قهرمان کش
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
رنگ از رخ همه آن ها پرید، درحالی که لوکاس برای در نظر نگرفتن این احتمال به خود لعن میفرستاد، زانو های هانا شل شدند و او را به زمین زدند؛ تیم از نظر روانی شکست خورده بود؛ یا حداقل قبل از فریاد امید بخش آنو اینطور بود: "شما بچه ها، قصد دارید بدون مبارزه سر های خودتون رو تسلیم کنید؟"
او دسته شمشیر خود را فشار داد، سپرش را بالا آورد و گفت: "ما هنوز نفس میکشیم، یعنی هنوز امید هست!"
او با آرامش شروع به هدایت گروه کرد: "هانا، ما هنوز از پشت یک سری مشکلات داریم، پس میشه قبل از کمک کردن به ما توی نابود کردن عوضی های جلویی اون ها رو با یک جادوی مطمئن پیش فرمانده عزیز شان بفرستی؟"
هانا که گویی جرقه ای در قلبش صورت گرفته باشد، خود را جمع و جور کرد و تمرکز خود را گذاشت روی نیروی های باقی مانده در اردوگاه.
-لوکاس، میخوام تعداد این عوضی ها رو بدونم، راه های فرار احتمالی و نقاط ضعیف محاصره رو هم پیدا کن؛ شان، تو هم جلو بمون و با این سپر جلوی تیر ها رو بگیر.
او این را گفت و سپر سنگی کوچکی، در حدی بزرگ که بتوان با یک دست آن را حمل کرد ساخت.
در چند ثانیه تیم دوباره روحیه خود را به دست آورد و آماده مبارزه شد؛ کاملا آماده مقابله با سیل سربازانی که درحال هجوم بودند.
"دنگ!" اولین ضربه شمشیر به سپر شان برخورد کرد؛ شان شمشیر را با سپر به عقب هل داد و به فعال کردن رعش خود بدن سرباز را مانند کره از وسط به دو نیم تقسیم کرد.
حال نوبت دومی بود، "دنگ!" "دینگ!" و برش گلو!
سومی، چهارمی، پنجمی و ششمی؛ حتی به شان فرصت نفس کشیدن نمیدادند. البته آنو از عقب پشتیبانی میکرد ولی تعداد غیر قابل شمارشی از سربازان تجمع کرده بودند و آنو نمیتوانست ترتیب همه آن ها را بدهد.
سربازان از نظر بدنی ضعیف بودند، رعش و جادو نداشتند و بعضی از آنها مستقیما از سر زمین کشاورزی به آنجا آورده شده بودند ولی انرژی یک گروه ماجراجو چهار نفره حد و حدودی داشت، مساله فقط زمان بود، گروه شان اگر به چاره ای نمیاندیشید نهایتا به مرگ رو به رو میشد.
-سقوط ستاره کوچک!
صدای هانا بود، بعد از فریاد او توپی آتشین به ارتفاع چند متر از نوک عصای دستی اش رها شد و اردوگاه را به همراه سربازان داخلش به خاکستر تبدیل کرد.
شان کمی احساس آرامش خاطر کرد، حال که دست هانا آزاد بود میتوانست توی نابود کردن ارتش عظیم به آنها کمک کند؛ در همین افکار بود که ناگهان احساس کرد چیزی هوا را میشکافد و به سمت او میآید.
"تق!" تیری که به سمت سرش رها شده بود را با واکنش سریع خود به سختی دفاع کرد، فقط اگر کمی کند تر بود مرده بود.
اما فقط یک تیر نبود، وقتی به آسمان نگاه کرد باران تیر ها را دید که به سمت آنها میآید.
او میدانست که فقط با یک سپر کوچک نمیتواند همه آن ها دفاع کند، پس کاری انجام نداد و نا امید منتظر مرگ خود شد، اما آنو افکار دیگری در سر داشت، او سپر غول پیکرش را روی زمین جلوی شان گذاشت و فریاد زد: "پناه بگیرید!"
