یکی از افرادی بودم که با قهرمان جوزف همراه شد و به شهر مرمری رفت

-پس شما ایشون رو از نزدیک دیدید؟ چطور به نظر میرسید؟

بدون دلیل خاصی، شان علاقه داشت بیشتر راجع به جوزف بداند.

-مرد بی نظیری بود، تا قبل از جدا شدن از تمپ یکم رفتار بچه گانه ای داشت ولی بعد از تاسیس شهر مرمر کاملا بالغ شده بود، مردی فداکار و از خود گذشته.

-روش جنگیدنش چی؟

-خب من به شخصه شاهد جنگیدن اون نبودم، ولی آقای لوکاس مبارزه اون رو از نزدیک دیده.

شان به سمت لوکاس که تمام مدت ساکت بود بازگشت، با چشم های خواب آلود با آتش خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود؛ بعد از نوشیدن جرعه ای آب، لوکاس بالاخره شروع به صحبت کرد: "من تو یک ماموریت شناسایی هیولا بودم، نیرو های جدا افتاده از ارتش پادشاه خوکی چند دختر کشاورز رو دزدیده بودند؛ وقتی برای گفتن نتیجه شناسایی برگشتم جوزف آنجا بود، ظاهرا خیلی نگران شهروندانش شده بود، آنقدر که از من خواست اون رو به لانه هیولا راهنمایی کنم تا خودش کار رو تموم کنه"

لوکاس چشمانش را مالید، آهی کشید و ادامه داد: "فقط به اندازه چند ثانیه بود ولی همین که تونستم شاهدش باشم برای من کافیه؛ جادوی دفاعی نفوذ ناپذیر و توهم، رعشی که آسمان رو به لرزه می انداخت و اون موهبت فراخوانی شمشیر...مهارت های اون کاملا متناسب بودند...هنوز باور نمیکنم تمپ موفق شده اون رو به قتل برسونه..."

آنو با لحنی خشن گفت: "ما مطمئن نیستیم! جسد اون پیدا نشده و هیچ نشونه ای از مرگش نیست!"

لوکاس سرش را تکان داد و گفت: "بیا الکی امیدوار نباشیم آنو! اگه جوزف نمرده پس کجاست؟ چند سال شده از وقتی که ناپدید شده؟ سه...چهار؟ اگه نمرده پس این سه چهار سال کجا بوده؟ اگه زنده است چرا دوباره به شهری که ساخت نمیاد تا یک سلامی بکنه؟"

آنو پاسخی نداشت که بدهد؛ لوکاس آهی کشید و سپس گفت: "من خیلی خسته ام، میرم استراحت کنم، پس نگهبانی با شما دوتا"

آنو کمی در سکوت آتش را تماشا کرد، سپس گفت: "اون این حرف ها رو میزنه ولی از ته دل اون هم امیدواره که جوزف اون بیرون باشه"

-من اهل شهر سپید نیستم، ولی وقتی میبینم شما اینقدر به اون علاقه دارید واقعاً راجع به قهرمان جوزف کنجکاو میشم.

آنو سرش را تکان داد و گفت: "اون برای ما یک بت بود، مردی که ما رها شده ها رو دور هم جمع کرد و در نهایت شهری ساخت تا توی اون زندگی کنیم؛ شاید به نظر اینطور نیاد شان، ولی هیچ کدوم از شهروندان شهر مرمر...چطور بگم...با جامعه، کشور ها و قوانین اون ها کنار نمیآمد، جوزف هم از پایه با کشور ها و جنگ مسخره اون ها مخالف بود."

آنو ناگهان وسط داستان خود از جوزف متوقف شد و گفت: "حالا که فکر میکنم، دیر وقته و وقت خوبی برای تعریف همچین داستان بلندی نیست؛ قول میدم وقتی ماموریت تمام شد این داستان را ادامه میدم پس الان بهتره که کمی استراحت کنی؛ چند ساعت دیگه برای نوبت بعدی نگهبانی بیدارت میکنم"

شان سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: "تو اول بخواب، عادت ندارم شب ها زود بخوابم"

او بعد از کمی اصرار آنو را متقاعد کرد؛ سپس به آتش خیره شد و تا نزدیک صبح به سراغ آنو نرفت.

کتاب‌های تصادفی