همترازی با خدایان
قسمت: 115
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۱۵
سوسانو خمیازه کشید.
داستانی که شخص مقابلش داشت تعریف میکرد خیلی خستهکننده بود.
-پس اینجوری میخواد بهم نشون بده.
راه بدی نبود که به سوالش درباره این که چه کسی از او خواسته آرتور را بکشد پاسخ دهد. اگر سوسانو نمیدانست او چه کسی است، نشان دادن آن به یو وون میتوانست مطمئنترین روش برای رساندن جواب باشد.
«پس میخوای اون یارو آرتور رو بکشم؟»
«بله. لطفا.»
«یه آدم بینام و نشون که حتی رتبهدار ارشد هم نیست... چرا من؟ چرا من باید اینکار رو بکنم؟ علاوه بر این... »
سوزی درحالی که با چشمان بیاحساسش به شخصی که ردا پوشیده بود نگاه میکرد، دستش را زیر چانهاش گذاشت.
«شما کی باشی که بیای با من حرف بزنی؟»
فرد ردا پوش به قدری برای قتل مصمم بود که انگار بدنش با هزاران تیغ که به هم میپیوندند پوشیده شده بود. در همان لحظه، ارتش سوسانو مثل موج به جوش و خروش افتاد.
این ارتش شکستناپذیر از هزاران شوالیه مرگ، ارواح معنوی و حتی هیولاهای استخوانی تشکیل شده بود.
سوزی با قدرت خود و این ارتش توانست به رتبهی عالی 57 صعود کند. او به هیبت قدرتمند خود میبالید.
«این که من کی هستم مهم نیست.»
با این حال، با وجود اینکه روبه روی سوسانو ایستاده بود، فرد ردا پوش ذرهای از جایش تکان نخورد. مردن به دست سوسانو صرفا مرگ نیست. مردن در اینجا به معنی پیوستن به هزاران مرده متحرک و تبدیل شدن به بخشی از ارتش او است.
«مهم اون چیزیه که شما میخواید، مگه نه؟»
«چیزی که من میخوام؟»
برای اولین بار نگاه سوسانو کنجکاو شد.
بروی اینکه یک رتبهدار شود به انتهای برج صعود کرده بود و میتوانست از طریق این سیستم یک زندگی تقریباً جاودانه دریافت کند. پس از آن هر روزش را با بیحال و بیحوصلگی گذرانده بود.
چه میخواست؟
وضوع سرگرمکنندهای بود.
«اون چیه؟»
«دنبال جنگ نیستی؟»
«جنگ...؟»
کلمه وسوسهانگیزی بود.
شخص ردا پوش ادامه داد: «نمیخوای ببینی که این برج غرق در خون شده؟»
چشمان سوزی لرزید. هیجانی در وجودش احساس میکرد.
جنگ.
برجی غرق در خون.
و در نتیجه پایان روزمرگی.
شمشیرش هرگز متوقف نمیشد. به محض اینکه جنگ شروع میشد، دیگر نیازی نبود که نگران مجازات و دخالت مدیران باشد. تنها لازم بود زیر آسمان جنگ از روزهایش لذت ببرد.
«داستان جالبیه.»
سوزی کنجکاو شد.
شخص ردا پوش کلاهی که سرش را پوشانده بود برداشت و او چهرهای هیولاوار و سبز را دید که یک چشم بدون مردمک در وسط آن قرار داشت.
-اون...
یو وون از چشمان سوسانو به او نگاه میکرد و حالت چهرهاش تغییر کرد.
بر خلاف او، سوسانو به آن چهره مشکوک و سبز رنگ خیره شد.
«اولین باریه که همچین چهرهای میبینم. رتبهداری؟»
چهرهای غیرعادی بود. نه، چهرهای نبود که از همان اول تشخیص داده شود. معمولا اگر کسی با همچین چهرهای این اطراف پرسه میزد، شایعاتی دربارهاش به گوش میرسید.
