NovelEast

قهرمان کش

قسمت: 19

تنظیمات

از آن به بعد، شان فقط روز ها رو میشمارد؛ برنامه داشت تا در نیمه شب روزی که میا شهر را ترک میکند حمله خود را آغاز کند، هر چند نفر را که میتوانست در خواب بکشد و پادشاه را مجبور کند که آن شی را به او بدهد.

به دلیل جنگ بیشتر متخصصین یا در خط مقدم میجنگیدند یا در شهر نگهبانی میدادند؛ تنها متخصصین در قصر هشت گارد پادشاه و هفت محافظ ساتو بودند، که از آن پانزده نفر هم تنها هشت نفر شب هنگام در کنار اربابان خود میماندند.

سر انجام شب موعود فرا رسید؛ شان مسیر بیشتر راهرو های قصر را در سر داشت و شیفت نگهبانان در آن روز را چک کرده بود، اگر ساتو که اطلاعاتی از آن نداشت به عنوان تنها متغیر نقشه اش مزاحم نمیشد، شکست نمیخورد.

او لباس مخصوص محاظین خود را در آورد و لباس سیاهی بر تن کرد، سپس از اتاق مسافرخانه ای که در آن اقامت داشت خارج شد و به سمت سیاهی شب قدم برداشت.

نفوذ به قصر سختی در پی نداشت، امارتی که در آن آزمون محافظت داده بود راهرویی داشت که به نزدیکی بارگاه سلطنتی منتهی میشد، با کشتن چند نگهبان سطح پایین امارت و دور زدن نگهبانان دردسر ساز قصر میتوانست انرژی خود را ذخیره و در وقت صرفه جویی کند.

حال فقط باید در سکوت مسیری که به اتاق خواب پادشاه میرسید را میپیمود؛ او مسیر را میدانست پس شروع به دویدن کرد، اما در میانه راه ناگهان ایساد؛ دقیقا جلوی در اتاق قهرمان ساتو.

"نمیتونم ساتو رو به حال خودش ول کنم...اگه نتونم اون شی رو توی اولین تلاش به دست بیارم پادشاه میتونه ساتو رو فرا بخونه، حتما به یه دلیلی بهش میگن آخرین خط دفاعی پادشاهی...نمیتونم روی زندگیم قمار کنم، اگه همینجا توی خواب از شرش خلاص بشم شانسم چند برابر میشه" این افکار شان بود.

او حالت ایستادن محافظین در اطراف ساتو را به خود یاد آوری کرد خیلی سریع نقشه ای کشید.

او دو نفس عمیق کشید و سپس لگدی محکم به در زد، "نفس...نفس...تق!".

محافظین شکه شدند و سعی کردند سریع شمشیر های خود را بیرون بکشند، اما دیگر دیر بود؛ شان به سمت دو محافظ سمت چپ تخت پرید و سر اولی را با شمشیری که به عنوان محافظ هدیه گرفته بود قطع کرد، سپس دست دیگرش را به سمت سر محافظ دیگر گرفت و گفت: "گلدس!"؛ دسته شمشیر در دست او ظاهر شد و تیغه اش در سر محافظ.

بی درنگ برای "آن" اراده کرد و قدرتش را روی سمت دیگر تخت متمرکز نمود؛ تک محافظ در سمت راست تخت قبل این که حتی بتواند فکر کند در آتشی آبی گرفتار شد و تا مرگ سوخت.

آن قدرت و آن شعله آبی درواقع موهبت الهی شان، سوزاندن ارواح بود.

شان به دلیل عجله و هیجان بالا اول متوجه نشد، اما حال که دقت میکرد ساتو را در تخت نمیدید، همچنین یکی از محافظین کم بود؛ تعداد نامعمول نفرات را میتوانست با غیبت میاری توضیح دهد، ولی ساتو کجا میتوانست باشد؟

شان سراسیمه برای جستجو به دنبال ساتو اتاق را ترک کرد؛ در ذهن داشت تا جایی که میتوانست اطراف را جست و جو کند و اگر اثری از ساتو پیدا نکرد بدون اتلاف وقت به سراغ پادشاه برود، اما بلافاصله پس از گشودن در متوجه سوزشی در سمت چپ سینه اش شد.

نوک یک شمشیر ریپر از در گذشته و شکمش را سوراخ کرده بود؛ شمشیر اینقدر استادانه در گوشت و خونش فرو رفته بود که اگر نمیدیدش واکنشی نشان نمیداد.

