قهرمان کش
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
از آن نبرد خونین در خط مقدم پنجاه روز گذشت؛ چهل و هفت روز پیش، شان سفری را به سمت پایتخت ملت پیز، ریپیز آغاز کرد، و حالا بعد از گذراندن همه آن مسافت طولانی با تنها یک اسب که با پاداش ماموریت خریده بود، بالاخره جلوی دروازه های شهر ایستاده و به آن نگاه میکرد.
بعد از گذراندن همه آن بازرسی های سخت گیرانه و پرداخت مبلغ نه چندان سبکی برای عوارض و مالیات ورود به شهر، خود را به مسافرخانه ای رساند و اتاقی اجاره کرد تا به بدن خسته خود با یک خواب طولانی مدت جایزه بدهد.
ظهر روز بعد، پس از بیدار شدن با صدای دعوای وحشتناک خانواده بی اعصاب ساکن در اتاق کناری، شان چیزی خورد و مسافرخانه را به قصد گشت و گذاری در شهر ترک کرد.
اگر از بیرون نگاه میکردی ریپیز شهر زیبایی بود، اما از داخل کاملا فرق داشت؛ خانه های قدیمی و فرسوده، گرسنگی و فقر، و یک بوی وحشتناک مانند بوی موش مرده مشکلاتی بودند که تنها در همان نگاه اول به چشم میآمدند.
البته هرچه به قصر نزدیک تر میشدی وضعیت زندگی هم بهتر میشد؛ میشود گفت مناطق نزدیک دیوار فقیر نشین بودند و مناطق مرکزی تر برای ثروتمندان؛ شان با خود فکر کرد: "پس بهایی که مردم عادی برای زندگی پشت دیوار های امن پایتخت میدهند این وضعیت زندگیه...امنیت خوبه ولی اینطور زندگی کردن..."
با این که حتی نگاه به این شهر باعث ناراحتی شان میشد، اما برایش مهم نبود؛ او به خود یادآوری کرد که برای نجات مردم به ریپیز نیامده است، همچنین وی نمیتوانست خود را یک قهرمان آزادی خواه جا بزند، چیزی که هرگز نمیتوانست باشد.
شان بار دیگر هدف را به خود یادآوری کرد و به قصر خیره شد: "درسته...هدف من...!"؛ او نگاه ترسناکی به قصر واقع در مرکز شهر انداخت و به راه افتاد؛ قدم های او کوتاه ولی مطمئن او، نگاه مصممش، و حتی نوع تنفس شان نشان میداد که اگر موقعیتی پیش میآمد که مجبور باشد به کل کشور اعلان جنگ کند، قطعا این کار را میکند.
با هر قدمی که شان به سمت مرکز شهر برمیداشت تراکم جمعیت کمتر و اندازه خانه ها بزرگ تر میشد؛ هر از چند گاهی سربازان سعی میکردند جلوی او را به علت لباس های کثیف و ارزانش بگیرند ولی شان با سکه های طلا آنها را دور میکرد، سربازان هم از خدا خواسته، مانند سگانی که استخوان خود را گرفته باشند گور خود رو گم میکردند.
"چطوری باید وارد قصر یک ملت بزرگ بشم؟ اگه به این آسانی بود که قهرمانان ملت های دیگر مدت ها پیش این ملت را به زانو درآورده بودند؛ اصلا گیریم که همه رو کشتم و با موفقیت وارد شدم، پیدا کردن چیزی به کوچکی کنترل یک کنسول قدیمی توی همچین قصری مثل گشتن دنبال سوزن توی انبار کاهه"؛ این ها همه افکاری بودند که از درون او را آزار میدادند، اما شان در آن لحظات منطق را رها کرده و فقط به فکر آن آرزو بود، میدانست ممکن است زنده نماند ولی حتی به عقب کشیدن فکر هم نمیکرد.
بالاخره آخرین قدم را هم برداشت؛ قصر رو به روی او بود.
با یک مرور سریع در ذهن، شان بهترین حرکتی که میتوانست انجام دهد را انتخاب نمود؛ او دست خود را بالا آورد، نفسی بیرون داد و برای "آن" اراده کرد؛ ناگهان از میان انگشتان کشیده اش آتشی آبی زبانه کشید.
-هی، تو!