«من متعلق به برج نیستم.» مثل اینکه شخص ردا پوش از چهرهاش خجالت میکشید، پس کلاه خود را دوباره گذاشت و به صحبت ادامه داد: «به هر حال، واقعاً براتون مهم نیست که من کی هستم، درسته؟»
«درسته.»
«مرگ پادشاه شوالیهها یه بذر بسیار کوچکه. ولی…»
فرد ردا پوش کمکم محو شد.
سوزی دستش را دراز کرد تا او را بگیرد، اما نتوانست.
شخص ردا پوش مثل سراب ناپدید شد.
«رشد اون بذر آروم، اما حتمیه.»
با گفتن این جمله، شخص ردا پوش از جلوی چشمها ناپدید شد. سوزی دستی که دراز کرده بود را مشت کرد و به دلیل حضور فرد ردا پوش فکر کرد.
«بذر، یه بذر…»
هیجانی در وجودش حس کرد.
«هاها، هاهاها، هاهاهاها!»
پس از مدتها، برای اولین به خندههای لذتبخشی سر داد .
پادشاه شوالیه ها، آرتور. رتبهداری که به سرعت رتبهاش را افزایش میدهد و همچنین پادشاه بریتانیا است. ارباب میز گرد اتحادیهی صنفی.
«باشه، خیلیخب.»
سوزی از جایش بلند شد.
او روزهای یکنواختی که در آن با ارتش مردگان متحرک خود میجنگید را پشت سر گذاشت و برای شروعی جدید آمده شد.
«به سازت میرقصم.»
* * *
آن مه پهناور ناپدید شد.
همانطور که دنیای حافظه سوسانو ناپدید شد، صحنه اصلی پیش رویش پدیدار شد.
«—همش همین بود. حتی منم نمیدونم اون یارو کیه. به لطف اون، تونستم با این مرد بجنگم و همینطور کمی خوشبگذرونم.»
وقتی یو وون سرش را برگرداند، میتوانست آرتور افسرده و ناامید را ببیند که روی زمین افتاده است. تا کی قرار بود بهخاطر بدنش ناراحت باشد؟
یو وون احساس کرد که باید بعداً یک بدن بهدردبخور به او بدهد.
«خب؟ چیزی که میخواستی رو گرفتی؟»
«—مدتی بعد از اون، جنگ بزرگی شروع شد.»
«جنگ بین غولها و خدایان؟ جیگانتوماکی؟»
«—خیلی ازش لذت بردم. اگر هادس دخالت نمیکرد بیشتر هم لذت میبردم.»
به نظر میرسید که سوسانو در جیگانتوماکی مداخله کرده و توسط هادس مهار شده است. از طرفی، با توجه به شخصیت سوسانو، اصلا امکان نداشت که با غولها یا المپوس متحد شود و بجنگد. اما هادس هم نمیتوانست سوسانو را به حال خودش بگذارد.
«—به هر حال، ظاهرا جوابی که دنبالش بودی رو پیدا نکردی. احتمالاً میخواستی که مرگ اون به سه فرزند گرانبها مرتبط باشه.»
«اولش همین رو میخواستم.» سر یو وون تیر میکشید. «اما حالا شرایط پیچیدهتر شده و به همین خاطر سرم درد میکنه.»
«—پیچیدهتر؟»
آیا منظورش جنگی بود که مرد ردا پوش درباره آن صحبت می کرد و قرار بود برج را غرق در خون میکند؟
با این حال، بنا به دلایلی، سوسانو حس میکرد که یو وون به آن «اما و اگرها» چندان پایبند نیست.
«—میدونی کیه؟»
یو وون سرش را به نشانه تایید تکان داد: «...میدونم. خیلی هم خوب میدونم.»
«—اون یارو کیه؟ هر چقدر گشتم نتونستم هویتش رو پیدا کنم.»
