قهرمان کش
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
با این که قرار بود شان جلودار گروه باشد، لوکاس دقیقا کنار او حرکت میکرد و مسئولیت هدایت را بر عهده گرفته بود.
بعد از چند دقیقه حرکت در سکوت پشت چادر ها، گروه بالاخره به جلوی چادر فرمانده رسید؛ قلب شان گویی هزار بار در دقیقه میتپید، ترس و استرس بودن در اردوگاه دشمن، و این که باید یک انسان را به قتل میرساند، باعث شده بود دیوانه شود.
شان آب دهانش را قورت داد و به بقیه گروه نیم نگاهی انداخت، گویی آماده به دنیا آمده باشند، با چشم از شان میخواستند تا حرکت کند. او نفسی کشید و پرده های چادر را کنار زد و وارد شد.
فرمانده داشت غذا میخورد، درحالی که تکه ای گوشت جدا میکرد و در دهان میگذاشت گفت: "اوه، آوردی؟" او حضور کسی را احساس کرده بود ولی نمیدانست آن شخص مامور قتل او است.
شان لحظه ای خشکش زد، ولی سریعا به خود آمد و شمشیر کشید؛ فرمانده کمی از شنیدن صدای شمشیر شوک شد و سر خود را بلند کرد؛ او و شان چشم توی چشم شدند، شان میتوانست ببیند که صورت آرام فرمانده دگرگون و سرشار از وحشت میشود.
شان هم دست کمی نداشت، ظاهرش در نگاه اول آرام بود ولی دقت که میکردی عرق روی پیشانی اش را میدیدی، یا متوجه رنگ پریده اش میشدی؛ زمان برای او در آن لحظات کند شده بود، اول فکر کرد با شمشیر محکم به فرق سر فرمانده اسی بزند و تمام، بعد به این فکر کرد که شمشیر را در گلویش فرو کند، شاید "هاه؟..."ذهنش درحال سنجیدن گزینه ها بود ولی بدنش خود به خود تصمیم به حرکت گرفته بود، او میدید که دستش به آرامی میچرخد، میدید که نوک شمشیر گلوی فرمانده را زخم میکند و در گوشت آن پیشروی میکند.
در نهایت زمان به حالت عادی بازگشت. یک زخم افقی تمیز روی نای و رگ های گردن فرمانده، باعث شد خونش به بیرون بپاشد و فرو دادن هوا برایش غیرممکن؛ هرچند اگر هم میتوانست نفس بکشد تغییری ایجاد نمیکرد.
سر فرمانده محکم به روی میز خورد و خونش بشقاب غذای او را پر کرد، چهار نفر در چادرش، با چشم های خیره ایستادند و منتظر مرگ وی شدند.
آنو جلو آمد، دستش را روی شانه شان گذاشت و گفت: "من سرش رو جدا میکنم پس تو عقب بمون"
شان سری تکان داد و در عقب چادر ایستاد. آنو با مهارت شروع به بریدن کرد، او از موهای بلند و مشکلی فرمانده گرفت و سرش را عقب کشید تا خونش خالی شود، سپس با چاقوی کوچکی زخم را بزرگ تر کرد و استخوان گردنش را شکست، بعد از آن برش را شروع کرد.
گروه به آن منظره تهوع آور خیره شده بودند و هیچ نمیگفتند، این حقیقت آن دنیا بود، حقیقتی اجتناب ناپذیر که هر کسی حداقل یک بار در زندگی مجبور به مواجهه با آن بود.
ناگهان صدایی از پشت سر آمد، صدای شکستن. همه بلافاصله برگشتند، سربازی جوان با صورت رنگ پریده به آن ها نگاه میکرد.