نگهبانی این را فریاد زد، مثل این که شان حتی قبل از شروع لو رفته بود؛ او با خود فکر کرد: "چاره ای ندارم، با گلدس سر این یارو رو میزنم و بعد با نهایت سرعتم فرار میکنم و شب بر میگردم، اون موقع شاید بتونم راحت تر نفوذ کنم."
سپس دست خود را به قصد احضار گلدس به پشت سر برد.
-هی! با تو ام! تو برای آزمون محافظت اینجا هستی مگه نه؟
-ها؟ چی؟
-آزمون انتخاب محافظ شخصی برای قهرمان ساتو.
-اها؛ بله...برای همون اینجا هستم.
خیال شان کمی راحت شد، سپس بدون این که نگهبان متوجه آن شود آتش مرموز را خاموش کرد.
-محل آزمون از این طرفه؛ چی با خودت فکر کرده بودی؟ به نظرت میذارن شما ماجراجو های کثیف توی قصر آزمون بدید؟
-حق با شماست؛ ببخشید، اشتباه از من بود.
به نظر میرسید کاملا اتفاقی راه ورود به قصر برای شان هموار شد.
نگهبان شان را تا امارتی در همان نزدیکی همراهی کرد؛ جمعیت زیادی که به نظر جنگجو و ماجراجو میرسیدند جلوی امارت جمع شده بودند.
بعد از مدتی انتظار، خدمتکاری در را باز و جمعیت را به سمت وسط حیاط امارت هدایت کرد؛ جایی که بانوی جوانی در انتظار ورود آنها نشسته بود.
خدمتکار با جدیت از همه خواست تا صف ببندند؛ پس از نظم دادن به انبوه ماجراجو ها خدمتکار تعظیم بلندی به بانو کرد و کنارش ایستاد.
بانو از نفر اول خواست که جلو برود؛ نفر اول با دست پاچه گی قدمی برداشت، بانو یک نگاه کوتاه به او انداخت، جرعه ای چای از فنجان خود نوشید و سپس گفت: "رد."
خدمتکار بلافاصله ماجراجو را بیرون انداخت، باعث شد همه وحشت کنند و سعی به جلب توجه بانو با رفتارهایی مانند شایسته راه رفتن یا تعظیم کردن داشته باشند، اما بانو فقط با یک نگاه همه آنها را رد میکرد؛ ماجراجو ها انتظار داشتند استاندارد ها بالا باشند، بیش از صد نفر آنجا بودند و همه آنها قطعا شایستگی لازم را نداشتند، اما دوست داشتند که حداقل به آنها میگفتند چرا رد شده اند!
بعد از چند ده نفر، انگار بالاخره بانو به یک نفر علاقه نشان داد؛ همه این را فهمیدند وقتی نگاه بانو طولانی تر از حد معمول شد.
-حرکت خاصی داری؟ یا روش خاصی برای مبارزه بلدی؟
بانو این را گفت و همه را متعجب کرد، برای اولین بار کلماتی به غیر از "رد" از دهان او بیرون آمد.
جنگجویی که توجه بانو را جلب کرده بود با افتخار لبخندی زد، سپس شمشیر خود را بیرون آورد و مشغول اجرای فنون خود شد.
چند ثانیه ای نگذشت که بانو با سردی گفت: "رد."
جنگجو با چهره ای که فریاد میزد "میدانستم" با خجالت و شرمساری ناپدید شد؛ با این حال هنوز هم از جلب توجه بانو خوشحال بود.
خیلی زود بعد از آن نوبت شانی شد که هنوز دقیقا نمیدانست داشت برای چه آزمون میداد.
بانو نگاه کوچکی به شان انداخت و گفت: "قبول"
صدای جنگجو ها از شگفتی بلند شد؛ بانو حتی از او نخواسته بود که مهارت های خود را به نمایش بگذارد.
-فکر نمیکردم یک استاد شمشیر امروز بینمون باشه.
جمعیت حتی بیشتر شکه شد؛ تنها کسانی در این دنیا استاد شمشیر خطاب میشدند که طبق استاندارد های انجمن به نهایت سطح رعش و قدرت بدنی رسیده باشند؛ این یعنی هم رعش و هم قدرت بدنی شان به پنجاه واحد رسیده! ولی این غیرممکن به نظر میرسید چون شان از نوه دیگر اساتید شمشیر جوان تر بود.
کتابهای تصادفی