صدای "تق! تق!" برخورد تیر ها به سپر چند ثانیه ای ادامه داشت، وقتی صدا قطع شد آنو سپر خود را بلند کرد ولی دیگر به عقب گروه باز نگشت، او در کنار شان با حالت مبارزه ایستاد.
-هانا، بی کار نمون، نوبت کمان دار ها است!
آنو شبیه خدای جنگ به نظر میرسید.
-آنو، حدود چهارصد نفر پیاده نظام هستند! سی کمان دار هم پشت پیاده نظام سمت غرب پنهان شدن! کوچکترین تجمع سرباز ها هم جلوی چاله سمت شمال شرقیه!
کلمات لوکاس کم جان بودند و میدان نبرد پر سر و صدا، ولی به اندازه کافی بلند بودند که آنو آن ها را بشوند و مسیر پیشروی را تغییر دهد.
-خالی نمون لوکاس! موقعیت ارتش اصلی رو چک کن!
-باش..."ویییژ، تیک"
تیری از ناکجا در چشم لوکاس که عقب تر از همه ایستاده بود فرود آمد.
-لوکاااااس!!
آنو فریاد میزد ولی فرصتی برای نگرانی برای لوکاس نبود، دومین باران تیر درحال فرود آمدن روی سر آنها بود؛ آنو باید با تمام احساسات خود کنار میآمد و از تیم محافظت میکرد.
باران تیر دوم هم آسیبی به آنها نزد ولی بدن لوکاس که روی زمین بود سوراخ سوراخ شد و کوچک ترین امید های آنو برای زنده بودن رفیقش را از بین برد.
-باران جهنم!
هانا دومین جادوی خود را هم اجرا کرد و بارانی از قطرات مذاب و آتشین را بر روی پیاده نظام غربی و پشت سر آنها، جایی که کمان دار ها بودند باراند.
مثل این که جواب داد، چون که دیگر خبری از تیر نبود، آنها بالاخره میتوانستند پیشروی کنند.
آنو کمی هانا که درحال اجرای جادو بود را به جلو کشید تا در وسط دو جنگجو قرار بگیرد، سپس با یاس سر فرمانده را از روی جسد رفیقش برداشت.
آنها با تمام قوا میجنگیدند و به سمت شمال شرقی پیشروی میکردند؛ تقریبا هم به هدف خود رسیده بودند که اتفاق غیر منتظره ای افتاد؛ شان هنگام مبارزه با یکی از دشمنان شمشیر خود را زیادی چرخاند، شمشیر پوشیده از رعش بود که باعث میشد کوچک ترین برخورد ها هم مرگبار باشند، بماند که رعش شان از میانگین هم قدرت بالاتری داشت؛ شمشیر به شانه هانا برخورد کرد، فقط یک لحظه بود ولی به اندازه کافی برای ایجاد یک زخم جدی کافی بود.
هانا که درحال اجرای جادو بود با برخورد کاملا تمرکز خود را از دست داد و از درد فریاد زد؛ صدای فریاد حواس آنو و شان را پرت کرد و به یکی از دشمنان به اندازه کافی زمان و فضا داد تا از دو جنگجو بگذرد و شمشیر خود را در قلب هانا فرو کند.
هانا مرد. تعیین کننده ترین اصل در میدان نبرد تجربه است، تجربه ای که شان فقط سه هفته از آن را دارا است؛ در نهایت، بی تجربه گی شان در کار با شمشیر هانا را به کام مرگ کشاند.
-هانا!
-هااانااا!
فریاد های آنها بی معنی بود، آنها در وسط نبرد بودند، تیم هم درمانگری نداشت، حتی اگر هم درمانگری هم در آنجا میبود، نوش دارو بعد از مرگ سهراب بیفایده است.
در پی مرگ هانا که با اجرای جادو های منطقه ای جلوی آن ارتش بزرگ را برای تشکیل دایره دور تیم میگرفت، آنو و شان محاصره شدند؛ آنها در حلقه دشمنان قرار گرفتند، حلقه ای که لحظه به لحظه تنگ تر میشد.
کتابهای تصادفی


