فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 14

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

"تق!" "تق!"

چند وقت گذشته بود؟ شان دیگر نمیدانست؛ تنها چیزی که روی آن تمرکز کرده بود چرخاندن شمشیرش بود، مهم نبود چند زخم بردارد، مهم نبود اگر خون زخم پیشانیش صورت وی را بپوشاند، درد سرتاسر بدنش، بوی خون و آهن، صدای فریادهای از سر درد و خشم، همه این درد و ناخوشی نشانه زنده بودن او بود، و باید زندگی خود را با تمام قوا میچسبید.

شان ناگهان سنگینی بدن یک انسان را روی پشتش احساس کرد؛ آنو بدن خسته خود را روی شان پرت کرده بود، او به شدت خون ریزی داشت و به سختی هم نفس میکشید ولی هنوز ابهت خود را حفظ کرده بود.

-فایده نداره...تموم نمیشوند...قسم میخورم خیلی بیشتر از پانصد نفری که لوکاس گفته بود رو کشتیم...ولی تعداد این عوضی ها حتی بیشتر از قبل به نظر میاد، و چند تا از اون ها کشاورز به نظر نمیرسیدند، اون ها متخصص بودند...هه هه، البته نمیدونم، شاید کشاورز های اهل اس از رعش استفاده میکنن.

رعش؟ آنو فرق شمشیر پوشیده از رعش و معمولی را میدانست؟ تا وقتی رعش ضعیف باشد رنگ نمیگیرد پس شان قادر به تشخیص نبود؛ اگر واقعاً افرادی بودند که از رعش استفاده میکردند...شان احساس کرده بود اواخر شکست این کشاورز ها سخت تر شده، ولی فکر میکرد استقامت خود افت کرده؛ وقتی کمی بیشتر فکر کرد منطقی تر به نظر میرسید، معمولا یک استفاده کننده رعش تا وقتی خسته نشود در مقابل صد هزار کشاورز و هیولای عادی هم پیروز خواهد بود، ولی چند نفر قطعا ضربات او را دفع کرده بودند.

-این عوضی ها، کشاورز ها رو جلو فرستادن تا ما رو خسته کنن، خودشون هم پشت لشکر قایم شدند؛ پس حتی اگه به مبارزه ادامه هم بدیم احمقانه است، استفاده کننده های رعش و جادو اون پشت منتظرن تا دهن ما رو سرویس کنند. لعنتی!

آنو کلمات را با خشم میگفت و شمشیر خود را می چرخاند.

او در ذهن با خود درگیر بود؛ فکر نمیکرد اگر باهم بمانند هیچ کدام نجات بیابند، ولی به هیچ وجه برنامه نداشت شان را رها کند، او نگاهی به صورت زخمی شان انداخت و با خود فکر کرد: "اون خیلی جوونه، یعنی چی باعث شده توی این سن کم ماجراجو بشه؟ مثل هانا پیش خانواده خودش سرکشی میکرده؟ یا شایدم...شاید دلیل قدرتمند بودنش با دلیل ماجراجو شدنش یکی باشه؟ ممکنه چیزی باشه که بهش فکر میکنم..."

اولین باری که آنو و لوکاس ملاقات کردند لوکاس یک بچه بود، آنو در آن زمان برای یک درخواست نابود سازی داوطلب شده بود، درخواستی برای نابود کردن بزرگ ترین و شیطانی ترین سازمان غیر قانونی قاره هید: پنجه اژدها.

پنجه اژدها سازمانی بود که بچه هایی که توسط جادوی شناسایی با استعداد تلقی میشدند را می ربود و آنها را تبدیل به برده های آموزش دیده میکرد، هیچ کس هم به جز چند نفر شهامت مقابله با اعمال این سازمان را نداشت زیرا این سازمان توسط یکی از هفت اژدهای بزرگ تاسیس شده بود.

چه پادشاه و چه کشاورز، وقتی در جای خواب فرزندشان یک علامت پنجه به جای او پیدا میکردند فقط ساکت میماندند، هیچ کس نمیخواست یک اژدهای بزرگ را دشمن خود کند.

در این میان تنها یک سازمان در جهان با این گروه وارد جنگ میشد؛ اتحادیه ماجراجویان.

اتحادیه از حساب شخصی رهبر به ماجراجویانی که نقشی در نابودی این سازمان داشته باشند جایزه میداد، آنو هم در یکی از این ماموریت ها بود.

