قهرمان کش
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
وقتی دوباره هوشیاری خود را به دست آورد، شان بدن بی جان خود را به سختی بلند کرد و نفسی کشید.
نسیم عصرگاهی موهای تقریبا بلند او را به هم میریخت، آفتاب کمی میسوزاند، سر و صدای سنجاقک ها به گوش میرسید، این احساس زندگی بود؛ این احساس گواهی میداد که او هنوز از مرز میان مرگ و زندگی عبور نکرده است.
چشم هر کس به بدن پر از زخم شان میافتاد میتوانست بگوید که یکی دو زخم کوچک دیگر میتوانست باعث مرگش شود؛ یا اگر پیرمردی مهربان او رو پیدا نمیکرد و زخم های او را با تکه پارچه های کهنه نمیبست سفر او میتوانست پایان بیابد، با این حال هنوز...
شان پیرمرد صاحب گاری را دید ولی به او هیچ نگفت، کیسه ای که سر فرمانده داخل آن بود را به دوش انداخت و راهش را کشید و رفت؛ به دلیل مرگ سه همراه خود و همچنین ریختن خون همه آن افراد، احساس میکرد اگر موجود زنده دیگری را لمس کند در نهایت او را هم خواهد کشت؛ شان به دلیل ترس از خودش به سمت تنهایی گریخت.
تنها با نصف روز پیاده روی به روستای کوچکی رسید، ماموریت خود را تکمیل و پاداش را گرفت؛ بعد از آن نقشه ای خرید و هدف خود را مشخص کرد: پایتخت ملت پیز، شهر بزرگ ریپیز.
او اصلا خبر نداشت که کشور اس روی سرش جایزه هنگفتی گذاشته، یا اینکه به دلیل آن نبرد افسانه ای شهرت فراوانی یافته است.
شان سفر خود را شروع کرد و همزمان با تمرین به سمت ملت پیز رفت؛ تا زمانی آرزویی برای برآورده شدن داشت نمیتوانست سفرش را تمام کند.
**
هیکلی و تنومند، بلند قامت، موهای بلند سیاه، قدم های استوار، دندان های بزرگ نیش همانند یک جفت عاج که از دهانش بیرون زده بودند، پوستی قرمز و درخشان، هیولایی با ظاهری فریبنده و دلربا حتی برای انسان ها، هیولای متخصص؛ حال او از میان جسد های گندیده هیولاها در شهر سپید راه خود را به سمت قصر در مرکز باز میکرد.
همه چیز را دید، سر های قطع شده کودکان، زخم شمشیر روی قلب مادرانی که قصد حفاظت از فرزندان خود را داشتند، شاه و دیگر هم گونه های هوشمند...چهل و هفت تن که آگاهی به دست آورده بودند، صد و پنجاه زن و کودکی که هیولا های ارتشی عازم جنگ به گرو اسم آن هیولای متخصص پشت سر رها کرده و به جنگ رفته بودند...همه آن ها کشته و به حال خود رها شده تا بپوسند.
-اون وقت به من میگن هیولا.
متخصص این را گفت و به آسمان نگاه کرد، ابر آسمان را پوشانده بود، کلاغ ها با قار قار موسیقی مرگ مینواختند.
متخصص یکی از کلاغ ها را هدف گرفت و پرید؛ با یک پرش به سادگی به بالاتر از ارتفاع نوک قلعه سپید رسید و با کلاغی در دست فرود آمد.
نه جادو و نه رعش شمشیر نمیتوانست بدن استفاده کننده خود را تقویت کند ولی کل این سیستم برای هیولا ها متفاوت بود.
-غاااغ...غااار...!
-چه اتفاقی اینجا افتاده؟
-غاا...ولم کن!
-جواب بده!
-قهرمانی که احضار کرده بودین به سرش زد و همه رو کشت؛ کاری از من بر نیومد، چیکار میتوانستم بکنم؟ حالا ولم کن.
هیولای متخصص گردن کلاغ را با انگشت شست شکست و گفت: "میتوانستی تلاش کنی."
