فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 15

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

مبارزه با ده متخصص که درخشش رعش خود را به دست آورده باشند، حتی برای قهرمانانی که چند سال در آن دنیا آموزش دیده و تجربه داشتند هم سخت بود.

شان با صورت ناامید شمشیر خود را محکم فشار داد، یک جنگجوی تازه کار در مقابل ده متخصص چه کاری میتوانست انجام دهد؟

او درحالی که گزینه های مقابلش را سبک سنگین میکرد به خود لعنت میفرستاد: "چی شد که کار به اینجا کشید؟ من قرار بود یک کنترل کنسول لعنتی رو نابود کنم...اما به جای دنبال اون گشتن مثل احمقا با جریان همراه شدم و گذاشتم باد منو با خودش به این ور و اون ور ببره؛ اگه از اینجا زنده بیرون بیام قسم میخورم یک راست میرم توی قصر نزدیک ترین پادشاه و اون دسته کنسول احمقانه رو میگیرم!"

او دستش را پشت سرش برد و گفت: "گلدس!" و شمشیر زیبایی را بیرون کشید.

-من اینجا نمیمیرم عوضی ها! چند نفری هستند که بهشون قول دادم قبل اون ها نمیرم!

این را فریاد زد و دو شمشیر خود را بالا آورد، او برنامه داشت با گلدس ارتباط بگیرد و از این طریق خود را نجات دهد! به یاد داشت هنگام ارتباط با شمشیر دیگرش وارد حالت مبارزه ناخودآگاه شده بود، امید داشت دوباره هم این اتفاق بیفتد، از آنجایی که دیگر نیرویی برای مبارزه نداشت این تنها چاره بود.

-چه آدم احمقی! اگه تسلیم میشدی حداقل بدون درد میمردی.

آن مرد بلند قامت اولین حمله را کرد؛ "دنگ!" اولین ضربه وی با گلدس دفاع شد.

شان بعد از اولین ضربه یک لحظه کاملا خشکش زد، گویی منجمد شده باشد؛ مرد از این توقف ناگهانی تعجب کرد، معمولا باید منتظر ضد حمله میبود ولی شان هیچ کاری نمیکرد؛ او هم نگذاشت فرصت از دست برود و شمشیر خود را بر سر شان بی حرکت فرود آورد.

"دنگ!"

ناگهان صدایی زنانه از طرف شان به گوش رسید: "هوهو، جالبه؛ تا حالا کسی سعی نکرده بود توی میدان نبرد باهام ارتباط بگیره."

شان سرش را کمی بالاتر آورد، چشمان قهوه ای شان جای خود را به یک جفت چشم زیبای طلایی داده بودند.

-ا...این امکان نداره!! ارتباط؟! اون شمشیر میتونه حرف بزنه؟!

در همین حال شان خود را در ساحلی با شن های طلایی یافت؛ نه فقط شن ها، صخره های بلند پشت سرش، درخت های روی صخره ها که به سختی دیده میشدند، آب دریا و حتی آسمان هم طلایی بود.

شان با خود فکر کرد: "اینجا چه خبره؟ فقط یک ضربه رو دفاع کردم ولی به همین زودی ارتباط گرفتم؟"

او شروع به بی هدف قدم زدن در ساحل کرد، انتظار داشت مثل دفعه قبل فردی از ناکجا پیدا شود و با انجام یک کار عجیب ارتباط را برقرار کند؛ یک دنیای تک رنگ، دیگر حتی او را کنجکاو هم نمیکرد، این سومین باری بود که این احساس را تجربه میکرد.

زمان به سرعت گذشت؛ ده دقیقه...نیم ساعت...یک ساعت...خبری نشد.

شان کم کم داشت از صبر خسته میشد، پس سعی کرد از صخره ها بالا برود؛ طبیعتاً بیفایده، آن صخره ها زیادی صاف بودند، اما تلاش بیفایده برای او بهتر از صبر کار میکرد.

خیلی زود شان از این کار بیفایده هم خسته شد، پس برگشت، نشست و به دریا خیره شد.

دقیقه ای نگذشته بود که شان متوجه چیزی شد، جسمی گرد و طلایی داشت از دریا بیرون میآمد! کمی بیشتر...یک سر! سر یک انسان.

آن سر جلوتر و جلوتر آمد، حال صورت آن زن کاملا معلوم بود؛ مو های بلند طلایی، صورت لاغر و کشیده، شاید کمی زیادی طلایی.

چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا زن از آب بیرون بیاید؛ در آن لحظات مغز شان کاملا متوقف شده بود، نمیدانست در همچین شرایطی چه باید میگفت.

زن موهایش را از روی پیشانی خود کنار زد و گفت: "ببخشید دیر کردم، داشتم کاری که برام تراشیده بودی رو انجام میدادم."

-آه...اوه...

-خب، شروع کنیم؟

-اها.

زن جلو آمد و جلوی شان نشست، صورت وی را گرفت، سرش را نزدیک کرد و او را بوسید.

-ههههمممم؟!

شان تازه به خود آمده بود، آن زن داشت شان را میبوسید؛ شان از شانه های زن گرفت و آن را به عقب هل داد، کمی هم صورت خود را عقب کشید.

-وایسا! وایسا! وایسا! تو کی هستی؟!

-مگه تو نمیخوای با گلدس ارتباط بگیری؟

-خب آره ولی...

-من گلدسم. در واقع من روح این شمشیرم.

-پس چرا داری منو میبوسی؟!

-این روش ارتباط گرفتنه. مگه نمیخواستی ارتباط بگیری؟

-...آره

-پس مقاومت نکن.

گلدس خود را روی شان انداخت، شان به شکل دراز کش روی زمین افتاد؛ لحظه ای ارتباط چشمی گرفتند، قلب شان انگار داشت از سینه بیرون میزد.

چند دقیقه ای ادامه داشت، به اندازه ای طولانی که هر دو به نفس نفس بی افتند؛ گلدس درحالی که صورت راضی به خود گرفته بود سرش را کمی بلند کرد و نفسی بیرون داد؛ سپس به پیشانی شان بوسه ای زد.

شان نمیدانست چه حسی باید داشته باشد، او چشمش را چند ثانیه بست تا نفسی بکشد و افکارش را مرتب کند ولی وقتی دوباره چشمش را باز کرد خود را زیر آسمان شب یافت؛ اولین چیزی که او را به زانو در آورد درد زخم های نبرد بود، وقتی از درد به خود میپیچید خستگی وحشتناکی هم به سراغش آمد و تیر خلاص را به او زد؛ شان کاملا بیهوش شد.

درد برخورد چیزی به پشت سرش باعث بیداری او شد، احساس میکرد درحال حرکت است، صدای جیر جیر چوب به گوش میرسید، باد ملایم میوزید و باعث سوزش زخم های صورتش میشد.

زخم های دست و پا و بدنش هم با پارچه های کهنه بسته شده بود، شان به زور کمی سرش را بلند کرد؛ مردی پشت به شان درحال هدایت گاری قدیمی بود؛ شان نمیدانست مقصد کجاست یا آن پیرمرد کیست ولی برای چند لحظه احساس آرامش کرد.

او همین که فهمید نجات یافته است دوباره بیهوش شد.

کتاب‌های تصادفی