فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

روز دوم هم به همان روال روز اول گذشت؛ اما در میانه روز سوم حرکت گروه، آن ها نهایتا با درختان قطع شده و رد پای اسب ها مواجه شدند، نشانه های میدان نبرد.

از آن به بعد شروع به حرکت با احتیاط بیشتر کردند، لوکاس مدام جادو های مختلفی اجرا میکرد و مسئول هدایت تیم بود. بعد از چند ساعت دیگر پیاده روی لوکاس گفت: "میدان نبرد مورد نظر جلوی ما است. میخوای چیکار کنی آنو؟ فقط ماموریت رو انجام بدیم یا به کارفرما هم سر بزنیم؟"

آنو ریشش را نوازش کرد و گفت: "معمولا میگفتم بریم سراغ ماموریت، ولی هر دو هانا و شان اولین باره که میدان نبرد رو میبینند پس بهتر نیست به فرمانده بزرگی که درخواست داده سر بزنیم؟ فقط برای اهداف آموزشی."

لوکاس با تکان دادن سر موافقت کرد، پس از گذشت چند ساعت و عبور از چند تپه، بالاخره چادر های ارتش تمپ رویت شدند؛ محدوده جادوی لوکاس به شکل باور نکردنی بزرگ بود.

آنو جلو رفت و با چند نفر صحبت کرد، سپس بازگشت و از بقیه خواست او را دنبال کنند؛ پس از بازرسی مختصر، سربازان گروه را به چادر فرمانده هدایت کردند. شان از سهولت ورود شگفت زده شد ولی بعد فکر کرد چون سربازان برگه ماموریت را دیده و تایید کرده بودند سخت گیری نمیکردند.

اول آنو وارد چادر شد، سپس لوکاس شان و هانا را به داخل هل داد و در نهایت خود پشت سر آنها وارد شد.

به عنوان یک چادر، چادر فرمانده بسیار مجلل بود، از کف زمین گرفته تا سقف پارچه ای چادر، همه با ابریشم و طلا تزئین شده بود؛ در وسط چادر نشیمنگاه درازی بود که شان حتی اسمش را هم نمیدانست، چیزی ما بین صندلی و تخت، روی این نشیمنگاه مرد چاق و زشتی لم داده بود و از دستان یکی از ده نوکر مونث خود که احاطه اش کرده بودند انگور میخورد. ظاهر وی برای شان کمی غیر منتظره بود، زیرا هر تمپی که شان دیده بود با عضلات بزرگ و قدرتمند پوشیده شده بود.

به محض ورود، آنو زانو زد و با احترام خود را معرفی کرد، باعث شد هانا و شان هم از او تقلید کنند و زانو بزنند؛ در پاسخ فرمانده چاق حتی تکان هم نخورد، حبه انگوری از دستان زیبا روی کنارش خورد و گفت: "برای چی اینجا هستید؟"

آنو با احترام تمام پاسخ داد: "افراد من شنیدند که والامقام درخواست ماموریت رو داده بودند، پس از من خواستند که به اینجا بیایم تا فرصت زیارت شما را داشته باشیم"

-حالا که کارتون تموم شد، سریع باشید و سر اون حرومزاده رو اعصاب اس رو قطع کنید.

-چشم، بلافاصله اقدام میکنیم.

-خوبه؛ پس گم شید.

ملاقات به همین سادگی به پایان رسید. بعد از خروج از اردوگاه تمپ و دور شدن از آنجا به قدری که آنو مطمئن باشد کسی سخنانش را نخواهد شنید، ناگهان با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.

-هاهاها! دیدید؟ اون خوک چاق حتی عرضه بردن توی جنگ خودش رو نداره پس ماجراجو ها رو استخدام کرده تا براش پیروزی کسب کنند! هاهاها!

-آنو! اگه همون خوک چاق از این کلمات باخبر بشه به قبر پدر و مادرت توی تمپ هم رحم نمیکنه!

