قهرمان کش
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تا به یاد میآورد خیابان ها خانه ی او بودند، نه چهره ای از مادر در ذهن داشت و نه خاطره ای از نوازش های مهربانانه پدر؛ تنها چیزی که در آن مهارت داشت دزدی و شکار موش های خیابانی ریپیز بود، و همچنین چند کلمه ابتدایی که فقط هر از چند گاهی وقتی احساس تنهایی میکرد با خود میگفت.
دختری زاده تمام غم و اندوه تلنبار شده درون شهر، احتمالا فرزند یک فاحشه، فاحشه ای که دختر خود را در خیابان ها رها کرد تا غذای سگ و گربه ها شود؛ دختری که باید قبل از راه رفتن جنگیدن را یاد میگرفت، دختری که اسم خود را از کلمات جاری شده بر زبان یک غریبه که او را با دختر خود اشتباه گرفته بود گرفت: میاری.
برایش اهمیت نداشت چند بار سنگ نانوا به پیشانی اش برخورد کند، یا چند بار موش های خیابانی گازش بگیرند، چند بار مادران به فرزندان خود بگویند نزدیک او نشوند، مهم نبود چند نفر بخواهند اشک هایش را ببینند، او همیشه میجنگید؛ او جنگجو به دنیا آمده بود، او نمیتوانست گریه کند، نه تا وقتی آنها را خوشحال میکند.
حتی در آن شب بدون ماه که آن ماجراجوی مست خیال کرد که میاری به اندازه ای سن دارد که نیاز هایش را برطرف کند و به او حمله کرد میاری اشک نریخت؛ نترسید و در آرامش منتظر ماند تا در وقت مناسب وقتی حواس ماجراجو پرت است او را بکشد.
فقط در یک لحظه، وقتی ماجراجو از لذت به خود میپیچید میاری شمشیر ریپر او را بیرون کشید و در گونه اش فرو کرد؛ دیدن یک ماجراجو به درشتی آن مرد که از ریپر استفاده کند به خودی خود عجیب بود، و دیدن این که میاری دقیقا میدانست چگونه با ریپر بکشد عجیب تر.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا دستان میاری به خون آلوده شود؛ شمشیری سبک که او بتواند بلندش کند، خوکی که برای سلاخی کردنش دلیل کافی را به میاری بدهد و همه چیز و همه چیز و همه چیز...
انگار روح شهر خواستار متولد شدن پرنسسی از خون بود.
صد البته استعداد قتلش از چشمان حریص پنجه اژدها پنهان نماند؛ آنها میاری را گرفتند و با خود بردند، میاری حتی شانس مقابله هم نداشت؛ آنها به میاری یاد دادند چگونه بجنگد، به او دارو های عجیب خوراندند و شکنجه اش کردند.
میاری از آنها متنفر بود نمیخواست آنها را خوشحال کند، پس گریه کرد؛ آنها نمیخواستند میاری گریه کند پس میاری گریه کرد؛ همین دوباره به میاری احساسات داد، اشک ریختن او را دوباره به یک دختر معمولی تبدیل کرد، پرنسس خونی قبل از شروع سفرش مرد و از خونش میاری متولد شد.
حتی وقتی به عنوان برده درجه دو به ساتو فروخته شد، وقتی توسط او مورد آزار و اذیت قرار گرفت یا وقتی انسانیت را کنار گذاشت تا ساتو او را دور نیندازد دیگر هیچ وقت به آن پرنسس خونی تبدیل نشد؛ چون او حالا یک دختر معمولی بود، میتوانست گریه کند، میتوانست برای خودش قهرمان بسازد و منتظر شاهزاده ای سوار بر اسب سفید بنشیند تا او را نجات بدهد.
حتی وقتی از مرگ خود اطمینان داشت از پرنسس خونی استفاده نکرد، زیرا او یک دختر معمولی بود؛ میاری میتوانست با استفاده از موهبت الهی خود پرنسس خونی در یک ثانیه کار شان را تمام کند ولی این کار را نکرد، زیرا به خودش باور داشت؛ او یک هیولای آدمکش نبود، او فقط یک دختر معمولی بود.
کتابهای تصادفی