« مشکل همینه. اون میتونه به هر چی میخواد تبدیل بشه و هر کاری بکنه.»
یک لحظه صدای یو وون لرزید. تا جای ممکن سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، اما کار آسانی نبود. نمیدانست که به این زودی او را خواهد دید، حتی اگر از چشم شخص دیگری باشد.
-آشوب حماقت.
آسورا، مرلین، وینشو و دیگر همراهانش. همه در آخرین نبرد کشته شدند. درنهایت موفق شدند که آشوب حماقت را شکست دهند، ولی نبردی سرشار از خونریزی و کشتار بود.
«—اون کیه؟»
«کهنسالترین خدایی که به این برج حمله کرده.»
یک خدای خارجی.
یو وون جنگی که دربرابرش داشت را به یاد اورد و مصمم پاسخ داد: «تمام دوستام رو کشت، و من کشتم...» یو وون سرش را تکان داد. «و من در آینده میکشمش.»
****
یو وون در طبقه اول ساکن شد.
در حالی که سرش را روی بالش گذاشته بود، افکاری که برای سرکوبشان تلاش کرده بود، دوباره به سراغش آمدند.
در حال حاضر در شرایط ملاقات با هفائستوس را نداشت. احساس عجیبی داشت.
«آشوب حماقت.» همه آن مرد را به این اسم صدا میزدند.
-همه چیز سریعتر از چیزی که انتظار داشتم داره پیش میره.
پس از اینکه با استفاده از گردش ساعت برگشته بود، یوون چیزهای زیادی را تجربه کرده بود. اکثرا چیزهایی بودند که در ابتدا با متحدانش برای آنها برنامهریزی کرده بود، اما برنامه سریعتر از آنچه انتظار داشت پیش رفت، بنابراین حس کرد که همه چیز دارد خوب پیش میرود.
-آرتور حدودا هزار سال پیش مرده بود.
یو وون تنها کسی بود که خاطره سوسانو را دیده بود. احتمالا آرتور نمیدانست چه کسی و به چه دلیلی میخواست که او بمیرد.
-با مرگ آرتور میخواست که بذر ایدهش رو توی بریتانیا بکاره و زمینهسازی کنه.
از آن موقع هزاران سال گذشته بود. مدت زیادی بود، به قدری که میتونست میوههای بذری که کاشته بود رو برداشت کنه. اگر واقعا قضیه این بود...
-اتفاقاتی که در مرکز بریتانیا رخ میدهند…
یووون به تمام حوادثی که به یاد داشت فکر کرد.
جیگانتوماکی دوم، رگناروک، جنگ قلمروهای آسمانی، جنگ بزرگ اهریمن آسمانی...
به تمام حوادث اصلی فکر کرد، ولی چیزهای زیادی نبودند که بتواند به بریتانیا نسبت دهد.
فقط برای عوض کردن پادشاه بریتانیا اینقدر طولش نمیدادند و زمینهسازیهای آشوب حماقت که میخواست در برج هرجومرج ایجاد کند، احتمالا بخشی از کلیت موضوع بودند.
«....نهایتش فقط همینه؟»
حوادث اصلیای که به بریتانیا مربوط میشدند... وقتی به تعدادی از آنها فکر کرد، تصویری در ذهنش شکل گرفت.
یو وون از جایش بلند شد و سرش را تکان داد. با فکروخیال چیزی عوض نمیشود.
-میشه شرایط رو تغییر داد.
یو وون به روح خاموش آرتور درون کاینی نگاه کرد.
آرتوری که برای پیداکردن یک بدن بهتر جار و جنجال به پا میکرد، در این لحظه به برگ برندهی بریتانیا تبدیل میشد.
-فعلا جز صعودکردن چارهای نیست.
همه چیز آن بالا بود.
***
درست مثل همه، خواب وقتی به سراغش آمد که اصلا منتظرش نبود.