با پرشی بلند و اجازه دادن به شمشیر برای ایجاد زخمی بزرگ تر شان از بیشتر فرو رفتن آن در بدنش جلوگیری کرد؛ طبق انتظار، میاری همراه ساتو در پشت در ایستاده بودند.

ساتو که انگار تا حالا جلوی خود را گرفته بود با تمام توان خندید و گفت: "هاهاها...احمق عوضی...این برده کوفتی آموزش دیده تا تهدید رو حس کنه، حتی یه زنبور هم بدون خبر دار شدن اون نمیتونه نیشم بزنه!" این ها را گفت و دستش را دورگردن میاری انداخت.

میاری خود را از میان دستان ساتو آزاد کرد و به قصد حمله خیز برداشت.

-هوی، هرموقع بخواهی میتونی اون رو بکشی! دستم درد گرفت! برای تنبیه امشب باید توی تخت من بخوابی...

میاری اما بدون توجه به سخنان ساتو فقط شمشیر میزد، چشمان او پر از اشک بود، انگار فقط به یک تلنگر نیاز داشت تا جاری شود.

شان چند ثانیه به صورت او خیره شد، سپس درحالی که ضربه های او را دفاع میکرد گفت: "تو...همه اون اطلاعات رو از عمد بهم دادی مگه نه؟"

شمشیر میاری لحظه ای لرزید.

شان ادامه داد: "تو احمق نیستی...فهمیدی که دارم ازت اطلاعات میکشم...اما اهمیت نمیدادی؛ چون که فکر میکردی من میتونم اون رو بکشم...تو ازش متنفری ولی خودت نمیتونی بکشیش پس کمک منو میخواستی!"

اشک های میاری جاری شد، با خود فکر کرد این مرد همان فرشته نجاتی است که تمام این سال ها منتظرش بوده؛ در ذهن التماس میکرد ولی کلمه ای به زبان نمیآورد: "آره! لطفا اون حرومزاده رو بکش...من مجبورم بهت حمله کنم، ولی تو درک میکنی مگه نه؟ لطفا نجاتم بده...لطفا..."

-شرمنده ولی من فرشته نجات تو نیستم.

-ها؟!

-تو هم قراره امشب بمیری؛ همراه با اون.

نور امید درون چشمان میاری ناگهان از بین رفت.

شان دوست داشت میاری را نجات دهد، هرچه نباشد او هم انسان بود، ولی هر وقت در های قلبش را میگشود باعث آسیب دیدنش میشد؛ احساس صمیمیت با گروه آنو و مرگ همه آنها، احساساتی که نسبت به اینا داشت و جایگزینی همه آن احساسات با احساس گناه، وابستگی به مادرش و دختری که عاشقش بود و در نهایت...همه عواطف به جای مانده از آنها به دوشش سنگینی میکرد، او عذاب بیشتری نمیخواست.

شان نمیخواست دیگر با وابسته شدن به کسی خود را آزار دهد، نمیخواست بعدا مجبور شود تا میاری هم رها کند؛ احساس میکرد اگر میاری با او همراه شود او هم در نهایت خواهد مرد، پس تصمیم گرفت به جای تحمل رنج مرگ او، خودش او را بکشد.

از طرف دیگر، میاری که بعد از سال ها بردگی و رنج کشیدن توانسته بود امید دیگری پیدا کند ناگهان تمام امید خود را از دست داد؛ او عادت نداشت به بقیه تکیه کند، اما برای اولین بار شانس خود را با شان امتحان کرد، ولی بیرحمی شان برای پذیرفته شدن توسط او در آن لحظات احساسی بیش از حد سخت بود؛ در چشم به هم زدنی میاری به هیولایی که ازش تنفر داشت تبدیل شد.

میاری به قصد قتل شان ریپر خود را بلند کرد و با تمام توان آن را در گونه شان فرو برد؛ شان شوکه شد اما توانست با موهبت الهیش شمشیر را قبل از رسیدن به مغزش ذوب کند؛ آهن مذاب روی گونه اش ریخت و سوراخی که به تازگی باز شده بود را بست.

حتی بهترین شمشیر زن هم بدون شمشیر صید سختی نیست، میاری این را میفهمید ولی نمیدانست چه باید بکند؛ ناگهان لباس های او تغییر رنگ دادند و به قرمز خونی گراییدند، اما فقط برای یک لحظه؛ درحالی که اشک در چشمانش جمع میشد رنگ لباس هایش به حالت عادی بازگشت؛ چند ثانیه بعد از آن، قبل از برخورد اولین قطره اشکش به زمین، این سرش بود که به زمین خورد.

کتاب‌های تصادفی