فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 18

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

صدای هیاهو و اعتراض جمعیت بلند شد؛ بسیاری قضاوت بانو را زیر سوال بردند، رد شدن بی دلیل ماجراجویان قدرتمندی که میشناختند و قبولی این جوان بی نام و نشان و حتی خطاب وی به عنوان استاد شمشیر در ذهن آنها منطقی به نظر نمیرسید.

بانو که اعتراض متقاضیان را دید فنجان چای خود را محکم روی میز کوبید؛ سپس بلند شد، دست خود را روی عینک ته استکانی ظریف روی چشمانش گذاشت و گفت: "قضاوت من بر اساس این آرتیفکته. هر کس هم شک داره میتونه داوطلب بشه تا اطلاعات قدرتش رو همینجا به همه اعلام کنم."

آرتیفکت ها آیتیم های کمیابی بودند که به صورت طبیعی و با جذب اتفاقی مانا توسط روح اشیاء به وجود میآمدند و با توجه به میزان مانای جذب شده توانایی های ویژه ای پیدا میکردند؛ در نگاه اول گلدس هم یک آرتیفکت به نظر میآمد.

پس از شنیدن صحبت های بانو همه ساکت شدند؛ کسی نمیخواست میزان قدرتی که دارد لو برود، لو رفتن آنها ممکن بود زندگی فرد را به خطر بیندازد.

شان هم ساکت ماند، در راه ریپیز مدام درحال تمرین بود ولی رسیدن به اوج نباید به این سادگی باشد؛ فکر کرد شاید گلدس دلیل رشد ناگهانی او است، شاید هم رشد طبیعی دیگر جهانی ها باید همین قدر سریع باشد.

پس از همه آن اتفاقات شان با احترام توسط خدمتکار به اتاقی راهنمایی شد؛ پس از حدود نیم ساعت مرد میانسال قد بلندی با سر و روی تراشیده هم توسط خدمتکار به آن اتاق راهنمایی شد؛ احتمالا او هم یک منتخب دیگر بود.

جلسه توجیهی، شناسایی و تایید هویت، دوختن لباس فرم و...حدود دو روز طول کشید؛ بنابرین شان در روز سوم آماده شروع کار جدیدش به عنوان محافظ شخصی قهرمان ساتو بود؛ نمیفهمید چرا یک قهرمان باید به محافظت نیاز داشته باشد ولی خوشحالی خود را انکار نمیکرد چون راه او برای ورود به قصر هموار شده بود.

خیلی زود به بانوی مسئول آزمون وظیفه داده شد تا شان و همکار جدیدش را به اتاق قهرمان ساتو راهنمایی کند؛ ساتو مردی حدوداً سی تا چهل ساله، لاغر اندام و کوتاه قد با دماغی کشیده از نژاد آسیایی روی تخت دراز کشیده و شش محافظ او را محاصره کرده بودند؛ چهار مرد و دو زن.

بانو به سرعت زانو زد و گفت: "جایگزین ها رو آوردم قهرمان."

-خب چیکار کنم؟ فقط برو.

-چشم. فقط لازمه بدانید که یکی از اون ها استاد شمشیره.

-اوه؛ خوبه، با دوتا استاد شمشیر امنیت بیشتره.

ساتو به مرد میانسالی که همراه شان انتخاب شده بود اشاره کرد:

-هوی غول بیابونی، از این به بعد همیشه طرف چپ من راه میری.

-با کمال احترام قربان، اون یکی منتخب استاد شمشیره.

-...تو این جهان فقط بچه ها قدرتمند تر هستند؟ این یکی حتی از میاری هم جوون تره...خب حالا مهم هم نیست؛ هی بچه، از این به بعد همیشه طرف چپ من راه میری.

شان اطاعت کرد، سپس طرف چپ تخت ساتو ایستاد؛ او همچنین متوجه نگاه های دختر جوان بیست و چند ساله ای از طرف دیگر تخت شد، دختری که در نگاه اول هم از دیگران متفاوت به نظر میرسید، شان احتمال داد او میاری است.

در طول روز، ساتو مدت زیادی رو در تخت سپری میکرد؛ وقتی هم که در تخت نبود یا میخورد یا در شهر گشت میزد تا اگر دختر زیبایی دید به قصر بیاورد و با او هم بستر شود؛ معمولا اهالی شهر دختران جوان خود را پنهان میکردند ولی ساتو به صورت اتفاقی وارد خانه ها میشد تا شاید دختری پیدا کند؛ هر کس هم قصد مقاومت داشت میتوانست با محافظین وی صحبت کند.