پنجاه ماجراجو به آن مقر پنجه اژدها هجوم بردند و سی و چند بچه اسیر را آزاد کردند، آنجا بود که آنو با لوکاس آشنا شد و بعد ها تیم شدند؛ البته لوکاس در همان کودکی نجات داده شده بود؛ ولی ممکن بود که شان تا همین چند وقت پیش زندانی بوده باشد و به تازگی موفق به فرار شده باشد؟

ذهن آنو درگیر بود، اصلا روی مبارزه مرگ و زندگی رو به رویش تمرکز نداشت و به پشت شان خیره شده بود، که ناگهان چیزی دید، مثلث کوچکی که از زیر لباس شان مشخص بود، یک نشان!

آنو با خود فکر کرد: "اون...نشان بردگی؟! آه...بچه...پس تو واقعاً..."

برده های آماده فروش پنجه اژدها همیشه داغی به شکل پنجه روی بدن خود داشتند؛ آنو با خود نتیجه گیری کرد: "اون بچه، پس برده بوده و فرار کرده، نگران نباش، نمیگذاریم اینجا بمیری!" قدرت بسیار زیاد شان در این سن، این که تا حالا با او در شهر برخورد نکرده بود، این نکته که اتحادیه ماجراجویان امن ترین مکان برای پنهان شدن از دست پنجه اژدها بود، همه چیز جور در میآمد!

آنو تصمیم خود را گرفت؛ میخواست شان را نجات دهد!

-هی بچه!

-بله؟

-من یک تکنیک نهایی دارم، راه رو با اون برات باز میکنم پس فرار کن؛ البته بعد اجرا تا مدتی فلج میشم پس مجبوری تنهایی برگردی.

-چی؟ صبر کن! پس تو چی؟

-با این وضع زنده نمیمونیم، پس میخوام حداقل تو فرار کنی.

-شوخیت گرفته؟ من بدون تو نمیرم.

در اصل زنده ماندن برای شان اولویت اول بود ولی احساس درستی نداشت یک فرد را رها کنی درحالی که میدانستی میمیرد.

-بچه، فقط این رو بگیر.

او سر فرمانده را به سمت شان انداخت، برش عمودی روی شکم کسی که داشت با او میجنگید ایجاد کرد و به سمت شمال شرقی چرخید، آرام نفسی گرفت و فریاد زد: "شمشیر آبی!" و شمشیر خود را با تمام توان به پایین چرخاند.

"فشششش!"

پرتو آبی زیبایی از نوک شمشیر آنو بیرون آمد و کل اطراف را روشن کرد؛ اینقدر بزرگ و پهناور که از دور به شکل دیواری از جنس نور آبی دیده میشد؛ دیوار های قلعه ارواح.

این حمله ای بود که آنو خود آن را ساخته بود، اول شمشیر خود را با رعش پر میکرد، سپس با استفاده از جادو آن را از شمشیر به بیرون هل میداد و در نهایت با قدرت بدنی خود آن را تا دور ترین جایی که میتوانست پرتاب میکرد؛ البته به دلیل درد روزنه های جادویی و آزاد کردن مقدار زیادی رعش تا مدتی نمیتوانست حرکت کند.

آنو به زمین افتاد، ولی با باقی مانده قدرتش با تمام وجود فریاد زد: "من زندگی خودم رو داشتم، حالا تو باید زندگی کنی!"

شان بعد از شنیدن کلمات آنو بی اختیار شروع به دویدن کرد، اما ناگهان نور دیگری درخشید، شمشیری نورانی از جلوی صورت او گذشت و داخل شکم آنو فرو رفت.

مردی بلند قامت و هیکلی با لباسی کمی متفاوت از میان سربازان باقی مانده بیرون آمد، او درحالی که ورد خاصی را جهت فراخوانی دوباره شمشیر خود تمام میکرد گفت: "بالاخره اون عوضی از تمام توانش استفاده کرد...شانس آوردیم، نیروی انسانی مون داشت تموم میشد"

شان با صورت گیج به صدها سرباز پشت سر مرد نگاه کرد، به نظر نمیرسید درحال تمام شدن باشند؛ مرد که صورت متعجب شان را دید با تکبر گفت: "معلومه که دوتا نخاله توی جادو مثل شما دوتا متوجه نمیشوند."

او سپس یک بشکن ساده زد، سربازان پشت سرش مانند سرابی ناپدید شدند؛ شان اول متوجه نشد ولی سپس فهمید، اینجا دنیای جادو بود، پس جادوی توهم هم میتوانست وجود داشته باشد!

از آن لشکر عظیم، بیست نفر باقی مانده بود؛ بدون احتساب آن مرد، نه نفر با لباس متفاوت و ده نفر سرباز معمولی.

درخشش کوچکی به سرعت شمشیر نیمی از آنها را احاطه کرد؛ حداقل ده متخصص تازه نفس، آماده مقابله با شان بودند.

کتاب‌های تصادفی