فرمانده سرباز را فرستاده بود تا بطری شراب برای او بیاورد ولی در فاصله ای که او چادر را ترک کرده بود چهار نفر وارد چادر شده بودند و فرمانده را به قتل رسانده بودند؛ حال سرباز از همه جا بی خبر وارد چادر فرمانده شده بود و با چهار دشمن که سر فرمانده در دستان یکی از آنها بود مواجه شده بود؛ او خودش را خیس کرد، گرمایی که او درون شلوار خود احساس کرد که باعث شد کمی به خود بیاید، سریع پرید و دود علامتی که به او داده بودند را بیرون کشید و "بوم!"
شان که خود در شک بود تا پرش سرباز به عقب را دید شمشیر خود را برای ریختن یک خون دیگر آماده کرد و قدمی برداشت تا سرباز را سر به نیست کند، اما پایش روی یک تکه شیشه رفت و باعث شد به سرباز نرسد و "بوم!" دودی قرمز همراه با صدای جیز و ویز بلند از آن وسیله در دست سرباز بلند شد؛ شان به پایین نگاه کرد، تکه شیشه های بطری شراب باعث شده بود زخم تقریبا جدی در کف پایش ایجاد شود، اما اگر آنجا متوقف میشد همه آن ها میمیردند.
بدون توجه به زخم پای خود، رعش خود را فعال کرد، پرید و دستان سرباز را قطع کرد، سپس سرش را هم به همین منوال جدا کرد تا دیگر نتواند بیشتر از این کاری بکند. هنوز جای امید باقی بود، تنها حدود بیست و پنج نفر دیگر در اردوگاه بودند، هنوز شانس زنده ماندن داشتند.
با دیدن آن صحنه همه به خود جنبیدند و شروع به آماده کردن خود کردند؛ آنو چاقو را به کناری انداخت و با یک ضربه شمشیر سر را جدا کرد و درون کیسه ای که لوکاس از قبل آماده کرده بود انداخت.
هانا شروع به اجرای جادو های مختلف و فعال نگه داشتن آنها در حالت آماده باش کرد درحالی که شان از شر تکه شیشه درون کف پای خود خلاص میشد؛ آن ها آماده جنگ بودند.
با این که ترس وجود گروه را گرفته بود به صورت غریزی ترتیبی که چیده بودند را حفظ کرده و میدویدند؛ بیشتر سرباز ها در عقب اردوگاه مستقر بودند پس آنو سپر سنگی بزرگی را با جادو ساخت تا از پشت محافظت کند، شان هم هوای جلو را داشت و هانا در هنگام ازدحام دشمنان به کمک میآمد.
یک...دو...سه...تنها سه بار چرخاندن شمشیر نیاز بود؛ آنها از اردوگاه خارج شدند! خطر رفع شده بود، تنها باید با تمام توان میدویدند! شان با این افکار مثبت انرژی دوباره ای گرفت.
اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد، زمین بیرون اردوگاه شروع به لرزیدن و ترک برداشتن کرد.
چهره لوکاس ناگهان تغییر کرد: "امکان نداره...این...جادوی زمین!"
لوکاس متوجه شده بود که چه اتفاقی افتاده و چرا اردوگاه خالی بود، اما دیگر دیر شده بود. قسمت های ترک خورده به زودی فرو ریختند و سربازان همانند مردگان متحرک از گودال های بزرگ روی زمین بیرون آمدند، صد ها سرباز مسلح به شمشیر و کمان.
هر چقدر هم ردیاب درجه یکی باشی، تنها بالاترین درجه جادوی ردیابی میتواند زیر زمین را ببیند، با همچین تفکری فرمانده ارتش اس سربازان خود را زیر زمین پنهان کرده بود؛ البته او پیش بینی کرده بود که گروهی برای گرفتن سرش خواهند آمد ولی توقع یک گروه کوچک ماجراجو را نداشت، انتظار داشت صدای سم اسبان ارتش تمپ سربازان زیر زمین را خبردار کند، نه صدای دود علامت آن سرباز بخت برگشته.
در کمتر از یک دقیقه، منظره دشت خالی جلوی شان و گروه تبدیل به ارتشی شده بود که قصد جان آنها را داشت.
کتابهای تصادفی