تنها تفاوتش این بود که یو وون معمولا میتوانست تشخیص دهد که دارد خواب میبیند. به همین دلیل اکثر رویاهایش آگاهانه بودند.
-یعنی این رویا مربوط به اون زمانه؟
یو وون با ناباوری به صحنه روبهرویش نگاه کرد.
صحنه آشنایی بود. صدها رتبهدار که هوشیار و مصمم بودند. مردی که جلو ایستاده بود خون روی گردنش را با پشت دستش پاک کرد.
«سر دومش رو هم قطع کردن؟»
طبق انتظارش، همه چیز دقیقا به همان شکلی پیش میرفت که به یاد داشت.
مرد پیری با ریشهای سفیدی که تا سینهاش بلند بود، اولین فردی بود که صحبت کرد.
مرلین، جادوگر اعظم. کسی که به عنوان محافظ بریتانیا مدتها در کنار یو وون جنگید.
«مهم نیست.»
«البته که مهمه. برادرت مرده.»
مرلین حرفش را رد کرد. با افسوس به مردی که فقط یک سر از او باقی مانده بود نگاه کرد.
آسورا، هیولایی با سه سر و شش بازو. با رتبه ۱۶، یکی از رتبهداران ارشد والامقام بود.
با سری که برایش باقی مانده بود به آسمان نگاه میکرد
«فقط کافیه انتقامشون رو بگیرم.»
«اونوقت دوباره زنده میشن؟»
«به تو ربطی نداره.»
«زیادی بدعنقی.» با شنیدن چنین جواب تندی، مرلین سرش را تکان داد. جو سنگینی برقرار بود زیرا همه فکر میکردند این آخرین نبرد خواهد بود.
«خب، بقیه رو نمیدونم ، ولی باید هرجور شده اون آشوب حماقت رو گیر بیاریم.»
مرلین داشت به موج بنفش عظیمی که از آن فاصله درحال نزدیک شدن بود نگاه میکرد.
یو وون به اطرافش نگاهی انداخت. نیروهای خارجی داشتند برج را از بین میبردند و جهان را با آن رنگ لکهدار میکردند.
این اتفاق تنها در یک موقعیت رخ میداد.
-داره نزدیک میشه.
«داره میاد.»
در جایی دور از اینجا، بیرون از برج، تعداد زیادی از خدایان خارجی گرد هم آمده بودند.
آسورا به سمت آنها رفت.
آیا به خاطر مرگ دو برادرش بود؟ او کسی بود که معمولا برای هر جنگی پیش قدم میشد، اما امروز به نظر میرسید که چند قدم بیشتر برداشته است.
یو وون از پشت به آسورا نگاه کرد.
قطعا امروز همینجا میمرد.
نه…
-همه جز من.
یو وون با آسورا جلو رفت. میخواست نتیجه را عوض کند، حتی اگر این یک رویا بود.
«عجیبه. ایندفعه قبل از بقیه جلو اومدی.»
آسورا بهخاطر کارهای یو وون کنجکاو شده بود. یو وون قبل از این در جنگهای بسیاری شرکت کرده بود اما کم اتفاق افتاده بود که به این صورت پا پیش بگذارد. با این حال...
«درسته.» صدایش سرشار از پشیمانی بود. «باید از اولش همینکار رو میکردم.»
چون اگر اینکار را کرده بود، شاید افراد دیگری هم زنده میماندند.
آیا بهخاطر این بود که یک رویاست؟
[چشمهای سوزان] در چشمهای یو وون شعلهور شدند. با آن دیدهی آتشین میتوانست شکل خدایان خارجی را که از دوردستها درحال نزدیک شدن بودند، ببیند.
و در میان آنها...
-بیا جلو.
آشوب حماقت داشت خدایان خارجی را به سمت او هدایت میکرد.
-به کشتنت ادامه میدم.
کتابهای تصادفی