-حالا که باخبر نمیشه! هاهاها، به همین دلیل میخواستم بچه ها این یارو رو ببینن، اشراف همچین حرومزاده هایی هستند؛ مایه های ننگی که طلا هاشون اون ها رو خطرناک کرده. توی زندگی تون قراره صدها عوضی مثل این یکی ببینید پس از همین الان از این پیرمرد طرز برخورد با این افراد رو یاد بگیرید.

آنو شروع کرد به توضیح این که چرا از این نوع افراد بیشتر از همه متنفر است و این که چگونه جوزف کل سیستم احمقانه بر پایه پول و خون اشرافی را لرزاننده بود؛ مثل این که دل پری داشت.

نهایتا با اخطار لوکاس آنو ساکت شد؛ او وسط داستان قطع شدن انگشت حلقه آنو توسط یک اشراف زاده نوجوان پرید و گفت: "داریم به اردوگاه ارتش اس نزدیک میشیم پس بقیه داستان رو بذار برای بعد."

دروغ نمیگفت، از دور سایه چند چادر مشخص بود. لوکاس میخواست از نزدیک چادر ها را برسی کند پس شان را برداشت و از آنو و هانا خواست منتظر بمانند.

بعد از رسیدن به فاصله مشخصی، لوکاس شروع به جادو کرد، اول تعداد سربازان مستقر در اردوگاه، سپس موقعیت فرمانده، برسی اطراف، موقعیت ارتش اصلی و... .

لوکاس بعد از اتمام کارش نفس عمیقی کشید و گفت: "هاه، عجیبه...سی سرباز به همراه فرمانده توی اردوگاه هستند، بدون تله جادویی، هزار سرباز هم چندین کیلومتر دورتر...به قدری دفاع این مکان ضعیفه که احساس میکنم دارن ازمون دعوت میکنند تا سر فرمانده رو قطع کنیم"

بعد از چند دقیقه تفکر در سکوت و اجرای چند جادوی دیگر، لوکاس و شان بازگشتند تا موقعیت را برای آنو شرح دهند؛ آنو بعد از شنیدن شرایط دستی به ریش خود کشید و گفت: "درسته که به نظر تله میاد، ولی نمیتونیم این موقعیت طلایی رو از دست بدیم، ممکنه تا فردا اون هزار سرباز برگردن، نمیتونیم صبر کنیم"

بعد از کمی بحث، نهایتا لوکاس و آنو شروع به چیدن استراتژی کردند. نتبجه این بود که آنو در عقب برای محافظت حرکت کند درحالی که لوکاس و هانا برای شناسایی و پشتیبانی در وسط گروه قرار بگیرند، شان هم درجلو حرکت میکند و وظیفه قطع کردن سر فرمانده را دارد.

گروه تا شب هنگام صبر و بعد شروع به حرکت کرد. نقشه این بود که به دلیل دوری از سنسور های جادویی از درجلو وارد شوند و با گذشتن از پشت چادر ها خود را به چادر فرمانده برسانند و کارش را تمام کنند.

بعد از رسیدن به جلوی اردوگاه، یکی از سربازان داد زد و هویت آن ها را جویا شد: "شما کی هستید و چی میخواهید؟"

آنو جلو رفت و گفت: "مگه اینجا اردوگاه اس نیست؟ ما یک ماموریت از طرف فرمانده شما داریم!" او برگه ماموریت خود را بالا آورد.

به دلیل این که از دور چیزی مشخص نبود، یکی از دو سرباز نزدیک تر شد تا بتواند محتوای درخواست ماموریت را بخواند؛ اما وقتی به اندازه کافی نزدیک شد، آنو خنجری درون قلب او فرو کرد.

سرباز دوم وحشت کرد و تصمیم گرفت برگردد و فرار کند اما آنو خنجرش را بیرون کشید و پرتاب کرد، هر دو آنها نابود شدند؛ شان درحال تماشای مهارت آنو با خود فکر کرد "مهم نیست اتحادیه چه امتیازی بهت بده، تعیین کننده ترین اصل در میدان نبرد نهایتا تجربه است"

آنو خنجرش را بیرون کشید، درحالی که لوکاس از مرگ دو سرباز اطمینان حاصل میکرد.

بعد از تایید لوکاس، گروه وارد اردوگاه شدند.

کتاب‌های تصادفی