تنها این نبود، اگر کسی سرش را در مواجهه با او پایین نمیآورد به دیدار محافظین میرفت، اگر کسی با احترام با او صحبت نمیکرد به دیدار محافظین میرفت و...

چند روز گذشت، در یک بعد از ظهر آفتابی در زمان استراحت، شان به سراغ دختری که گمان میکرد میاری است رفت تا شاید سرنخی از هدف خود پیدا کند؛ او مودبانه پرسید: "سلام، من محافظ جدید، شان هستم. میتوانم چند دقیقه از وقت شما رو بگیرم؟"

دختر نگاهی انداخت و سرش را تکان داد.

شان هم کنارش نشت و شروع کرد: "هاه... این شغل واقعاً شغل سختیه، قهرمان ساتو هم آدمی نیست که بشه راحت باهاش کنار اومد، شما چطور تحمل میکنید؟"

-شغل سختی نیست، قهرمان ساتو این شغل رو سخت میکنه.

-مشکلی نداره اگه اینجوری صحبت کنی؟

-اشکال نداره، اون که اینجا نیست، راجع به تو هم نگران نیستم؛ احساس میکنم اینقدر از ساتو متنفری که اگه یک لحظه سرمو برگرداندم میکشیش.

شان خنده ای زورکی تحویل داد.

-امکان نداره همچین کاری بکنم...ولی ساتو به نظر قوی نمیاد، پس چرا پادشاه از دست همچین آدمی خلاص نمیشه؟

-به خاطر موهبت الهی؛ شنیدم موهبتش آخرین خط دفاعی پادشاهی در مقابل دشمنه، برخلاف قهرمان میا که اولین خط حمله پادشاهی محسوب میشه...

-قهرمان میا؟

-قهرمان دیگه این پادشاهی! اون یه بانوی قدرتمنده که مثل من از ریپر استفاده میکنه، شنیدم حتی توی دنیای قبلیش هم قهرمان شمشیر زنی بوده!

با لبخندی به لب، میاری از قهرمان دیگر پادشاهی تعریف میکرد؛ شان هم لبخندی به لب داشت، دلیلش اما لذت از این مکالمه نبود؛ به نظر او به حرف گرفتن میاری از نفس کشیدن هم آسان تر بود، به نظر میرسید اگر گرم صحبت شود اسرار تاج و تخت را هم لو خواهد داد.

-هم روش مبارزه تون یکیه و هم اسمتون شبیه، انگار ساخته شدید تا در کنار هم بجنگید.

-این آرزومه! میخوام از قهرمان ساتو بخوام که بذاره توی اعزام خط مقدم هفته بعد با قهرمان میا همراه بشم...امیدوارم که قبول کنه!

-...آره، من هم امیدوارم.

این که یکی از دو قهرمان پادشاهی را ترک کنند نیروی دفاعی کشور را بسیار ضعیف میکرد و ضعف نیرو های دفاعی برای شان یک فرصت عالی برای حمله ایجاد میکرد؛ فرصتی که میتوانست تنها فرصت او باشد، در این بین اگر میا، میاری که یک استاد شمشیر بود را با خود میبرد تنها یک مشت مفت خور در قصر میماندند.

-ولی واقعا قهرمان بودن...باید خیلی فوقالعاده باشه...موندم چطور از یه دنیای دیگه اون ها رو احضار میکنن؟

-خب منم زیاد نمیدونم، ولی شنیدم یه سری آرتیفکت و وسیله خاص نیاز داره که پادشاه همیشه پیش خودش نگه میداره؛ با کمک اون ها فقط یه جادوگر ماهر لازمه تا احضار انجام بشه.

-که اینطور؛ شما خیلی با تجربه هستید، حتما سال های خیلی زیادیه که اینجایید...

-خب...چند سالی...

-من جدیدا خیلی توی قصر گم میشم...فرصت دارید که اطراف رو بهم نشون بدید؟

-خب فکر نکنم مشکلی باشه...دوست داری اول کجا رو ببینی؟

-خب...خیلی دوست دارم اتاق خواب پادشاه رو ببینم، برام سواله که خوابگاه سلطنتی چقدر میتونه زیبا باشه.

و به همین سادگی، عنکبوت تار خود را دور حشره بخت برگشته پیچید.

کتاب‌های تصادفی