همان زمان گابلینی پشت متخصص ظاهر شد: "سرور من شورا، حالا باید چیکار کنیم؟"
او با نگاهی سرشار از خشم به متخصص التماس میکرد که کلمات خاصی را به زبان بیاورد.
هیولای متخصص هم او را ناامید نکرد: "انتقام خانواده هامون رو میگیریم! به ارتش بگو آماده بشوند"
-چشم!
درحالی که گابلین به سرعت دور میشد شورا شروع کرد به اجرای جادوی ردیابی.
**
-برخلاف گلی که با رسیدگی جان میگیره و زیبا تر میشه انسان هر چقدر عشق بیشتری دریافت کنه زشت تر و پلید تر خواهد شد، عشق توی دنیا نمیتونه از نفرت بیشتر باشه و این دو همیشه در تعادل هستند، آدمی به صورت غریزی نسبت به عشقی که توی زندگیش دریافت میکنه لجن نفرت رو پخش میکنه؛ این مسئله به جهل و نادانی گونه برنمی گرده، فقط طبیعت انسان بودنه.
من از این خصلت متنفرم؛ من فقط میخواستم با کمک کردن به هم نوع هام خون های روی دستم رو فراموش کنم، ولی از پشت خنجر خوردم. اولین روز های زندانی شدنم، با خودم فکر میکردم حتما دلیلی داشته، احتمالا مجبور شدند که به من خیانت کنند، یا شاید مشکل از من بوده...ولی وقتی چشم های اون ها رو به یاد آوردم...اون عوضی ها...توی چشم هاشون فقط تنفر دیده میشد؛ انگار که من تمام خانواده اون ها رو از تیغ گذرانده باشم؛ وقتی به گذشته فکر کردم فهمیدم که تا بوده همین بوده، توی کل زندگیم کسی حتی یک نگاه محبت آمیز ساده به من ننداخته؛ فقط نفرت و ترس. رقت انگیز ترین شکل حیات انسانه؛ بعد از این همه وقت، تنفرم از انسان ها اینقدر زیاد شده که دیگه خودم رو انسان نمیدونم. اوایل فقط میخواستم فقط از اون چند خائن انتقام بگیرم، ولی حالا میخوام تمام انسان ها رو نابود کنم، تنها چیزی که انسان برای انسان به ارمغان آورده درد بوده، و این همه چیز راجع به انسانه.
برای همین من ننگ این گونه رو پاک خواهم کرد، توی هرچند تا جهان که باشند، هر چند نفر که باشند، کودک و بزرگ سال، تا وقتی انسان ها نفس میکشند من رنگ آرامش رو نخواهم دید؛ به اسمم، جوزف گرین، قسم میخورم تا آخرین انسان رو قتل عام کنم!...و این که موفق بشم یا نه...همه اش به تو بستی داره آقای دیگر جهانی!
**
سلام، نویسنده هستم؛ تا اینجای کار چطور بود؟ البته میدونم که توی استفاده از فعل ها افتضاح هستم و داستان هم چندان پیچشی نداره (دروغ چرا...اگه خودم نویسنده نبودم نمیخوندمش) ولی هرکسی مجبوره از یه جایی شروع کنه؛ و اگه تا اینجا خوندید یعنی چندان هم آشغال نبوده. (^ - ^) به هرحال نظرتون چیه؟ من واقعاً یک سری بازخود میخوام...از اونجایی که یک سوم و همچنین مقدمه طولانی داستان تموم شده و از اینجا اصل کاری شروع میشه دلم میخواد بدونم به نظرتون داستان چطور پیش میره؛ کسی چه میدونه شاید تغییرش دادم؛ به هر حال هرچیزی ممکنه، ممکنه حتی تک تک کسایی که تو این شونزده چپتر اسمشون اومده رو بکشم (^ ~ ^) هه هه، شوخی کردم. به هر حال نظراتتون رو بهم بگید. با عشق نویسنده.
کتابهای تصادفی

